زندگی در خرمشهر

راوی: همسر شهید سید محمدعلی جهان‌آرا

خرمشهر یکی از مراکز تبادل کالا در کشور به حساب می‌آمد. بر همین اساس، اجناسی که در بازار آن وجود داشت، هم از لحاظ مرغوبیت در سطح بالایی بود و هم از لحاظ قیمت بسیار مقرون و به صرفه‌تر از جاهای دیگر. در خاطرم هست قیمت اجناس در خرمشهر بسیار ارزان‌تر از مورد مشابه همان جنس در تهران بود. در بازار خرمشهر همه نوع جنس با مارک‌های مختلف خارجی وجود داشت.

تقدیر، این بود

خاطرات سید نورالدین عافی

اوایل مهر 1361 بود و دو، سه روز مانده به آغاز عملیات. چند نفر از بچه‌ها از جمله کریم و محمود ستاری _ که برادر بودند _ و برادرم سیدصادق آمدند که: «بیا بریم طرف آب». صبح اولین روزهای پاییز بود و هوا کمی به سردی می‌زد اما دعوت‌شان را رد نکردم و با هم راه افتادیم. در آن چند روز بچه‌ها در گرمای ظهر برای استحمام و شنا به آن‌جا می‌رفتند. تا برسیم، گرمای آفتاب بیشتر شده بود. کنار آب نشستیم و آماده شدیم برای آب‌تنی که صادق صدایم زد: «اون جا رو نگاه کن! یکی از بچه‌ها داره غرق می‌شه!»

سیصدوپنجاه‌ و ششمین شب خاطره - 2

راوی دوم برنامه سرهنگ اسماعیل محمدی متولد 27 مرداد 1332 در تهران بود. او خلبان هلی‌کوپتر 214 و ورودش به ارتش تقریباً همزمان با شهید شیرودی بود. کار این هلی‌کوپتر پشتیبانی، جابه‌جایی نیرو، غذا، تجهیزات و حمل مجروحین در جنگ بود. راوی در عملیات بازپس‌گیری ارتفاعات بازی‌دراز حاضر بوده و وقتی شهید شیرودی در آن عملیات به شهادت می‌رسد، جز اولین نفراتی بود که برای جابه‌جا کردن پیکر شهید مراجعه می‌کند.

آغاز جنگ تحمیلی در 31 شهریور 1359

روایتِ فتح‌الله جعفری

اولین اقدام مهم رژیم بعث عراق در منطقه دزفول، انهدام راهدار مستقر بر ارتفاعات ابوصلیبی خات بود. ساعت 4:16 بامداد روز 31 شهریور 1359، رادار را هدف قرار داد و منهدم کرد؛ به‌ این‌ ترتیب، رادار نتوانست آفتاب روز آخر تابستان سال 1359 را رصد کند. سپس، برای اطمینان از انهدام آن، ساعت 18:40 همان روز، با هواپیماهای جنگی خود دومرتبه آن را بمباران کردند تا هواپیماهای نظامی آن‌ها بتوانند بدون هیچ مانعی و به‌راحتی تا عمق خاک کشورمان نفوذ کنند.

سیصدوپنجاه‌‌وششمین شب خاطره - 1

سیصدوپنجاه‌‌وششمین برنامه شب خاطره، 6 اردیبهشت 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با روایت‌گری خلبانان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی و هم‌رزمان شهید علی‌اکبر شیرودی در آستانه سالروز شهادت او برگزار شد. در این برنامه سرهنگ حسن خدابنده‌لو، سرهنگ اسماعیل محمدی و سرهنگ علی میلان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

برشی از روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس

روز آخر تابستان 1359

گوسفند داشتیم. ییلاق و قشلاق می‌رفتیم. دست‌تنها بودم؛ هم باید کارهای گله‌داری را رفع و رجوع می‌کردم و هم حواسم به تحصیل بچه‌ها می‌بود. توی شهر خانه‌ای برای بچه‌ها خریدم. برای دام‌ها چوپان گرفتم و آن‌ها را آوردم کنار رودخانه کرخه. کنار بقیه دام‌دارها چادر زدیم. شش تا پسر داشتم و چهار تا دختر. بچه‌ها هم هر موقع درس و مشق نداشتند، می‌رفتند پیش دام‌ها. خودم هم هفته‌ای دو سه بار بین شهر و کرخه در رفت وآمد بودم. نیم‌ساعتی پیاده‌روی می‌کردیم تا می‌رسیدیم سر جاده دهلران اندیمشک و با ماشین می‌آمدیم شهر.

