بخشی از خاطرات جانباز؛ علی صفاتی

خضر

روزهای آخر اسفند، از طرف ستاد کربلا خبر رسید که هرچه سریع‌تر همه امکانات را جمع‌آوری کرده و به‌سمت منطقه غرب حرکت کنیم. خبر غیرمنتظره‌ای بود. مسیر اول اهواز بود و ما می‌باید از آن‌جا آدرس می‌گرفتیم. در انجام این مأموریت کاروان اول به مسئولیت برادر «جوکار» و بقیه را هم، بنده باید قبول می‌کردم. سرانجام پس از انجام مقدمات کار، از منطقه جنوب به غرب حرکت کردیم...

برشی از خاطرات سردار محمدجعفر اسدی

پس از جلسه بود که با اصغر کاظمی، مسئول عملیات، سرپا شدیم و به دستور رشید، رفتیم مکانی برای قرارگاه فتح بیابیم؛ حدود پنجاه کیلومتری اهواز به طرف آبادان و در اطراف روستایی به نام خضریه در شرق رود کارون؛ یعنی همان محدوده‌ای که حوزه عملیاتی قرارگاه فتح بود. یک صبح تا عصر کافی بود تا منطقه را برانداز کنیم و جایی در پنج کیلومتری کارون بیابیم...

برشی از خاطرات سردار محمدجعفر اسدی

پس از عملیات فتح‌المبین

عملیات فتح‌المبین که تمام شد، فرماندهان جمع شدند توی پایگاه منتظران شهادت و سرخوش از فتحی بزرگ و کمی هم باورنکردنی، که در زمانی اندک به دست آمده بود، خود را مهیای ادامة نبرد نشان دادند. پربیراه نگفته‌ام اگر از اوج گرفتن رفاقت و نزدیکی فرماندهان ارتش و سپاه پس از این عملیات بگویم. انگار از تعارفات معمول پاسدارها و آداب‌دانی‌های نظامی ارتشی‌ها خبری نبود.

روایت دکتر محمدباقر کتابی درباره حادثۀ مدرسه فیضیه

صبح دوم فروردین ۱۳۴۲ که مصادف با ۲۵ شوال ۱۳۸۲ هجری قمری و وفات حضرت صادق علیه السلام بود، بخوبی دیده می‌شد که ماشین‌های شرکت واحد پیوسته وارد قم می‌شوند و مسافرین خود را در لباس‌های مختلف مثل کارگر و دهقان و امثال آن پیاده می‌کنند. عصر همان روز یعنی دوم فروردین ۱۳۴۲ از طرف حضرت آیت‌الله العظمی گلپایگانی در مدرسه فیضیه، اعلام عزاداری شده بود...

سیصد و شصت و ‌ششمین شب خاطره -2

راوی دوم برنامه نبی‌الله احمدلو در ابتدای سخنانش گفت: آذر سال 1365 وقتی فرماندهی گردان المهدی(عج) را تحویل من دادند، شهید کاشی‌ها جانشین گردان شد. سه گروهان داشتیم. گردان ما در پدافند شلمچه بود. گردان تکمیل نبود. به ما نیرو دادند و تکمیل شدیم. وقتی نیروی جدید به ما دادند، اسلحه نداشتیم تا به آنها بدهیم. آرپی‌جی و تیربار کم بود.

برشی از خاطرات حاج حسین یکتا

سوز و سرمای نیمه‌شب خودش را زیر لباس‌های خیسم جا می‌داد و می‌لرزیدم. شلیک توپ‌ها قطع نمی‌شد. با علی دنیادیده و حسن مقیمی جلو افتاده بودیم. بقیه هم پشتمان. آن‌قدر بی‌محابا که انگار در خاک خودمانیم. هنوز در سه‌راهی جاده فاو ـ بصره ـ‌ ام‌القصر جاگیر نشده، یک جیپ عراقی جلویمان سبز شد.

سیصد و شصت و ‌ششمین شب خاطره - 1

سیصد و شصت و ششمین برنامه شب خاطره، با روایتی از گردان حضرت مهدی(عج) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) دوم اسفند 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه علیرضا مرادخانی، نبی‌الله احمدلو، جلال فخرا و سردار محمد هادی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را جواد عینی بر عهده داشت.

بخشی از خاطرات شهید سیداسدالله لاجوردی

بایکوت با زندان در زندان

اینجا یک مطلبی یادم می‌آید که تسلسل را از بین می‌‌برد و من ناچارم بگویم، چون ممکن است که بعداً یادم نیاید. در زندان اوین، به دلیل موضع خاصی که ما و برادران ما داشتند و اعتقادمان این بود که باید به دنبال خط مرجعیت و امام [حرکت] کنیم، ما و مجاهدین اختلاف زیاد داشتیم.

برشی از خاطرات مهدی فرهودی

پس از پیروزی

بعد از گذشت یکی - دو ماه از پیروزی انقلاب به نهاد ریاست جمهوری رفتم. بچه‌های سپاه هم ‌آنجا حضور داشتند. من از طرف شهید چمران مأموریت‌هایی داشتم. آقایان: ابراهیم یزدی و عبدالعلی بازرگان هم بودند؛ چون پدرِ عبدالعلی من را کاملاً می‌شناخت، اختیاراتی به من داد. اولین کاری که کردم به د فتر ساواک سابق رفتم و به همراه آقایان: دکتر نژاد حسینیان، مجید حداد عادل، علیرضا محسنی، علی عزیزی، حاج کاظم، معیری و دیگر دوستان، آنجا را تحویل گرفتیم.

سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 4

داستان ما از اینجا شروع شد که بعد از اینکه از اردوگاه شهید صفوی جلو رفتیم، نزدیک‌های پنج‌ضلعی نشسته بودیم. با ماشین آمدند و یک پک غذا برایمان انداختند. پشت سرش یک وانت پتو آمد، پتو انداختند. یک پتوی پاره‌ای قسمت ما شد. باز خدا را شکر که آن پتو به من افتاد. پتو را که به سرم می‌کشیدم پاهایم بیرون می‌ماند! روی پاهایم می‌کشیدم سرم بیرون می‌ماند! دقیقاً آن پارگی پتو روی کلیه‌هایم بود.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 144

دوستی داشتم بنام سرباز عبدالباسط عبدل‌النصره او برایم تعریف کرد که در یکی از اتاقهای یکی از خانه‌های خرمشهر جنازه زن و مردی را دیده بود که هر دو کشته شده بودند. بوی عفونت تمام خانه را فرا گرفته بود. وقتی این حرف را شنیدم به او اصرار کردم برویم و آن دو جنازه را دفن کنیم. ولی او گفت: «من دیگر نمی‌توانم آن منظره را ببینم.