اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 84

نیروهای ما در سرپل ذهاب، منطقۀ کولینا،‌ مستقر بودند. نیروهای شما حمله نسبتاً بزرگ و موفقی داشتند که پیشروی کرده و در مواضع جدید مستقر شده بودند. ما قبل از حمله نیروهای شما پشت جبهه بودیم. بعد از این حمله بلافاصله ما را سازماندهی کردند و برای ضد حمله به منطقه عملیاتی آوردند. حمله ما آغاز شد ولی نتوانستیم کاری از پیش ببریم. نیروهای شما همچنان در موضع تازه تصرف شده ماندند. شاید باور نکنید اگر بگویم که همه نیروی شما در حمله و دفاع فقط بیست نفر بودند و ما بیشتر از پانصد نفر تازه‌نفس و کارآزموده بودیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 83

هنوز وانت را می‌پاییدم. در یک لحظه وانت به هوا پرت شد و تمام آن چند نفر هم در هوا معلق زدند. به طرف وانت رفتیم. سه پسربچه کوچک، یک پیرزن و یک پیرمرد کشته شده بودند یک مرد میان‌سال و پسربچه‌ای هم زخمی شده بودند. زخمیها را به پشت جبهه منتقل کردند. کشته‌ها را که به نظرم آن پیرزن هم در میان آنها بود به قبرستان امامزاده عباس بردند. دفن کردند همه چیز تمام شد. یک سروان ضداطلاعات با لندرور به مواضع سرک می‌کشید. او رابط ارتش عراق و سازمان خلق عرب بود. پول و مهمات در اختیار آنها می‌گذاشت و در مقابل اطلاعات می‌گرفت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 82

چند هفته از شروع جنگ گذشته بود. نیروهای ما در منطقه دشت‌عباس مستقر بودند. روزی پیرمردی از قریه‌ای که نزدیک امامزاده عباس بود به واحد ما آمد. به اعتراض گفت «چرا خانه‌های ما را بمباران می‌کنید؟ ما مردمی مظلوم و بی‌دفاع هستیم. ساکنان قریه ما زیر بمباران شما کشته شده‌اند اگر با نیروهای نظامی جنگ دارید بروید با ‌آنها بجنگید. با ما چکار دارید؟» پیرمرد حقیقت را می‌گفت. تانکهای ما قریه‌ها را به شدت گلوله‌باران کرده بودند. حتماً قریه پیرمرد هم یکی از آنها بوده است. پیرمرد تقاضایی داشت. گفت «کمی دست نگه‌دارید تا ما از قریه خارج شویم و به طرف نیروهای خودمان برویم.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 81

بیش از دو یا سه روز از وارد شدن ما به خرمشهر نگذشته بود که سرهنگ سلیمان عبدالله یک افسر و ده سرباز را با سه کامیون ایفا به داخل شهر فرستاد و دستور داد هر چه وسایل گران‌قیمت به دستتان رسید در کامیونها بار کنید و بیاورید. آنها رفتند و نزدیک غروب برگشتند. داخل کامیونها پر بود از یخچال، فریزر، تلویزیون، ضبط صوت، قالی و قالیچه، ساعت دیواری، ‌کولر و... سرهنگ سلیمان دستور داد آنها را به بغداد ببرند و تحویل خانه‌اش بدهند. آنها هم با کامیونهای پر از وسایل مردم خرمشهر به خانه سرهنگ رفتند ...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 80

همراه پاسدار مجروح راه افتادم. کمی که آمدیم یک آمبولانس از راه رسید و سوار شدیم. یک بسیجی زخمی هم در آمبولانس خوابیده بود. دائم زیر لب می‌گفت: «یا مهدی... یا مهدی...» به صورتش نگاه می‌کردم. واقعاً شرمنده شده بودم. او در چه عالمی سیر می‌کرد و من کجا بودم! معنی حقارت را در آن آمبولانس فهمیدم. دقایقی گذشت. بسیجی رو به من کرد و گفت: «چرا به جنگ ما آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانستی در مقابل اسلام قرار می‌گیری؟ چه کسی مرا زخمی کرد، تو و امثال تو، برای از بین بردن نیروهای اسلام آمده‌اید.» من از خجالت سردرد گرفته بودم. به او گفتم: «می‌بینی که من سلاحی ندارم. من صبح آمدم به خط مقدم و شب اسیر شدم. حتی یک گلوله هم شلیک نکردم. مرا به زور آوردند.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 79

