اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-39
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کمتجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمیدانستم. تصور میکردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه... آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تلههای مین افتاده بود بیسیم او را بیاورم. یک ماه میشد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بیسیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-38
پیرمرد میگفت پس کی ما را خلاص میکنید برویم. شما از جان ما چه میخواهید؟ نه شهری برایمان گذاشتهاید، نه همشهری. اصلاً شما اینجا چه میکنید. بگذارید به حال خودمان باشیم. و ستوان کریم گفته بود الان خلاصتان میکنم.» با بیرحمی تمام پیرزن را به طرفی میکشد و با زور و فشار او را روی زمین مینشاند. پیرزن، مضطرب و گریان، از شوهرش استمداد میکند. پیرمرد او را دلداری میدهد و از او میخواهد که آرام باشد تا ببیند چطور میشود. ستوان کریم میرود از مقر یک گالن نفت میآورد و روی پیرزن بیچاره خالی میکند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-37
یک هفته بعد از سقوط هویزه، در روزهای اول جنگ، وارد هویزه شدیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. حتی مدتی از حمام آنجا استفاده کردیم. مغازههای بسیاری توسط افراد ما چپاول شد. اسباب خانهها: چرخ خیاطی، کولر، رادیو، ضبطصوت، ساعت دیواری، فرش، قالیچه، حتی در و پنجره را بردند. ولی شهر سالم بود و خسارت جزئی دیده بود. در محلهای که مستقر بودیم یک زن و شوهر پیر تنها مانده بودند و روزی یکبار برای گرفتن غذا نزد ما میآمدند. ما به آنها غذا میدادیم. البته آنها راضی به نظر نمیرسیدند ولی چارهای نداشتند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-36
واحد ما مدتی در منطقه جنگی سرپلذهاب استقرار داشت. من تازه به این منطقه آمده بودم که یک حمله از طرف نیروهای شما صورت گرفت. در آنجا متوجه شدم سربازان ما بیشتر تمایل به اسارت دارند تا جنگیدن. این مسئله دلایل عمدهای دارد که شما آنها را میدانید و لازم نیست تکتک آنها را برای شما بشمارم. فقط باید بگویم که وقتی پی بردم که افراد ارتش عراق چنین روحیهای دارند. در مورد جنگ بیشتر فکر کردم و نکات تاریک برایم روشنتر شد. پس حرکت خاصی را در جنگ برای خودم تعیین کردم و تصمیم آخر را گرفتم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-35
همه اموال خانهها به غارت رفت. از یخچال، فرش، رادیو و سایر لوازم خانگی چیزی به جا نماند. بیشتر آنها را به شهر بصره بردند. شنیدم مردم بصره از خریدن آنها اکراه داشتند زیرا آنها را اموال غارت شده مسلمین میدانستند. وقتی بین نظامیان بعثی این اسباب و اثاثیه خرید و فروش میشد. عدهای از افراد نظامی متوجه شده بودند که زن و شوهر پیر با دختر جوانشان در شهر ماندهاند و دائماً سراغ آنها را میگرفتند. یک جیپ برای آنها غذا و آذوقه میبرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-34
یک روز سرهنگ مقدم حسن فرمانده تیپ 9 به افراد دستور داد همه اهالی آن قریه را دستگیر کنند و به تیپ بیاورند. عدهای از نظامیان مسلح به طرف قریه رفتند و بعد از ساعتی اهالی را آوردند. اهالی دستگیر شده حدود سی نفر میشدند که ده زن هم در میان آنان بود. سرهنگ حسن دستور داد زنها را جدا و رها کنند که به خانههایشان برگردند اطفال و مردها را نگه دارند. بچهها گریهکنان به دنبال مادرانشان میدویدند و جدا کردن آنها از مادرانشان کار بس دشواری بود. بالاخره نظامیان ما با دردسر فراوان زنها را جدا کردند و به قریه فرستادند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-33
پاسداران ساکت و آرام نشسته بودند. چهرههای نورانی و معصومی داشتند، مثل فرشتهها. سرهنگ مقدم حسن گالن بنزین را به دست گرفت. با لگد پاسدارها را جمعتر کرد تا بتواند به راحتی بنزین را روی آنها خالی کند. سرهنگ با حرص و ولع بنزین را روی پاسدارها پاشید، طوری که کاملاً خیس شدند. مقداری هم دورادور آنها ریخت. پاسدارها نشسته بودند؛ مثل اینکه بوی بنزین و خیسی لباس ناراحتشان کرده بود. حالا مدام تکان میخوردند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-32
قبل از ما چندین واحد با توان رزمی خوب وارد عمل شده بودند. در منطقه چیزی جز کشتهها و ادوات نظامی منهدم شده به چشم نمیآمد. نیروهای ما تلفات سنگینی را متحمل شده بودند. عدهای از سربازان در حال فرار و عقبنشینی بودند. وقتی آن همه تلفات و کشتههای انباشته روی زمین را دیدم حیرت کردم. نمیدانم آن همه ضایعات ازچند لشکر بود. عدهای از سربازان را که در حال فرار بودند نگه داشتیم و اوضاع را پرسیدیم. زبانشان بند آمده بود. حدود چهل نفر بودند. به سختی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در برند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-31
برای من بسیار مشکل است که بتوام داستان دو سال در جنگ بودن را برای شما تعریف کنم و از روزهایی بگویم که گذشتهاند. اما ماجراهایی هست که میل دارم برای همه تعریف کنم. یاد این ماجراها همیشه با من است. هر گاه به یکی از آنها فکر میکنم به نظرم میآید که همه آنها رؤیا بوده است. اما حقیقت دارد که من تمام آن حوادث را طی دو سال جنگ و گریز و از این بیابان به آن بیابان رفتن، از این کوه به آن کوه شدن را در بیداری دیدهام.1
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.






