اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 88

ستوانیار دیگری به نام ثامر راشد که در اول جنگ گروهبان یک بود به خاطر جنایت و قساوت خیلی زود درجه گرفت. این ستوانیار به اتفاق گروهبان دیگری توانسته بودند از یک اتومبیل شخصی یک کیلو طلا پیدا کنند که به صورت انگشتر و النگو و گردنبند بود. فکر می‌کنم صاحب آن، یکی از طلافروشان آبادان بود که می‌خواست فرار کند. ستوانیار ثامر طلاها را به تانک خود برد. افراد حسادت می‌کردند که چنین غنیمت بزرگی به دست ثامر افتاده است. و این امر باعث شد آنها به طور وحشیانه‌تری به اتومبیل‌ها هجوم ببرند تا شاید بتوانند غنیمتهای پربها به دست آورند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 87

طبق آماری که در ذهنم هست و مربوط به سال 1981 می‌شود، تا آن سال اموال، زمین و خانه حدود پنجاه هزار نفر در عراق مصادره شده است. این افراد تقریباً همگی معتقد به جمهوری اسلامی هستند و با حکومت صدام ضدیت دارند و بیشترشان، کشاورز، کارگر، ‌کارمند، و کاسب هستند. این گوشه‌ای از جنایات صدام حسین است که بر ملت مظلوم بیچاره عراق اعمال می‌شود. در دنیا هیچ مرجع قانونی نیست که رسیدگی کند در عراق بر مسلمانان چه می‌گذرد و این چه جانوری است که به جان ملت بی‌دفاع عراق افتاده که استخوانهای مسلمانان را می‌خورد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 86

دو نفر از همکارانم به نام‌های سمیر محمد و جبار سعدون حاتم از افراد مؤمن و نمازخوان اداره بودند. سمیر چند روز پس از اعلام پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، دو کیلو شکلات خرید و صبح به اداره آورد و آن را بین کارمندان پخش کرد. کارمندان علت شیرینی دادن او را پرسیدند. سمیر گفت: «حادثه مبارکی اتفاق افتاده است. دلم می‌خواهد شیرینی بدهم.» هر کدام از کارمندان حدسی می‌زد. علت را فقط چند نفر می‌دانستند ـ از جمله من. دو ماه از این واقعه گذشت. یک روز یکی از افراد سازمان امنیت به اداره آمد و به اتاق رئیس رفت ...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 85

وقتی صدام حسین دستور داد قصرشیرین را ویران کنند، من در آنجا بودم. افراد نظامی ما هر چه توانستند از قصرشیرین به تاراج بردند. آنها حتی تیرهای برق را برای سقف سنگر و مصارف دیگر بردند. گردان تخریب لشکر هفت قصرشیرین را ویران کرد. فرمانده این لشکر همان سرتیپ نزار خالد نقش‌بندی بود که برایتان گفتم. در قصرشیرین مسجدالمهدی را الصدام خواندند و یک بیمارستان را نیز به نام صدام کردند. کلیسا را ویران کردند که البته قبل از ویرانی به بوفه و فروشگاه افراد نظامی تبدیل شده بود و در آن میوه و سایر مواد فروخته می‌شد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 84

نیروهای ما در سرپل ذهاب، منطقۀ کولینا،‌ مستقر بودند. نیروهای شما حمله نسبتاً بزرگ و موفقی داشتند که پیشروی کرده و در مواضع جدید مستقر شده بودند. ما قبل از حمله نیروهای شما پشت جبهه بودیم. بعد از این حمله بلافاصله ما را سازماندهی کردند و برای ضد حمله به منطقه عملیاتی آوردند. حمله ما آغاز شد ولی نتوانستیم کاری از پیش ببریم. نیروهای شما همچنان در موضع تازه تصرف شده ماندند. شاید باور نکنید اگر بگویم که همه نیروی شما در حمله و دفاع فقط بیست نفر بودند و ما بیشتر از پانصد نفر تازه‌نفس و کارآزموده بودیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 83