یکی از دخترها که همکلاسی ما بود گفت: «اگر بنا باشد حجابم را بردارم ترک‌تحصیل خواهم کرد و دیگر به دانشگاه نخواهم آمد.» این دختر تا آخر حجابش را حفظ کرد و فارغ‌التحصیل شد و رفت. بعد از انقلاب اسلامی دستگیری دانشجویان و مردم مؤمن عراق شدت گرفت و آمار دستگیرشدگان هر روز بالا رفت. دوستی داشتم به نام سالم عبدالامیر که سال سوم پزشکی را در دانشگاه بصره می‌گذراند. روزی به دانشکده او رفتم و سراغش را گرفتم. گفتند «نیامده.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 78

هم‌زمان با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران در دانشگاه بصره تحصیل می‌کردم. سال دوم اقتصاد بودم. انقلاب اسلامی تأثیر بسیاری بر روحیه دانشجویان گذاشته بود. هر جا که می‌رفتی صحبت از انقلاب اسلامی بود. بسیاری از دخترهای دانشگاهی باحجاب شدند و دانشگاه حال و هوای اسلامی به خود گرفت. اما دیری نگذشت که از طرف اتحادیه دانشجویان بعثی اطلاعیه‌ای صادر شد بدین مضمون که هیچ یک از زنان و دختران دانشجو حق رعایت حجاب را ندارند و باید همه بی‌حجاب باشند زیرا این از تأثیرات انقلاب اسلامی ایران است و ربطی به ملت عراق ندارد و حرفهای بسیار دیگر. به انقلاب اسلامی هم توهین کرده بودند. بسیاری از دخترها نترسیدند و همچنان با حجاب ماندند ولی به هر حال عده‌ای از ترس بعثیها حجابشان را برداشتند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 77

واحد ما از شهر حله حرکت کرد. شب به بصره رسیدیم. همان‌جا ماندیم و فردا صبح به طرف جبهه حرکت کردیم. وقتی به منطقه رسیدیم یکی از مراحل حمله شما شروع و تمام شده بود. کشته و زخمی بسیار بود. تانکها و نفربرهای منهدم شده در تمام منطقه به چشم می‌خورد. ما را برای ضد حمله آورده بودند. آن روز سه بار قصد حمله کردیم و هر بار شکست خوردیم و با تلفات و ضایعات بسیار عقب نشستیم. این منطقه شرق پایگاه زید بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 76

چند ماه از جنگ گذشته بود و من در منطقه دیوانیه عراق نگهبان کارخانه و اسلحه‌سازی بودم. بعد از 9 ماه به جبهه فرستاده شدم. شش روز بود به جبهه طاهری آمده بودم که نیروهای شما حمله‌ای با رمز ولایت فقیه در جبهه دارخوئین کردند. افراد جیش‌الشعبی در جبهه زیاد بودند. آنها همه اهل استان رملادی بودند. در این منطقه قریه‌هایی بود که ویران شده و تنها چند دیوار کوتاه و تپه‌هایی از آنها به جای مانده بود. افراد جیش‌الشعبی که اکثراً بعثی و بسیار وحشی هستند در این منطقه خیلی اسباب اذیت دیگران را فراهم می‌کردند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 75

وقتی از بیمارستان به اردوگاه بازگشتم بعد از چند وقت اسرای عملیات رمضان را به اردوگاه ما آوردند. بسیاری از آنها مرا می‌شناختند. وقتی مرا دیدند حیرت‌زده پرسیدند «مگر تو کشته نشدی؟» به آنها گفتم «نه. می‌بینید که زنده هستم.» یکی از اسرا که با من در آن حمله شرکت داشت تعریف کرد «بعد از سوختن پست فرماندهی عقب‌نشینی کردیم. فرمانده تیپ دستور داد که یک هلی‌کوپتر با موشک پست فرماندهی را منهدم کند. به او گفته بودند جنازه ستوان... داخل پست فرماندهی است. گفته بود اهمیت ندارد. آن نفربر باید منهدم بشود زیرا نقشه و اسرار نظامی داخل آن قرار دارد. فردا ساعت هشت صبح یکی از هلی‌کوپترها با موشک پست فرماندهی را منهدم کرد. ما خیال کردیم شما تکه‌تکه شده‌اید. اعلام کردند که شما کشته شده‌اید. حتی به خانواده‌تان هم اعلام کردند و آنها مجالس سوگواری گرفتند.»
2
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.