خاطرات سردار محمدجعفر اسدی درباره آیت‌الله مدنی

در کنار مهدی به عنوان جوانی انقلابی، همان‌طور که قبلاً گفتم، روحانی سیّدی هم در نورآباد بود که طبق اصول امنیتی گروه، باید با احتیاط به او نزدیک می‌شدیم تا هویتش را معلوم کنیم. حاج موسی رضازاده، از مغازه‌داران بومی نورآباد، که قبلاً با او آشنا شده بودیم و با گروهمان همکاری می‌کرد را مأمور کردیم ته و توی قضیه را در بیاورد که این روحانی کیست؟ از کجا آمده؟

برشی از کتاب تاریخ شفاهی ارتش و انقلاب اسلامی

دو روایت درباره 17 شهریور

در هفده شهریور، نیروها اکثراً تمارض کرده و در حکومت نظامی شرکت نکرده بودند. من فرمانده گردانی را سراغ دارم که از مراغه به تهران آمده بود، بعد به شهر ری و خانه‌ خواهرش رفته بود. خواهرش گفته بود برای چه به تهران آمده‌ای؟ گفته بود من در حکومت نظامی فرمانده گردان هستم، خواهرش گفته بود تو آمده‌ای مردم را بکشی و حالا آمده‌ای خانه‌ من که به تو ناهار بدهم؟ در آستانه‌ در، یک مناظره‌ عجیبی بین این خواهر و برادر ایجاد می‌شود که من هر وقت یادم می‌آید، بی‌اختیار گریه‌ام می‌گیرد. ایشان قسم می‌خورد که من آمده‌ام یک گردان را در اختیار مردم قرار بدهم. نمی‌گذارم این گردان را به مردم تیراندازی کند.

سیصدوپنجاه‌وپنجمین شب خاطره - 4

راوی سوم برنامه، عباس ابراهیمی در ابتدای سخنان خود گفت: 1359 به جبهه اعزام شدم. دو سال به عنوان دیده‌بان خدمت می‌کردم. در یک عملیات برون‌مرزی، نزدیک شهر خانقین موقعیت ِ‌ما، لو رفت. بعد از شهادت دوست بسیار عزیزم محمد مؤمنی که بچه راوند کاشان بود و مجروح‌شدنِ خودم، به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. ما را به بیمارستان نیروی هوایی بردند. 50-60 نفر از بچه‌های عملیات محرم آنجا بودند. همه بسیجی بودند و من تنها سرباز آنجا بودم. احمد پاکار از بچه‌های اصفهان بود. او یک‌تنه در بیمارستان به بچه‌ها رسیدگی می‌کرد. خونِ زیادی از کمرم رفته بود؛ به همین دلیل لباسم را درآورده و لباس سبز عراقی تنم کرده بودند.

سیصدوپنجاه‌وپنجمین شب خاطره - 3

راوی دوم برنامه دکتر امیرحسین تروند، در 18 بهمن 1361 در سن 19 سالگی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در 6 شهریور 1369 آزاد شد و به ایران بازگشت. او در ابتدای سخنانش گفت: در اسارت دو بُعد معنویت بود: یکی دعاها و نوحه‌ها و دیگری سرودها. یک سری سرودها مثل «22 بهمن... / روز از خود گذشتن... » در یادها مانده بود که آنها را یادداشت می‌کردیم که داشته باشیم؛ ولی یک سری سرودها فقط آهنگش در ذهن‌مان بود و اشعارش در ذهن و خاطر ما نمی‌آمد. به همین دلیل سعی می‌کردیم که اشعاری روی آن بسازیم.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.