اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 136

ما، دو تیپ کامل، آماده ضدحمله شدیم تا ضربه سنگینی به نیروهای شما وارد کنیم. حمله ما شروع شد و در دقایق اول خوب پیش رفت اما چیزی نگذشته بود که باز نیروها گیج شدند و با تلفات و خسارت فراوان دوباره عقب‌نشینی کردیم. چند روز از این ضدحمله نافرجام گذشته بود که صدام، سر راه بازگشت از کنفرانس طائف، برای بازدید نیروها به منطقه آمد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 135

یک بار از جبهه فرار کردم و مدت چهار ماه فراری بودم ولی به اصرار پدرم که از بعثیها خیلی می‌ترسید به جبهه بازگشتم. حکم اعدامم صادر شده بود و به هیچ‌وجه وضعیت روحی مناسبی نداشتم. عده‌ای از نظامیان عراق مرا به چشم خائن نگاه می‌کردند و روزهای سختی را می‌گذراندم. تا این که یک عفو عمومی از طرف سرفرماندهی کل نیروهای مسلح صادر شد و من از خطر مرگ جستم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 134

باید اعتراف کنم که ما جنایات زیادی را در سرزمین شما مرتکب شدیم که نمی‌توان حدی برای آن قائل شد. اما رزمندگان و مردم شما آنقدر درباره ما مهربانی و محبت کردند که ما واقعاً شرمنده هستیم. تا زمانی که در عراق بودیم هیچ‌چیز نمی‌فهمیدیم و فکر می‌کردم شما متجاوز و شرور هستید. اما وقتی اسیر شدیم فهمیدیم کاملاً برعکس است. ما در حق ملت و میهن شما ظلم کرده‌ایم و چشم امید داریم که خداوند گناهان بزرگ ما را ببخشد و ما هم بتوانیم مانند ملت شما یک ملت بزرگ و شکست‌ناپذیر باشیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 133

در این جاده مینی‌بوسی را متوقف کردیم. بیشتر مسافران مینی‌بوس را زنها و بچه‌ها و پیران عرب‌زبان تشکیل می‌دادند. در میان این افراد یک پیرمرد شل بود که یک نفر او را کمک می‌کرد. آنها خیلی اصرار کردند که چون ناتوان هستند آزادشان کنیم. دستور دادم آنها را آزاد کنند. راننده مینی‌بوس را هم آزاد کردیم. اما بقیه به پشت جبهه منتقل شدند و همان روز شنیدم در پشت جبهه همه را اعدام و جنازه‌هایشان را همان جا دفن کرده‌اند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 132

وارد میهن شما شدیم. تا چند کیلومتری حمیدیه به سرعت پیش آمدیم و مستقر شدیم؛ بی‌آنکه نیروی منظم و پر قدرتی در مقابلمان ایستادگی یا مزاحمتی جدی برایمان ایجاد کند. جاده و دشت خالی بود. ما هم می‌آمدیم و هر چیز و هر کس سر راهمان بود نابود می‌کردیم. کوچکترین ترحمی نسبت به جنبنده‌ای نداشتیم. چند ساعت از استقرار ما در این محل می‌گذشت که وانتی به واحد آمد و برایمان چند قالب یخ آورد. دو جوان اهل حمیدیه در وانت بودند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 131

من هم در سنگر ماندم تا شاید نیروهای شما بیایند و اسیر شویم. تقریباً یک ساعت گذشت و سرباز حسن محمد از خواب بیدار شد. ما بالاخره عقب نشستیم و همراه آخرین افراد فراری از خطوط مقدم خودمان به پشت جبهه آمدیم. آن شب ستوانیار مطلک را دیدم. بدون پوتین فرار می‌کرد. به افراد گفته بود «به سرهنگ عادل گفتم فرار کنیم ولی او موافقت نکرد و در مقر خودش ماند. می‌خواهد اسیر شود.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 130

هنوز چند روز از این حمله نافرجام نگذشته بود که دوباره دستور آمد آماده حمله دیگر باشیم و این بار کار را یکسره کنیم. عده‌ای از افراد با شنیدن خبر حمله ناراحت شدند و بنای اعتراض را گذاشتند. کمتر کسی حاضر بود دوباره آن لحظات کشنده را تجربه کند و بدون نتیجه، عقب بنشیند. تازه از کجا معلوم که اگر زخمی می‌شدیم مانند آن دو مجروح جایمان نگذارند و به عقب برنگردند! یک ستوانیار بعثی به نام مطلک فرهان، سربازانی را که اعتراض می‌کردند شناسایی کرده و گزارش داده بود. روزی آنها به ضداطلاعات احضار شدند و هرگز بازنگشتند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 128

در منطقه سر پل ذهاب قریه‌ای هست به نام خاتونیه. این قریه می‌بایست طی حمله‌ای به تصرف نیروهای ما در می‌آمد. ساعت پنج بعدازظهر، شش گروهان کماندو و عده‌ای نیروی پیاده، با پشتیبانی توپخانه، از منطقه کوهینه به طرف قریه خاتونیه حرکت کردند. طراح این عملیات سرتیپ ستاد خالد بهلول الالعیبی بود. این سرتیپ به خاطر اعدام کردن دو سرباز بی‌گناه خودمان به دو سال زندان همراه با تقلیل درجه تا سروانی محکوم شد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 127

به بصره آمدم و به شغل بنّایی مشغول شدم. روزانه به پول شما شصت تومان مزد می‌گرفتم. در شهر جمهوریه چهار نفر از مجاهدین مسلمان عراق به یکی از کلانتریهای شهر حمله کردند و چند نفر از مأموران آنها را کشتند. درگیری از ساعت دو و نیم شب تا نزدیک شش صبح ادامه داشت. نیروهای دولتی چند تانک به شهر آوردند و ساختمانی را که مجاهدین مسلمان در آن سنگر گرفته بودند به گلولۀ تانک بستند.
2
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 146

حادثۀ دیگر مربوط به یک گروهبان مخابرات است به نام کاسب. این گروهبان با من دوست بود. بلایی به سرش آمد که برای بسیاری از نیروهای ما ناراحت‌کننده بود. این گروهبان، روزی نفربر خود را به تعمیرگاهی که در بصره مستقر شده بود می‌برد و بعد از تحویل نفربر به مکانیکی‌ها و شرح دادن عیب و ایراد آن به خانه‌اش می‌رود.