هنوز وانت را می‌پاییدم. در یک لحظه وانت به هوا پرت شد و تمام آن چند نفر هم در هوا معلق زدند. به طرف وانت رفتیم. سه پسربچه کوچک، یک پیرزن و یک پیرمرد کشته شده بودند یک مرد میان‌سال و پسربچه‌ای هم زخمی شده بودند. زخمیها را به پشت جبهه منتقل کردند. کشته‌ها را که به نظرم آن پیرزن هم در میان آنها بود به قبرستان امامزاده عباس بردند. دفن کردند همه چیز تمام شد. یک سروان ضداطلاعات با لندرور به مواضع سرک می‌کشید. او رابط ارتش عراق و سازمان خلق عرب بود. پول و مهمات در اختیار آنها می‌گذاشت و در مقابل اطلاعات می‌گرفت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 82

چند هفته از شروع جنگ گذشته بود. نیروهای ما در منطقه دشت‌عباس مستقر بودند. روزی پیرمردی از قریه‌ای که نزدیک امامزاده عباس بود به واحد ما آمد. به اعتراض گفت «چرا خانه‌های ما را بمباران می‌کنید؟ ما مردمی مظلوم و بی‌دفاع هستیم. ساکنان قریه ما زیر بمباران شما کشته شده‌اند اگر با نیروهای نظامی جنگ دارید بروید با ‌آنها بجنگید. با ما چکار دارید؟» پیرمرد حقیقت را می‌گفت. تانکهای ما قریه‌ها را به شدت گلوله‌باران کرده بودند. حتماً قریه پیرمرد هم یکی از آنها بوده است. پیرمرد تقاضایی داشت. گفت «کمی دست نگه‌دارید تا ما از قریه خارج شویم و به طرف نیروهای خودمان برویم.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 81

بیش از دو یا سه روز از وارد شدن ما به خرمشهر نگذشته بود که سرهنگ سلیمان عبدالله یک افسر و ده سرباز را با سه کامیون ایفا به داخل شهر فرستاد و دستور داد هر چه وسایل گران‌قیمت به دستتان رسید در کامیونها بار کنید و بیاورید. آنها رفتند و نزدیک غروب برگشتند. داخل کامیونها پر بود از یخچال، فریزر، تلویزیون، ضبط صوت، قالی و قالیچه، ساعت دیواری، ‌کولر و... سرهنگ سلیمان دستور داد آنها را به بغداد ببرند و تحویل خانه‌اش بدهند. آنها هم با کامیونهای پر از وسایل مردم خرمشهر به خانه سرهنگ رفتند ...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 80

همراه پاسدار مجروح راه افتادم. کمی که آمدیم یک آمبولانس از راه رسید و سوار شدیم. یک بسیجی زخمی هم در آمبولانس خوابیده بود. دائم زیر لب می‌گفت: «یا مهدی... یا مهدی...» به صورتش نگاه می‌کردم. واقعاً شرمنده شده بودم. او در چه عالمی سیر می‌کرد و من کجا بودم! معنی حقارت را در آن آمبولانس فهمیدم. دقایقی گذشت. بسیجی رو به من کرد و گفت: «چرا به جنگ ما آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانستی در مقابل اسلام قرار می‌گیری؟ چه کسی مرا زخمی کرد، تو و امثال تو، برای از بین بردن نیروهای اسلام آمده‌اید.» من از خجالت سردرد گرفته بودم. به او گفتم: «می‌بینی که من سلاحی ندارم. من صبح آمدم به خط مقدم و شب اسیر شدم. حتی یک گلوله هم شلیک نکردم. مرا به زور آوردند.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 79

یکی از دخترها که همکلاسی ما بود گفت: «اگر بنا باشد حجابم را بردارم ترک‌تحصیل خواهم کرد و دیگر به دانشگاه نخواهم آمد.» این دختر تا آخر حجابش را حفظ کرد و فارغ‌التحصیل شد و رفت. بعد از انقلاب اسلامی دستگیری دانشجویان و مردم مؤمن عراق شدت گرفت و آمار دستگیرشدگان هر روز بالا رفت. دوستی داشتم به نام سالم عبدالامیر که سال سوم پزشکی را در دانشگاه بصره می‌گذراند. روزی به دانشکده او رفتم و سراغش را گرفتم. گفتند «نیامده.»
4
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.