خاطرات جواد علی‌گلی

جواد علی‌گلی، رزمنده و مداح دوران دفاع مقدس، مهمان دویست و سی‌امین برنامه شب خاطره (آذر 1391) بود. او درباره عزاداری محرم در جبهه خاطره گفت. او گفت: «بیشتر رزمندگان، دوست داشتند ایام محرم را در شهر و محل خود باشند. مداحان هم می‌خواستند به هیئت خودشان بروند. معمولاً مداح هم کم داشتیم. یک سال در دوکوهه از تهران کُتَل و پارچه مشکی گرفتیم. روی آنها یا حسین(ع) و یا ابوالفضل(ع) ‌نوشتیم. همه گردان‌ها سعی می‌کردند اقامه عزا داشته باشند که این خلأ، باعث نشود همه برای عزاداری مرخصی بگیرند.»

خاطرات عبدالرسول نصیری

عبدالرسول نصیری، بسیجی دوران دفاع مقدس، مهمان دویست و بیست‌ونهمین برنامه شب خاطره (آبان 1391) بود. او درباره یکی از رزمندگان آبادان خاطره گفت. او گفت: «فردی داشتیم به نام محمد که از بچه‌های آبادان و عرب‌زبان بود که شهید شد. هیکل درشت و قد بلندی داشت. اما کارهایی که انجام می‌داد به هیکلش نمی‌خورد. بدنش نرم بود. روی سینه می‌خوابید و دو پا را 180 درجه می‌آورد روی شانه و مثل عقرب به نظر می‌رسید. او نیروی شناسایی بود و برای شناسایی به خاک عراق می‌رفت.

خاطرات سیدحسین موسوی

سیدحسین موسوی، بسیجی دوران دفاع مقدس، مهمان دویست و بیست‌ونهمین برنامه شب خاطره (آبان 1391) بود. او درباره آغاز حضور خود در بسیج و ادامه فعالیت در جنگ تحمیلی خاطره گفت. او گفت: «پیش از جنگ تحمیلی، مدرسه می‌رفتم و تازه وارد بسیج مسجد شده بودم. بعد از 3 ماه آموزش در بسیج، یک بار ما را به میدان تیر بردند. 31 شهریور 1359 وقتی در مدرسه بودیم هواپیماهای عراقی آمدند و بمباران کردند. شرایطی بسیار هیجانی در ما ایجاد شد. کم‌کم وارد سپاه و درگیر جبهه شدیم.

خاطرات ابوالفتح زنجانی

ابوالفتح زنجانی، آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست و بیست‌وهشتمین برنامه شب خاطره (مهر 1391) بود. او درباره شهید محمود امان‌اللهی خاطره گفت. او گفت: «محمود امان‌اللهی کسی بود که در مدت کوتاهی کمر صدام را شکست. وقتی من اسیر شدم، دوستانش گفتند نگو با او آشنایی داری. اگرنه صدام آن بلایی که می‌خواست بر سر امان‌اللهی بیاورد، برای تو تلافی می‌کند. اذان، نماز و مناجات در دوران اسارت را مدیون محمود و جان خود را مدیون سید آزادگان؛ حاج آقا سید علی‌اکبر ابوترابی هستیم.»

خاطرات احمد دادبین

امیر سرتیپ؛ احمد دادبین، فرمانده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست و بیست‌وهشتمین برنامه شب خاطره (مهر 1391) بود. او درباره شهید محمود امان‌اللهی خاطره گفت. او گفت: «محمود امان‌اللهی هنوز از دانشگاه افسری فارغ‌التحصیل نشده بود که جنگ شروع شد. او به‌عنوان یک دانشجوی دانشگاه افسری در عملیات شرکت کرد. در جبهه مجروح و اسیر شد. به خاطر شدت جراحتِ زانو نگهداری او برای عراقی‌ها مشکل بود. آن‌قدر به آن‌ها فشار آورد که بلافاصله او را با چند اسیر عراقی مبادله کردند.

خاطرات بیژن بهرام‌پور

امیر سرتیپ بازنشسته بیژن بهرام‌پور (درگذشته 1394)، یکی از فرماندهانِ دروان دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و بیست‌وهشتمین برنامه شب خاطره (مهر 1391) بود. او درباره آبادان و کردستان خاطره گفت. او گفت: من کهنه‌سربازی از نیروهای انتظامی(ژاندارمری سابق) خدارا شکر می‌کنم که در طول 30 سال خدمت و 8 سال دفاع مقدس، یکی از فرماندهان خوش‌شانس این مملکت هستم. از اولین روز جنگ یعنی سوم شهریور 1359 با سِمت فرمانده گارد ساحلی ژاندارمری جمهوری اسلامی با درجه سرگردی در آبادان خدمت کردم.

خاطرات محمد شیروانی

دکتر محمد شیروانی دوست شهید محمدعلی رجایی، مهمان دویست‌ و بیست‌وهفتمین برنامه شب خاطره (شهریور 1391) بود. او درباره دوران دست‌فروشی خود و شهید رجایی خاطره گفت. او گفت: «در سال 1327 آقای رجایی از قزوین به تهران مهاجرت کرده بودند. ما هر دو تصدیق ششم ابتدایی آن زمان را گرفته بودیم. برادر شهید رجایی و برادر من پیشنهاد کردند من و آقای رجایی با هم شریک شویم و شغلی برای خودمان انتخاب کنیم.

خاطرات محمد رجایی

مهندس محمد رجایی برادرزاده شهید محمدعلی رجایی، مهمان دویست‌ و بیست‌وهفتمین برنامه شب خاطره (شهریور 1391) بود. او درباره شهید رجایی؛ عموی خود چند خاطره گفت: در دوران طفولیت به یاد دارم یک شب‌ که سالگرد شهید رجایی بود، مراسم سالگردش را در خانه او برگزار کردند. آقای بیات، نماینده وقت مجلس در آن مراسم نقل کرد: آن شبی که قرار بود شهید رجایی ریاست جمهوری را قبول کند، ما خدمت او رسیدیم. از او پرسیدیم...

خاطرات عباس میرزایی

عباس میرزایی جانباز آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و بیست‌وششمین برنامه شب خاطره (مرداد 1391) بود. او درباره رفتن به جنگ و بازجویی پیش از اسارت، خاطره گفت. او گفت حدود 13 سالم بود. عزم رفتن به جبهه را داشتم. اما اجازه نمی‌دادند، چون کلاس دوم راهنمایی بودم. پوتین برادر بزرگترم را قرض گرفتم. چادر مادر و خواهرم را داخل پوتین گذاشتم تا قدم را بلندتر کند. بالاخره موفق شدم و در اتوبوس این چادرها را در آوردم. سعادت، نصیب ما شد و به جبهه رفتیم. اما انقدر جلو رفتیم که دیگر نشد برگردیم.

خاطرات مسعود هادوی

مسعود هادوی، رزمنده آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و بیست‌وششمین برنامه شب خاطره (مرداد 1391) بود. او درباره چگونگی تهیه دفتر از عکس رادیولوژی مجروحان و نخِ پتوها خاطره گفت. او گفت یک مداد کوچک را تکه‌تکه می‌کردیم مغزش را در ابزاری و قطعه‌هایی که گیرمان می‌آمد(مثلاً باتری قلمی استفاده شده) می‌انداختیم. جوهر خودکار که تمام می‌شد، برای تهیه خودکار و نوشتن، روش‌های ابتکاری داشتیم. در ادامه، این روایت را ببینیم.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114

شبِ عملیات فتح‌المبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کرده‌ای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما ‌آمدم و سرباز احتیاط هستم.