اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 78
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران در دانشگاه بصره تحصیل میکردم. سال دوم اقتصاد بودم. انقلاب اسلامی تأثیر بسیاری بر روحیه دانشجویان گذاشته بود. هر جا که میرفتی صحبت از انقلاب اسلامی بود. بسیاری از دخترهای دانشگاهی باحجاب شدند و دانشگاه حال و هوای اسلامی به خود گرفت. اما دیری نگذشت که از طرف اتحادیه دانشجویان بعثی اطلاعیهای صادر شد بدین مضمون که هیچ یک از زنان و دختران دانشجو حق رعایت حجاب را ندارند و باید همه بیحجاب باشند زیرا این از تأثیرات انقلاب اسلامی ایران است و ربطی به ملت عراق ندارد و حرفهای بسیار دیگر. به انقلاب اسلامی هم توهین کرده بودند. بسیاری از دخترها نترسیدند و همچنان با حجاب ماندند ولی به هر حال عدهای از ترس بعثیها حجابشان را برداشتند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 77
واحد ما از شهر حله حرکت کرد. شب به بصره رسیدیم. همانجا ماندیم و فردا صبح به طرف جبهه حرکت کردیم. وقتی به منطقه رسیدیم یکی از مراحل حمله شما شروع و تمام شده بود. کشته و زخمی بسیار بود. تانکها و نفربرهای منهدم شده در تمام منطقه به چشم میخورد. ما را برای ضد حمله آورده بودند. آن روز سه بار قصد حمله کردیم و هر بار شکست خوردیم و با تلفات و ضایعات بسیار عقب نشستیم. این منطقه شرق پایگاه زید بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 76
چند ماه از جنگ گذشته بود و من در منطقه دیوانیه عراق نگهبان کارخانه و اسلحهسازی بودم. بعد از 9 ماه به جبهه فرستاده شدم. شش روز بود به جبهه طاهری آمده بودم که نیروهای شما حملهای با رمز ولایت فقیه در جبهه دارخوئین کردند. افراد جیشالشعبی در جبهه زیاد بودند. آنها همه اهل استان رملادی بودند. در این منطقه قریههایی بود که ویران شده و تنها چند دیوار کوتاه و تپههایی از آنها به جای مانده بود. افراد جیشالشعبی که اکثراً بعثی و بسیار وحشی هستند در این منطقه خیلی اسباب اذیت دیگران را فراهم میکردند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 75
وقتی از بیمارستان به اردوگاه بازگشتم بعد از چند وقت اسرای عملیات رمضان را به اردوگاه ما آوردند. بسیاری از آنها مرا میشناختند. وقتی مرا دیدند حیرتزده پرسیدند «مگر تو کشته نشدی؟» به آنها گفتم «نه. میبینید که زنده هستم.» یکی از اسرا که با من در آن حمله شرکت داشت تعریف کرد «بعد از سوختن پست فرماندهی عقبنشینی کردیم. فرمانده تیپ دستور داد که یک هلیکوپتر با موشک پست فرماندهی را منهدم کند. به او گفته بودند جنازه ستوان... داخل پست فرماندهی است. گفته بود اهمیت ندارد. آن نفربر باید منهدم بشود زیرا نقشه و اسرار نظامی داخل آن قرار دارد. فردا ساعت هشت صبح یکی از هلیکوپترها با موشک پست فرماندهی را منهدم کرد. ما خیال کردیم شما تکهتکه شدهاید. اعلام کردند که شما کشته شدهاید. حتی به خانوادهتان هم اعلام کردند و آنها مجالس سوگواری گرفتند.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 74
وقتی بسیجیهای شما مرا از داخل پست فرماندهی بیرون کشیدند، ساعت هفتونیم صبح روز بعد از حمله بود. ساعت هفت بعدازظهر زخمی شده و تا هفتونیم صبح فردا بیهوش داخل پست فرماندهی مانده بودم. در بیمارستان متوجه شدم یک چشمم را به کلی از دست دادهام، پایم به شدت مجروح شده و دست راستم فلج شده است. نقطهای از بدنم نبود که ترکشی، کوچک یا بزرگ، در آن نباشد. در بیمارستان نیروی هوایی پرستاری بود همسن مادرم. این پرستار آنقدر در حق من مهربانی و دلسوزی کرد که باور کردنش برایم غیرممکن بود. هر روز برایم آب گرم و صابون میآورد و خودش دست و رویم را میشست و لباسهایم را عوض میکرد. از او خیلی ممنونم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 73
