اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 104

یکی از سربازها گفت «حرف ما حرف تمام ملت ایران است. ما با شما خواهیم جنگید تا آخرین قطره خونمان و با هر وسیله ممکن از اسلام و میهن خود دفاع خواهیم کرد.» سرباز مترجم چیزی نگفت ولی من دلم خنک شد و به شجاعت سربازان و رزمندگان اسلام ایمان آوردم. مطمئن بودم اگر از افراد ما اسیر شما بشوند هیچ‌گاه چنین حرفی را نخواهند زد، زیرا نه به جنگ اعتقاد دارند و نه به رهبری صدام حسین کافر که خودش را سردار قادسیه می‌داند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 103

چهار نفر از سربازان مجروح شما را به یگان بهداری آوردند. آنها را تحویل گرفتم. هر چهار نفر جوان بودند. سنشان بین نوزده و بیست بود. همه ریش داشتند. زخمهای سه نفرشان جزیی بود. آنها را بخیه و پانسمان کردم. سرباز دیگر استخوان پایش شکسته بود و احتیاج به مداوای بیشتری داشت. طی چند روزی که حمله نیروهای شما ادامه داشت اینها اولین اسرای مجروحی بودند که به بهداری می‌آوردند. تا آن موقع هیچ سرباز ایرانی را ندیده بودم و از نزدیک این‌طور با آنها تماس نداشتم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 102

با سرتیپ عبدالهادی در پشت یک خاکریز جا گرفتیم. او با بی‌سیم دستوراتی می‌داد و حمله لحظه‌به‌لحظه سنگین‌تر می‌شد. آتش زیادی از هر دو طرف می‌بارید. بعد از چند دقیقه سرتیپ عبدالهادی با حالت خستگی و ترس به من گفت «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا من این‌طوری شدم؟ چرا نمی‌توانم چیزی را ببینم؟» به سرتیپ عبدالهادی گفتم: قربان هیچ اتفاقی نیفتاده است. شما سالمید. هر دستوری که دارید امر کنید تا به یگانها ابلاغ کنم.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 101

بیشتر از چند دقیقه نتوانستم آن حرکتهای عجیب و خوفناک را نگاه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم فوراً فرار کنم و به طرف نیروهای خودمان برگردم. ترس، سراسر وجودم را برداشته بود. در یک آن احساس کردم که این یک امر طبیعی نیست وگرنه چطور امکان داشت من بوته و درختچه‌های بیابانی را به صورت سرباز ببینم. کم مانده بود از ترس زبانم بند بیاید. دیگر معطل نشدم و فرار کردم. بعد از طی مسافتی راه را گم کردم و آواره و ترسان در بیابان سرگردان شدم اما بالاخره توانستم به آن پنج سرباز برسم و به اتفاق آنها به موضع برگردم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 100

چهار نفری داخل سنگر بودیم و نقشه می‌کشیدیم که به طرف ایرانیها برویم یا تا صبح صبر کنیم تا نیروهای شما بیایند. بعد از کمی بحث تصمیم گرفتیم تفنگهایمان را از فشنگ خالی کنیم و به طرف نیروهای شما حرکت کنیم. مسافت نسبتاً زیادی راه آمدیم تا به دو نفر از نیروهای شما برخوردیم و گفتیم «ما تسلیم هستیم.» هر چهار نفر روی زمین دراز کشیدیم. خیلی با احتیاط و حساب‌شده جلو آمدند و تفنگهایمان را بازدید کردند. وقتی فهمیدند گلوله‌ای به طرف رزمندگان اسلام شلیک نکرده‌ایم با ما روبوسی کردند و خوشامد گفتند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 99

این افسر می‌گفت «ستوان جوانی را دیدم که با آرپی‌جی، یکی از تانکهای ما را هدف قرار داد و آن را منهدم کرد. بعد، از پاسگاه بیرون پریده با آ‌رپی‌جیِ خالی، مثل چوب‌دستی، به طرف نیروها یورش برد و حتی به بدنۀ تانک کوفت. افراد ما از جسارت افسر ایرانی برای لحظاتی بهت‌زده شده بودند و هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. زیرا هرگز چنین مقاومتی از هیچ کس ندیده بودند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»
5
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 144

دوستی داشتم بنام سرباز عبدالباسط عبدل‌النصره او برایم تعریف کرد که در یکی از اتاقهای یکی از خانه‌های خرمشهر جنازه زن و مردی را دیده بود که هر دو کشته شده بودند. بوی عفونت تمام خانه را فرا گرفته بود. وقتی این حرف را شنیدم به او اصرار کردم برویم و آن دو جنازه را دفن کنیم. ولی او گفت: «من دیگر نمی‌توانم آن منظره را ببینم.