مهران، شهر آینهها – 24
ساعت 3 بود که میخواستم به عقب برگردم تا برای نیروهای واحدمان، مهمات و لوازم تدارکاتی بیاورم. وقتی به کنار ماشین آمدم، دیدم ماشین با ترکش شده است آبکش؛ سوراخ سوراخ. نگاهی به موتورش انداختم؛ سالم بود فقط رادیاتور از وسط سوراخ شده بود. ناچار نشستم پشت رل و حرکت کردم. به خاطر اینکه ماشین داغ نکند، یک گالن آب هم همراه خودم برداشتم. در زیر گلوله خمپارههای عراقی که مرتب جاده را زیر آتش داشتند، مجبور بودم هر 500 متر یک بار بایستم و مقداری آب در رادیاتور بریزم. یک ساعت طول کشید تا به قرارگاه رسیدم.مهران، شهر آینهها – 23
اشک در چشم همه حلقه زد و بغض، گلوگیرمان شد. قلب من هم ریخت و سرم سوت کشید؛ طوری که دیگر حالیم نبود که کی و کجا هستم؛ حتی متوجه بعضی از حرفهای زندی نشدم. تمام فکرم فقط مهران بود که برای دومینبار به دست نیروهای عراقی افتاده بود. زندگی گفت از ما خواسته شده که همین امشب، با تمام امکانات و نیرو و با گردانهای پیاده، به منطقه مهران برویم. ساعت حرکت را 12 شب تعیین کرد و می بایست تا ساعت 11 شب، نیروها را با کلیه امکانات حاضر میکردیم و تا با بقیه نیروهای لشکر، به طرف مهران حرکت کنیم. آن موقع، ساعت 9 بود و فرصت زیادی باقی نمانده بود.مهران، شهر آینهها – 22
با قایق به فاو رفتم. از شدت گرما، در کافه صلواتی اول شهر که برو بچههای «پشتیبانی جهاد ورامین» ستونش را برپا کرده بودند، ایستادم تا نفسی چاق کنم. در ایستگاه صلواتی، با بستنی، شربت، خرما و... از رزمندگان پذیرایی میشد. در گرمای بالای 40 درجه، سر کشیدن یک لیوان شربت آبلیموی تگری، به قول بچهها مثل چسب دوقلو میچسبید! بعد از استراحت، با تویوتایی که زیر پایم بود، از فاو گذشتم و بعد از رد کردن جاده فاو ـ بصره، به خط لشکرمان رسیدم. به پیش بچههای واحدمان رفتم. از تکتک سنگرها بازدید کردم. بچههای هر سنگر، با کمپوت، آب و میوه از من پذیرایی میکردند.مهران، شهر آینهها – 21
من هنوز حالم خوب نبود. پزشکان میگفتند باید چند روز دیگر مهمان آنها باشم. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره مرا هم مرخص کردند. من و صفینژاد را بردند سالن ورزش آزادی. در آنجا مجروحهای زیادی بودند که همگی شیمیایی شده بودند. مجروحها روی تختهای مرتبی بستری شده بودند و سالن پر از خواهران پرستار بود. هر خانمی، از یک مجروح پرستاری میکرد. در آنجا دوباره پزشکها ما را معاینه کردند. به دفتر بنیاد شهید رفتیم. به ما پول و لباس دادند و از آنجا هم با اتوبوس، ما را به ترمینال تهران رساندند.مهران، شهر آینهها – 20
بچهها مرتب از عملیات سؤال میکردند. با اینکه خسته بودم، جوابشان را میدادم. در جمع بچهها، خستگی از تنم بیرون رفت. به غلامحسین کیخا گفتم: ـ این سوئیچ ماشین را بگیر و بیسیم دستی را هم با خودت بردار و برو تدارکات، آب و غذا بگیر و بعد با قایق تدارکات ببر اسکله لشکر و از آنجا ماشین را بردار و برو کنار بچهها. اگر خبری شد، به من اطلاع بده، من خودم را میرسانم. پس از خوردن شام و چای، تن خستهام را به تخت خواب سپردم. چه خواب بیدغدغهای بود! ساعت 5 صبح بیدار شدم، نمازم را خواندم و پس از زدن صبحانه، برای گرفتن باتری ـ برای بیسیمها ـ به تدارکات رفتم.مهران، شهر آینهها – 19
