اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 61

فرمانده ساکت شهاب چون چیزی به دست نیاورد دستور داد قریه را ویران کنند. بلدوزرها آمدند و هر دو قریه را با خاک یکسان کردند. البته سرهنگ ساکت شهاب بعدها در جبهه دزفول در عملیات فتح‌المبین کشته شد. این سرهنگ مورد اصابت موشک هلی‌کوپترهای شما قرار گرفت و از بین رفت. روزی همین سرهنگ ساکت شهاب افراد را جمع کرده بود و سخنرانی می‌کرد. همان ساعت سرباز بخت‌برگشته‌ای که از جبهه گریخته بود به موضع آمد. نزدیک تجمع ما رسیده بود که نفهمیدم چطور گلوله‌ای از تفنگ یکی از افراد خودمان خارج شد و به او اصابت کرد. سرباز بیچاره در دم کشته شد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 60

گفتم «شما فرمانده و سرگرد هستید چطور نمی‌دانید واحد تانک حماد کجاست!» قسم خورد که نمی‌داند خود در کجا است و واحدش به کجا می‌رود. خندیدم و از موضع بیرون آمدم و بعد از مسافت زیادی تقریباً ساعت ده شب موضع خودمان را پیدا کردم. چند روز گذشت و دستور حمله صادر شد. گردان تانک حماد شهاب و نیروهای ما شب حمله تا پنج کیلومتری پل نادری پیشروی کردیم. یک پادگان در این حوالی بود که نمی‌دانم نامش چه بود. گردان حماد به این پادگان حمله کرد و چهار اسیر و دو آمبولانس و یک تانک به غنیمت گرفت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 59

دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلوله‌ای نمی‌دانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند. دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلوله‌ای نمی‌دانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 58

در آغاز حمله، نیروهای ما از منطقه پاسگاه شرهانی وارد خاک ایران شدند و پانزده کیلومتر پیشروی کردند. در بین راه قریه‌های زیادی را دیدم که سکنه آن فرار کرده بودند. حتی در یکی از قریه‌ها به خانه‌ای رفتم که هنوز ظرف غذای آنها روی چراغ و غذای داخل ظرف در حال پختن بود و چند استکان چای نیم‌خورده هم در وسط اتاق محقر و کوچک قرار داشت. افراد ما در این قریه پراکنده شدند و هر کس هر چه از اسباب و لوازم خانه‌ها را می‌دید برمی‌داشت ـ حتی قند و شکر و چای را.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 57

در حمله‌ای که برای آزادی خرمشهر از طرف نیروهای شما صورت گرفت (عملیات بیت‌المقدس) واحد ما در بندر این شهر ویران شده مستقر بود. زمزمه‌هایی شنیده می‌شد که تمام خرمشهر توسط نیروهای شما محاصره شده است؛ ولی باورکردنش برایمان خیلی مشکل بود. چون فرماندهان ما به هیچ‌وجه حاضر نبودند این شهر را از دست بدهند. صدام حسین بارها و بارها تأکید کرده بود که این شهر تا ابد در دست عراق خواهد بود. آن روز قسمتی از نیروهای شما به طرف بندر حمله آوردند و ما هم حمله کوچکی کردیم که با تلفات زیاد عقب نشستیم. اما دو نفر از بسیجیهای شما به دست ما اسیر شدند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 56

در جبهه طاهری ـ ماهشهر نیروهای ما دوازده سیزده نفر از بسیجیهای شما را اسیر کرده بودند. سن آنها بین 9 تا 13 ساله بود. آنها را به موضع آوردند. فرمانده دستور داد آنها را به همه مواضع ببرند و نشان سربازان بدهند و بگویند که این اطفال به جنگ ما آمده‌اند و همه آنها آتش‌پرست و کافرند. من هم به اتفاق ستوان یکم ثامر کامل توفیق به دیدن این بسیجیها رفتیم و با آنها سلام و علیک کردیم. یکی از بسیجیها از من پرسید «تو شیعه هستی؟» گفتم «بله. من شیعه هستم.» سرش را تکان داد. از ستوان ثامر هم پرسید. او گفت «من سنی هستم.» باز سرش را تکان داد. نمی‌دانم چه منظوری از این سؤال داشت ولی آن‌قدر برایش مهم بود که در آن ساعات اول اسارت برایش پیش آمده بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 55

در تاریخ 1981/1/15، در سوسنگرد، نیروهای شما به ما حمله کردند. فشار زیادی در این حمله بر نیروهای ما وارد شد و عقب‌نشینی کردیم. چند روز بعد نیروهای ما تجدید قوا کردند و ضدحمله زدند. این‌بار نیروهای شما عقب نشستند و ما جلوتر آمدیم. یکی دو روز از این حمله گذشته بود، با سروان نبیل طه که فرماندۀ گروهان ما بود در گوشه و کنار منطقه تازه تصرف شده قدم می‌زدیم. نامه‌ای پیدا کردیم. وصیتنامۀ پاسداری بود. سروان نبیل فارسی می‌دانست. نامه را خواند. از چهره‌اش فهمیدم که متأثر شده است.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 54

وقتی به این منطقه رسیدیم، بعد از کمی توقف دوباره حمله را شروع کردیم. این منطقه را شما سوسنگرد می‌گویید و ما خفاجیه. در این حمله نیروهای ما نزدیک شهر مستقر شدند و سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار دادند. نیروی بسیار کوچکی در مقابل ما دفاع می‌کرد و قصد داشت از ورود نیروهای ما به سوسنگرد جلوگیری کند. فکر می‌کنم دوازده نفر می‌شدند. آنها دو تانک و یک توپ داشتند که در همان دقایق اول از بین رفت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 53

شیخ قاسم مرا دید. با من صحبت کرد و سرزنشم کرد که چرا به جبهه برگشتم. قضایا را تعریف کردم و گفتم «هنوز آماده‌ام که پناهنده شویم» و پرسیدم «تو چرا در این مدت پناهنده نشده‌ای؟» او گفت: «وضعیت برای پناهنده شدن مساعد نیست. افراد بعثی کلیه سربازان و درجه‌داران را زیر نظر دارند. از طرفی در اطراف ما میدان مین و موانع بسیاری است که به این آسانی نمی‌شود به طرف نیروهای اسلام رفت.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 52

ما چند نفر به میل خود آمدیم جلوتر. اُسرای دیگری نشسته بودند بعد از مدتی همه ما خودبه‌خود در محلی جمع شدیم. نیروهای اسلام به ما آب و غذا دادند و بعد از آن یک کامیون آمد و ما را به آبادان منتقل کرد. در هتلی بودیم که سه یا چهار طبقه داشت. چند نفر از سربازان شما به اتفاق یک نفر عراقی که اهل نجف بود پیش ما آمدند و من به آن عراقی گفتم «اهل نجف هستم.» او گفت «اگر اهل نجف هستی چرا به جنگ اسلام آمده‌ای؟» و با عصبانیت افزود «من اهل نجف هستم، نه تو!»
4
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.