نامه‌های فهیمه

نامه هفتم

اگر پشت نامه را نگاه کنی و ببینی از شوش پست شده خیلی خنده‌ات می‌گیرد چرا که همین پریشب‌ها بود که از شادگان با تو صحبت کردم و قرار بود که چند مدتی همان‌جا بمانیم و عید را بگذرانیم. البته نه شادگان، دارخوین ولی انگار خدا چیز دیگری از برایمان مقتضی دانست. اولین شبی است که به همراه تیپ 40 فجر سپاه پاسداران و به عنوان گروه تخریب آن در کانتینری تا نیمه در خاک در چند کیلومتری خط دشمن در جبهه رقابیه می‌گذرانیم. دیشب از اول شب تا صبح به همراه ستون تیپ اعزامی پشت یک تویوتا و بین دو تا پتو چمباتمه زده و از سرما لرزیدیم. نزدیک صبح بود که به محل استقرار جهاد سمنان در جبهه یاد شده رسیدیم.

برشی از خاطرات معصومه رامهرمزی

آخرین پنج‌شنبه سال 1359 در گلستان شهدا

در اواخر اسفند ماه 1359 تصمیم گرفتیم با کمک بچه‌های امدادگر بیمارستان، در تعداد زیادی ظرف، سبزه بکاریم شیرینی و آجیل هم تهیه کنیم و قبل از سال تحویل هدایای خودمان را به همراه عکس‌هایی از امام به جبهه خرمشهر و فیاضیه برای رزمندگان بفرستیم. ساعت 2 بعدازظهر آخرین پنج‌شنبه سال 1359 به گلستان شهدای آبادان رسیدیم. اول روی همه قبرها آب پاشیدیم.

خاطرات زنان

روایت سیده بی‌بی موسوی

بچه کوچک داشتم، شوهرم هم جبهه بود. شنیدم خانم‌ها می‌روند بیمارستان شهید کلانتری و لباس‌های مجروح‌ها را می‌شویند. خیلی غصه خوردم که نمی‌توانم بروم. یک روز بلندگو توی خیابان اعلام کرد برای بیمارستان پتو و ملافه نیاز دارند. پنج شش تا ملافه تمیز تا زدم، گذاشتم روی دو تا پتو. چادر را سر کردم و زدم زیر بغلم. پتوها را گرفتم روی دوشم و حرکت کردم. راه نیم ساعته را توی ربع ساعت رفتم تا رسیدم بیمارستان شهید کلانتری. انگار رفته بودم خط مقدم؛ زن و مرد با لباس بسیجی و خاکی در تکاپو بودند. دل کندن از آنجا برایم سخت بود. دلم می‌خواست برای جبهه کاری انجام بدهم. با حال گرفته برگشتم خانه.

سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 2

دوره درهای بسته

ناصر قره‌باغی در ادامه صحبت‌هایش درباره نحوه اسارت مرحوم ابوترابی گفت: ایشان با یکی از هم‌رزمانشان شبانه برای شناسایی رفته بودند، اما بعد از این‌که به روز می‌خورند، عراقی‌ها متوجه حضورشان می‌شوند و نفربر عراق آن‌ها را دنبال می‌کند. ابوترابی به سمت دیگری می‌دود و به همراهش می‌گوید به سمت دیگری برود. این‌گونه توجه آن نفربر را منحرف می‌کند تا به دنبالش بیاید و سپس خودش اسیر می‌شود.

سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 1

دوره درهای بسته

سیصدوسی‌و هفتمین برنامه شب خاطره با عنوان «دوره درهای بسته»، پنجشنبه ۶ مرداد 1401، با حضور هم‌رزمان «حاج سید علی‌اکبر ابوترابی» و شاهدان عملیات مرصاد، در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. مجری با گرامی‌داشت یاد شهید عباس بابایی که در مرداد ۱۳۶۶ به شهادت رسید گفت: دو اتفاق مهم مرتبط با جبهه و جنگ در ماه مرداد، محوریت برنامه شب خاطره سیصد و سی و هفتم است. ابتدا، عملیات مرصاد و دیگری، بازگشت سرافرازانه آزادگان عزیز به وطن.

