بخشی از خاطرات مهدی چمران
سفر اعضای مجلس اعلای شیعیان لبنان به ایران
«... در این زمان، هنوز دکتر مصطفی چمران وارد ایران نشده بود و در لبنان بود. ما هم بیصبرانه انتظار آمدن او را میکشیدیم... تا اینکه یک روز در نخستوزیری در حال تردد در راهروها بودم، چون معمولاً در آن ایام، کار من بیشتر در نخستوزیری بود. در همان حال و هوای کارها بودم که در راهروهای ساختمان، یکی از دوستان من را به اسم چمران صدا کرد...برشی از خاطرات اکبر براتی
در مورد تشکیل کمیته انقلاب اسلامی 23 بهمن 1357
یکی از کارهایی که امام بلافاصله بعد از انقلاب انجام دادند، این بود که کمیته انقلاب اسلامی را بنا گذاشتند و حکم ریاست کمیته را هم به آقای مهدوی کنی دادند. ایشان هم پایگاه کمیته را در ساختمان مجلس شورای ملی قرار داد، البته نه در قسمت جلسات، بلکه در اتاقهایی که مربوط به پرسنل مجلس بود. بعد از آن، ایشان تهران را منطقهبندی کرد و در هر منطقه، مسجدی را به عنوان مرکزیت کمیته آن منطقه معرفی کرد.برشی از خاطرات کتاب «آش پشت جبهه»
مربی انقلابی؛ مدیر طاغوتی
راوی: شهناز زکی
وارد حیاط مدرسه راهنمایی قدس شدم. مدیر از پشت شیشه دفتر زل زده بود بهم و چپچپ نگاه میکرد. انگار داشت با هر قدم من، زیر لب چیزی نثارم میکرد! وارد دفتر شدم. مدیر و معاونها با کت و دامن و موهای روی شانه ریخته، کنار هم ردیف نشسته بودند. ابلاغیهام را گذاشتم روی میز مدیر. بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت: «کلاس خالی نداریم خانم. همه کلاسها پره.»سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 2
راوی دوم برنامه خانم مریم رحیمی (همسر شهید علیاصغر عبدالحسینزاده) بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: از طریق برادرم با شهید علیاصغر عبدالحسینزاده آشنا شدم. برای تزریق آمپول به یکی از مادران شهدا رفته بودیم که من و علیاصغر همدیگر را دیدیم. اول آذر سال 1365 به خواستگاری آمدند و 27 آذر عقد کردیم. آن موقع به مسجد میرفتم. مادر اصغر صف اول نماز جماعت میایستاد. یک روز من و دوستانم در صف اول نماز ایستادیم...دو خاطره درباره دهه فجر از معلمان پرورشی اهواز
دهه فجر سال 1364 نزدیک بود. سر صف اعلام کردم: «هر کی ایده و طرح داره بیاد اعلام کنه تا تو نمایشگاه امسال مدرسه اجراش کنیم.» برنامه صبحگاه که تمام شد، بچهها دورم حلقه زدند. سیلی از ایده و طرح راه افتاد. شوکه شدم. «یا علی» گفتم و با بچهها دست به کار شدم. اول سالن نمایشگاه را آماده کردیم.سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 1
سیصد و شصت و پنجمین برنامه شب خاطره، با روایت تعدادی از رزمندگان گردان شهادت «لشکر 27 محمد رسولالله(ص)» با عنوان «انتظار» با حضور همسران و مادران شهدا، 4 بهمن 1403 در تالار اندیشه حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه آقای احمد کریمی، خانم مریم رحیمی (همسر شهید علیاصغر عبدالحسینزاده) دکتر محمد بلوکات و آقای فریدالدین لواسانی به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین از مادر شهید محمدجواد حاجابوالقاسم صراف (جواد صراف) از فرماندهان گردان شهادت نیز تجلیل شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.سیصدوشصتوسومین شب خاطره -2
راوی اول برنامه؛ خانم کاتبی در ادامه خاطرات خود گفت: ما به شهر سنندج رسیدیم. گفتند به پادگان بروید. نزدیکیهای پادگان که رسیدیم مدام میگفتند: «خانمها زیگزاگی بروید.» پدر و مادرم هر دو خیاط بودند، ولی من چیزی از خیاطی و مثلاً نخهای کوک خیاطی مثل زیگزاگ و کوکشُل بلد نیستم و هنوز برادرهایم بهتر از من خیاطی میکنند. چادر من را هم برادرم میدوزد. گفتم: «ای خدا! خیاطی اینجا هم بیخ خرِ من رو داره میگیره! زیگزاگ کدام بود؟ 7 و 8 بود! کدام بود!»قیام آمل
در حسینیه ارشاد جمع شده بودیم با سپاه تماس گرفتیم، گفتند فردا صبح بیایید. طاقت نیاوردم؛ گفتم سپاه نمیروم، ولی میروم مرکز شهر ببینم چه خبر است. حسن بابایی (عضو کمیته انقلاب اسلامی) همراه من آمد. تازه مسئول هلالاحمر آمل شده بودم. از نیاکیمحله بهسمت سبزهمیدان حرکت کردیم؛ به اداره برق رسیدیم. بهسوی میدان 17 شهریور و دبیرستان امام خمینی(ره) حرکت کردیم، که متوجه شدیم 5-6 نفر جلوی دبیرستان ایستادهاند؛ نزدیک شدیم، ماشینها را بازرسی میکردند...سیصدوشصتوسومین شب خاطره -1
سیصدوشصتوسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 آذر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «جنگِ دوستداشتنی» برگزار شد. در این برنامه خانم مریم کاتبی و داوود امیریان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.هر کار که آید
خاطره زهرا میرجلیلی؛ آموزشیار نهضت سوادآموزی
دوباره بارِ بسیج رسید. آنها را گوشه مسجد گذاشتیم، برای بعد از کلاس. یکی از سوادآموزها پیشنهاد کرد خشکبار را قاتی کنیم و بریزیم توی پلاستیکها. آن یکی گفت: «این طوری یکی کمپسته میشه، اون یکی پرپسته.» قبول کردیم و یک نفر شد مسئول شمارش پسته. سهم هر بسته هفت تا بود. مابقی خشکبار را هم چشمی وزن کردیم و ریختیم توی پلاستیکها. قرار شد روز بعد، همه با نخ و سوزن بیایند کلاس.2
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 144
دوستی داشتم بنام سرباز عبدالباسط عبدلالنصره او برایم تعریف کرد که در یکی از اتاقهای یکی از خانههای خرمشهر جنازه زن و مردی را دیده بود که هر دو کشته شده بودند. بوی عفونت تمام خانه را فرا گرفته بود. وقتی این حرف را شنیدم به او اصرار کردم برویم و آن دو جنازه را دفن کنیم. ولی او گفت: «من دیگر نمیتوانم آن منظره را ببینم.