فرماندهان ارتش عراق بعد از عملیات فتحالمبین و جبهه طاهری خرمشهر گیج و دیوانه شده بودند. دیگر عقلشان کار نمیکرد. آنها وقتی فهمیدند نیروهای شما میخواهند خرمشهر را آزاد کنند از تمام جبههها نیرو به طرف خرمشهر سرازیر کردند. شش بار ما را وادار به حمله کردند تا قدرت حمله را از شما سلب کنیم. هر شش بار با شکست و تلفات زیادی مواجه شدیم. طبیعی است که چارهای جز عقبنشینی نداشتیم. در حمله آخر، فرمانده از پشت بیسیم دستور حمله داد. ساعت پنج یا شش بعدازظهر بود که در یکی از جبههها حمله کردیم. من هم داخل پست فرماندهی بودم و به طرف نیروهای شما میآمدم. یک موشک آرپیجی به پست فرماندهی اصابت کرد...اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 72
از نیروهای ما فقط سیصد نفر به عقب برگشتند. وقتی عقبنشینی میکردیم بالای کوهها نیروهای شما را دیدم. تقریباً سی و پنج نفر بودند. آنها نیز ما را میدیدند ولی نمیدانم چرا به طرف ما تیراندازی نکردند. فکر میکنم آنها به ما رحم کردند زیرا نیروهای ما از هم پاشیده بود و هیچ نظم و سازمان درستی نداشت. بعد از عقبنشینی، به منطقه مسیب آمدم. مسیب در خاک خودمان و در حومه شهر حله است. در این منطقه واحدهای از هم پاشیده را سازماندهی کردند و من از آنجا به تیپ 426 از لشکر 14 منتقل شدم و به گیلان غرب آمدم. فرمانده این تیپ سرهنگ برهان خلیل محمد قبلاً فرمانده ضداطلاعات لشکر هفت بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 71
... پسرعموی حسن نفس کشید و گفت «انتقام این سه نفر و پسرعمویم را گرفتم. بعد از این حادثه پشت خاکریز نشستیم و منتظر رسیدن نیروهای شما شدیم تا اینکه دو نفر موتورسوار از رزمندگان شما از روی جاده اهواز ـ خرمشهر ما را دیدند و به طرفمان آمدند. یکی از افراد ما دو گلوله به طرف آن دو نفر شلیک کرد که یکی از آنها شهید و دیگری از دستش زخمی شد. راستش اصلاً نفهمیدیم چه کسی آن گلولهها را شلیک کرد ولی همدیگر را سرزنش میکردیم و از هم میپرسیدیم چه کسی و چرا این کار را کرد. الان که نیروهای ایرانی برسند همه ما را اعدام خواهند کرد. در همین موقع حدود صدوپنجاه نفر از رزمندگان شما به خاکریز رسیدند و همه ما را جمع کردند. یکی از آنها عربی میدانست. او گفت «چرا این پاسدار را شهید کردید. او چه گناهی کرده بود؟ حالا ما با شما چه کار کنیم.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 70
ما در آن منطقه نیروهای زیادی داشتیم. بیشتر آنها فرار کردند یا تسلیم شدند. روز بعد عید فطر بود ما را در یک جا جمع کردند یک روحانی برایمان سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از کمی نصیحت و تبریک عید فطر گفت «ایران کشور خودتان است. خوش آمدید به جمهوری اسلامی.» از این جملات خیلی خوشحال شدم و اطمینان بیشتری بر دلم نشست. بعد از خوردن صبحانه با چند کامیون به اهواز منتقل شدیم. چند روز در آنجا بودم. بعد به اردوگاه داودیه رفتم. مدتی هم آنجا بودم. سپس به این اردوگاه منتقل شدم. الحمدلله حالم بسیار خوب است و هیچگونه ناراحتی ندارم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 69
قبل از این که به خدمت سربازی احضار شوم کارگر ساده و غیررسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثهای که میخواهم برایتان تعریف کنم در بغداد اتفاق افتاد. این حادثه به طرز عجیبی در روحیه مردم اثر گذاشت. تا مدتها صحبت از این حادثه باورنکردنی و شگفتآور بود. هر کس درباره آن حدسی میزد. عدهای میگفتند اتفاقی بوده و عدهای هم به عمق معنویت حادثه پی برده بودند. اما خدا را شکر میکنم که من توانستم تا جایی که عقلم قدرت داشت جنبه اعجاز آن را بفهمم. پدرم در تفهیم بیشتر این مطلب شریک بود.5
...