اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 54
وقتی به این منطقه رسیدیم، بعد از کمی توقف دوباره حمله را شروع کردیم. این منطقه را شما سوسنگرد میگویید و ما خفاجیه. در این حمله نیروهای ما نزدیک شهر مستقر شدند و سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار دادند. نیروی بسیار کوچکی در مقابل ما دفاع میکرد و قصد داشت از ورود نیروهای ما به سوسنگرد جلوگیری کند. فکر میکنم دوازده نفر میشدند. آنها دو تانک و یک توپ داشتند که در همان دقایق اول از بین رفت.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 53
شیخ قاسم مرا دید. با من صحبت کرد و سرزنشم کرد که چرا به جبهه برگشتم. قضایا را تعریف کردم و گفتم «هنوز آمادهام که پناهنده شویم» و پرسیدم «تو چرا در این مدت پناهنده نشدهای؟» او گفت: «وضعیت برای پناهنده شدن مساعد نیست. افراد بعثی کلیه سربازان و درجهداران را زیر نظر دارند. از طرفی در اطراف ما میدان مین و موانع بسیاری است که به این آسانی نمیشود به طرف نیروهای اسلام رفت.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 52
ما چند نفر به میل خود آمدیم جلوتر. اُسرای دیگری نشسته بودند بعد از مدتی همه ما خودبهخود در محلی جمع شدیم. نیروهای اسلام به ما آب و غذا دادند و بعد از آن یک کامیون آمد و ما را به آبادان منتقل کرد. در هتلی بودیم که سه یا چهار طبقه داشت. چند نفر از سربازان شما به اتفاق یک نفر عراقی که اهل نجف بود پیش ما آمدند و من به آن عراقی گفتم «اهل نجف هستم.» او گفت «اگر اهل نجف هستی چرا به جنگ اسلام آمدهای؟» و با عصبانیت افزود «من اهل نجف هستم، نه تو!»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 51
ساعت تقریباً یک بعد از نیمه شب بود که نیروهای حقیقی شما را دیدم. آنها از کنار خاکریز ما عبور کردند و رفتند به پشت ولی هوا خیلی تاریک بود حتی گلولههای منور هم تأثیری نداشت. آنطور که ما میدانستیم نیروهای اسلام سه ساعت با موضع ما فاصله داشتند، در حالی که من ساعت یک نیروهای شما را دیدم. در این اردوگاه اسرا که الآن هستم سربازی بود که به اردوگاه دیگر منتقل شد. او هم در محاصره آبادان اسیر شده بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 50
درست چهار ماه است که به خانوادهام نامه ننوشتهام. قبلاً نامه مینوشتم حتی بعضی از مسائل دینی و مذهبی را برایشان مختصراً توضیح میدادم که تقریباً جنبه ارشادی داشت ولی متأسفانه هیچکدام از نامهها به دستشان نمیرسد زیرا حزب بعث نامههای اسرا را کنترل میکند و هر نامهای که چیزی درباره اسلام در آن نوشته شده باشد به خانواده اسرا نمیرساند. هر چند خانواده من سید هستند ولی در تربیت من کوتاهی کردند و من آنها را مقصر میدانم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-49
دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کمکم روشن میشد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتاً زیادی به طرفم میآیند. خوشحال شدم. جان تازهای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هر چه فریاد میکردم آنها نمیشنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-48
باور کردن آن نیز شاید برای شما مشکل باشد. شاید در دنیا عده معدودی باشند که این داستان را در روزنامه شما از زبان یک اسیر بخوانند یا بشنوند و باور کنند، ولی اگر در دنیا یک نفر باشد که این حرف مرا باور کند برایم کافیست. حتی اگر آن یک نفر هم پیدا نشود باز هم من میدانم و خدای من. این واقعه را برای شما تعریف میکنم. برای ملت بزرگوار ایران تعریف میکنم تا آنها از قدرت ایمان فرزندان خود آگاه شوند و بدانند که فرزندانشان با امدادهای غیبی پیروز میشوند...اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-47
چند نفر از پاسداران به طرفم دویدند. وقتی با هم روبهرو شدیم آنها مرا در آغوش گرفتند و یکدیگر را بوسیدیم. از سیمای آنها رحمت میبارید. مطمئن شدم که هیچ خطری تهدیدم نمیکند. بنابراین با خیال راحت به آنها گفتم «ما چند مجروح هستیم. هر چه زودتر ما را به پشت جبهه برسانید.» یکی از پاسدارها با ما ماند و دیگران رفتند جلو. به آن پاسدار گفتم: «سربازها در این سنگرند.» پاسدار داخل سنگر شد و سربازهای مجروح را بیرون آورد و کنار خاکریز نشاند. دو سربازی هم که در تانک مانده بودند مجروح شده بودند. پاسدار رفت آنها را هم آورد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-46
حقانیت جمهوری اسلامی را از مدتها پیش میدانستم افسری همه مسائل را برایمان روشن گفته بود «جمهوری اسلامی بر حق است و ما بر باطلیم. شما سعی کنید به طرف نیروهای اسلام شلیک نکنید یا حداقل هدف را دقیق مورد اصابت گلوله قرار ندهید.» افسر بسیار خوبی بود، مجروح شد و به عراق بازگشت. روی همین اصل بود که من از سنگر بیرون نیامدم تا نیروهای شما رسیدند. البته یک نارنجک داخل سنگر ما افتاد که من و آن دو سرباز را مجروح کرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-45
من بیش از دو روز نتوانستم در سوسنگرد طاقت بیاورم. روز سوم فرار کردم و به کربلا رفتم. چهار ماه تمام فراری بودم و هر لحظه انتظار میکشیدم که مأمورین حزب بعث به خانهمان بیایند و دستگیرم کنند. بعد از چهار ماه صدام اطلاعیه عفو صادر کرد که افراد نظامی فراری اعم از افسر، درجهدار و سرباز میتوانند بدون تنبیه یا زندانی شدن به جبهه برگردند. با این همه، من دلم نمیخواست دوباره به جبهه برگردم و مسلمانکشی کنم، اما برادرام مرا راضی کرد و...5
...