ساعت شش غروب بود که باز سروکله هواپیماها پیدا شد؛ نه یکی و دو تا، هشت تا. دو تای از آنها به سراغ خاکریز ما آمدند و بمبهای خود را در فاصله 200 متری ما رها کردند. هنگام انفجار بمبها، از زمین، دود سفیدی بلند شد. بوی سبزی تازه و سیر که به مشامم رسید، متوجه شدم که بمبها شیمیایی هستند. فوراً به بچهها اعلام کردم بمبها شیمیایی هستند؛ ماسک بزنید و به بالای خاکریز بروید. تمام بچهها به سرعت ماسک زدند و به بالای خاکریز رفتند. جریان را به فرماندهی لشکر گزارش کردم.مهران، شهر آینهها – 18
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که با غرش هواپیماها و انفجار بمبها از خواب پریدم. سریع نشستم پشت ضدهوایی و به طرف هواپیماها شلیک کردم. هواپیماها منطقه را به شدت بمباران کردند. چند بمب هم نزدیک خاکریز ما خورد. یکنفر در جاده داشت به طرف ما میآمد. بمبی در نزدیکیش منفجر شد. او سریع خیز رفت. یک هواپیما با آتش ضدهوایی ما سقوط کرد با سر شیرجه زد در نخلستان روبهروی ما؛ ولی خلبانش که اوضاع را قمر در عقرب دیده بود، با چتر نجات پرید پایین. هواپیماها با آتش پر حجم پدافند فرار کردند.مهران، شهر آینهها – 17
در پایگاه موشکی، از کشتههای عراقی، جایی خالی نبود. حدود 100 اسیر در گوشه یک خاکریز جمع شده بودند. بچهها مشغول پاکسازی بودند. سکوهای پرتاب موشک، از گلوله بچهها جان سالم به در برده بودند. تعدادی تانک و خودرو در آتش میسوخت و چند خودرو و هشت تانک نیز سالم به غنیمت گرفته شده بود. نیروهای عراقی که فرار کرده بودند، همگی در باتلاق فرو رفته بودند. بچهها آنها را از باتلاق بیرون میآوردند و میبردند در جمع اسرا. در گوشهای از خاکریز، اجساد پاک شهدا، کنار هم ردیف شده بود.مهران، شهر آینهها – 16
با حرفهای فرمانده لشکر، نگرانیم برطرف شد. نیروها در تاریکی شب، با چشمان باز و با روحیهای خیلی خوب، کاملاً مواظب اوضاع بودند. من هم با دوربین مادون قرمز، مرتب اطراف را نگاه میکردم؛ اثری از عراقیها نبود. با بیسیم اطلاع دادند چند نفر از نیروهای خودی میخواهند به طرف شما بیایند و همچنین گفتند یک گردان هم در خاکریز پشت شما مستقر شدهاند تا به شما کمک کنند؛ شما به هیچ عنوان تیراندازی نکنید. فاصله ما تا خاکریز پشت سرمان، حدود 200 متر بود. عراقیها در مابین دو خاکریز بودند. به همین خاطر، کسی حق تیراندازی نداشت؛ چون احتمال میدادیم نیروها همدیگر را هدف گلوله قرار بدهند.مهران، شهر آینهها – 15
به بالای خاکریز رفتم. در کنار هم نشستیم و رادیو غنیمتی حاتم را روشن کردیم. با مارش عملیاتی که رادیو پخش میکرد، شروع به خوردن کردیم. هنوز چند لقمه از گلویمان پایین نرفته بود که یک پاترول سفید، با خط سبز، توجهم را جلب کرد. چون از طرف پایگاه موشکی خارج شده بود و به سرعت به طرف ما میآمد. حدس زدم باید عراقی باشد. دوربین را برداشتم و ماشین را ـ با دوربین ـ تعقیب کردم. به 100 متری ما که رسید، فهمیدم که عراقی هستند. به فاصله 50 متری ما که رسیدند، متوجه شدند ما ایرانی هستیم. فوراً، دور زدند و به سرعت، به طرف پایگاه موشکی حرکت کردند.2
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -2
فرمانده لشکر، قرارگاه خود را یک زمین مسطح در چند کیلومتر دورتر از شهرستان اندیمشک مستقرکرده بود. راننده، ماشین را وسط قرارگاه نگهداشت و همه از آن پیاده شدیم. بلافاصله همسفران من چون جزو ابوابجمعی آن لشکر بودند دقیقاً محل کار یا محل استقرار واحد خود را میشناختند و به همین دلیل از آن محل دور شدند و مرا تنها گذاشتند.





