اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-43

در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست طفل پنج‌ساله‌شان را که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود... با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب کنم ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت «لازم نیست عراقیها ما را معالجه کنند.» و اضافه کرد «اگر شما می‌خواستید ما را معالجه کنید پس چرا این‌طور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟» جوابی نداشتم و نمی‌دانستم چه باید بگویم ولی دلم می‌خواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به شدت گناهکار احساس می‌کردم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-42

در جبهه اهواز چند روز به طور دقیق و مرتب موضع ما گلوله‌باران می‌شد. گلوله‌ها آنقدر دقیق به هدف می‌خورد که همه تعجب کرده بودند وضعیت خیلی خراب بود و ما جرأت نمی‌کردیم از سنگرها بیرون بیاییم. از این وضعیت بسیار ناراحت بودیم و هر لحظه می‌گفتیم الان مورد اصابت قرار می‌گیریم. تازه به این جبهه آمده بودیم و هنوز سنگرهای مناسبی برای ادوات و خودمان نکنده بودیم و چند شب را هم در فضای باز خوابیدیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-41

در کنار رود کارون قریه‌ای است به نام سلمان. در روزهای اول جنگ این قریه به تصرف ما در آمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاری از خانه‌های آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاری بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند. تمام اسباب و وسایل خانه‌ها زیر آوار مانده بود. وسایل خانه‌هایی که سالم بودند در دسترس بود. بسیاری از افراد ما هر چه دستشان می‌رسید از خانه‌ها دزدیده و برده بودند. ولی اتفاقی افتاده بود که من معتقد شده بودم نباید به این وسایل دست زد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40

...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همان‌جا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-39

یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کم‌تجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمی‌دانستم. تصور می‌کردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه... آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تله‌های مین افتاده بود بی‌سیم او را بیاورم. یک ماه می‌شد که این جسد در آ‌نجا افتاده و آنتن بی‌سیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-38

پیرمرد می‌گفت پس کی ما را خلاص می‌کنید برویم. شما از جان ما چه می‌خواهید؟ نه شهری برایمان گذاشته‌اید، نه همشهری. اصلاً شما این‌جا چه می‌کنید. بگذارید به حال خودمان باشیم. و ستوان کریم گفته بود الان خلاصتان می‌کنم.» با بی‌رحمی تمام پیرزن را به طرفی می‌کشد و با زور و فشار او را روی زمین می‌نشاند. پیرزن، مضطرب و گریان، از شوهرش استمداد می‌کند. پیرمرد او را دلداری می‌دهد و از او می‌خواهد که آ‌رام باشد تا ببیند چطور می‌شود. ستوان کریم می‌رود از مقر یک گالن نفت می‌آورد و روی پیرزن بیچاره خالی می‌کند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-37

یک هفته بعد از سقوط هویزه، در روزهای اول جنگ، وارد هویزه شدیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. حتی مدتی از حمام آنجا استفاده کردیم. مغازه‌های بسیاری توسط افراد ما چپاول شد. اسباب خانه‌ها: چرخ خیاطی،‌ کولر، ‌رادیو، ضبط‌‌صوت، ساعت دیواری، فرش، قالیچه، حتی در و پنجره را بردند. ولی شهر سالم بود و خسارت جزئی دیده بود. در محله‌ای که مستقر بودیم یک زن و شوهر پیر تنها مانده بودند و روزی یک‌بار برای گرفتن غذا نزد ما می‌آمدند. ما به آنها غذا می‌دادیم. البته آنها راضی به نظر نمی‌رسیدند ولی چاره‌ای نداشتند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-36

واحد ما مدتی در منطقه جنگی سرپل‌ذهاب استقرار داشت. من تازه به این منطقه آمده بودم که یک حمله از طرف نیروهای شما صورت گرفت. در آن‌جا متوجه شدم سربازان ما بیشتر تمایل به اسارت دارند تا جنگیدن. این مسئله دلایل عمده‌ای دارد که شما آنها را می‌دانید و لازم نیست تک‌تک آنها را برای شما بشمارم. فقط باید بگویم که وقتی پی بردم که افراد ارتش عراق چنین روحیه‌ای دارند. در مورد جنگ بیشتر فکر کردم و نکات تاریک برایم روشن‌تر شد. پس حرکت خاصی را در جنگ برای خودم تعیین کردم و تصمیم آخر را گرفتم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-35

همه اموال خانه‌ها به غارت رفت. از یخچال، فرش، رادیو و سایر لوازم خانگی چیزی به جا نماند. بیشتر آنها را به شهر بصره بردند. شنیدم مردم بصره از خریدن آنها اکراه داشتند زیرا آنها را اموال غارت شده مسلمین می‌دانستند. وقتی بین نظامیان بعثی این اسباب و اثاثیه خرید و فروش می‌شد. عده‌ای از افراد نظامی متوجه شده بودند که زن و شوهر پیر با دختر جوانشان در شهر مانده‌اند و دائماً سراغ آنها را می‌گرفتند. یک جیپ برای آنها غذا و آذوقه می‌برد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-34

یک روز سرهنگ مقدم حسن فرمانده تیپ 9 به افراد دستور داد همه اهالی آن قریه را دستگیر کنند و به تیپ بیاورند. عده‌ای از نظامیان مسلح به طرف قریه رفتند و بعد از ساعتی اهالی را آوردند. اهالی دستگیر شده حدود سی نفر می‌شدند که ده زن هم در میان آنان بود. سرهنگ حسن دستور داد زنها را جدا و رها کنند که به خانه‌هایشان برگردند اطفال و مردها را نگه دارند. بچه‌ها گریه‌کنان به دنبال مادرانشان می‌دویدند و جدا کردن آنها از مادرانشان کار بس دشواری بود. بالاخره نظامیان ما با دردسر فراوان زنها را جدا کردند و به قریه فرستادند.
6
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.