برشی از کتاب سربازی برای همیشه

روایتی درباره عملیات بدر

با هر رنج و مشقتی که بود، نیروهای ما برای عملیات آماده شدند. اولین کاری که در مرحله‌ مقدماتی انجام دادیم، این بود که رفتیم در نیزار و برای خودمان در مناطق مناسب محل‌های دیده‌بانی درست کردیم. یونولیت‌ها را به هم چسباندیم و به صورت پل در آوردیم، به طوری که روی آب شناور بودند و روی آن سنگر درست کردیم. خاک برای پر کردن گونی نبود، به طوری که مجبور شدیم از چند کیلومتر آن طرف‌تر و از داخل مرز خودمان خاک را با خود حمل کنیم.

خاطرات مرتضی الویری

در روزهای اول پیروزی انقلاب، استان کردستان دچار اغتشاش بود و وضع به همریخته‌ای در آن‌جا وجود داشت. ما از طرف سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی تعدادی را به کردستان فرستاده تا اوضاع را بررسی کنند. جمعی را نیز به‌صورت مسلح برای مقابله با ضدانقلاب به آن‌جا فرستادیم. عده‌ای هم از طرف آقای رفیق‌دوست به کردستان اعزام شدند. روزی قرار شد من هم برای بازدید کارهای انجام‌شده به کردستان بروم. یک کیف‌دستی سامسونت برداشتم و به مهاباد رفتم. در آن‌وقت، کارت کمیته هم در کیفم بود.

فعالیت‌های بعد از انقلاب (زمستان 1357)

برشی از خاطرات ملا صالح قاری

عطر خوش انقلاب همه جا به مشام می‌رسید. روز و شب نمی‌فهمیدم و به جِد فعالیت می‌کردم. در کنار شیخ عیسی طرفی نشسته بودم. شیخ در حالی که قلم و کاغذی در دستش بود. رو به من کرد و گفت: می‌دانی حالا مهم‌ترین کار تو چیست؟ گفتم: لا والاه، شما بفرمایید. شیخ تبسمی کرد و گفت: مهم‌ترین کار این است که از طریق رادیو مردم منطقه را ارشاد کنی. شما به اتفاق برادرهای دیگر بروید برای این کار، بروید رادیو را به دست بگیرید و کارتان را شروع کنید.

خاطره ایران ترابی درباره دیدار با امام

روز نوزدهم بهمن [1357] بیمارستان بودم. گفته بودند که آماده باشیم چون قرار است امروز نیروی هوایی ارتش به دیدار امام بروند. ممکن است درگیری شدیدی بشود. آن روز نیروی هوایی به مدرسه رفاه رفت و با امام ملاقات کرد. بعدازظهر من [ایران ترابی] و چند نفر از همکاران هم که تصمیم داشتیم حداقل برای یک بار هم شده به دیدن امام برویم، به مدرسه رفاه رفتیم. مدرسه کیپ تا کیپ پر از جمعیت شده بود، طوری که موج جمعیت مرا با خود جابجا می‌کرد. از نزدیک امام را دیدم. امام صحبت نکردند و فقط دست تکان دادند.

سیصدوسی‌وششمین برنامه شب خاطره -3

بمباران شیمیایی سردشت

راوی سوم شب خاطره، دکتر محمد حاجی‌پور متولد ۳ اردیبهشت ۱۳۳۵ و پرستار بخش دیالیز در زمان دفاع مقدس بود که نوبت دوم خدمتش را به صورت داوطلبانه به مجروحین شیمیایی خدمت می‌کرد. او درباره پرستاری از جانبازان شیمیایی هشت سال دفاع مقدس گفت: من از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۷۵در قسمت پرستاری کار می‌کردم و از آن پس تا همین دیروز، در قسمت آموزش بودم؛ اما بهترین دوران خدمتم را دوران خدمت در جنگ می‌دانم. آن زمان بخشنامه‌ای آمده بود مبنی بر آن‌که سالی یک ماه باید به مناطق جنگی می‌رفتیم. اولین بار که من به منطقه رفتم، عملیات بستان بود.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40

...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همان‌جا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.