اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114

شبِ عملیات فتح‌المبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کرده‌ای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما ‌آمدم و سرباز احتیاط هستم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 113

نیروهای شما بعد از ضربه زدن به ما توانستند فرار کنند ولی یک سرباز مجروح به جای ماند. این سرباز فاصله نسبتاً زیادی با محل درگیری داشت. به نظر می‌آمد در همان دقایق اول زخمی شده و خودش را از معرکه دور کرده بود. ما برای اسیر کردن او به طرفش رفتیم. داخل یک گودال کوچک پناه گرفته بود. وقتی به او نزدیک شدیم ناگهان از زیر پیراهنش نارنجکی بیرون کشید و منفجر کرد. چند نفر از افراد ما زخمهای سطحی برداشتند و او خود شهید شد و جنازه‌اش همان‌جا ماند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 112

به طرف پاسگاه آمدیم. دیگر مقاومتی صورت نمی‌گرفت. در پاسگاه همه چیز به هم ریخته بود. جالب بود که وقتی چند تن از افراد پاسگاه را به اسارت گرفتیم، آنها اعتراف کردند که فقط 9 نفر بوده‌اند. چند نفرشان شهید و باقی به اسارت درآمده بودند. این 9 نفر توانسته بودند بیشتر از نصف روز در مقابل یک تیپ کامل زرهی با پشتیبانی توپخانه مقاومت کنند و صدمات فراوانی وارد آوردند. هر چه در پاسگاه بود به غارت رفت ـ حتی حصیر و لیوان آب.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 111

به مقر تیپ 60 رسیدیم. چند فرمانده رده‌بالا و افسر ستاد آنجا بودند. به ما گفتند «چرا عقب‌نشینی کردید؟ چه کسی به شما دستور داد» و افزودند «همین‌جا باشید تا همه‌تان را اعدام کنیم تا بی‌دلیل و بدون دستور عقب‌نشینی نکنید..» ما از این تهدید بسیار ناراحت شدیم، طوری که عده‌ای گریه کردند. چند دقیقه‌ای در اطراف مقر، مأیوس پراکنده بودیم که من دیدم نیروهای شما دارند به طرف مقر می‌آیند و صدای الله‌اکبرشان بلند است. خیلی خوشحال شدم. همه افراد به جنب‌وجوش افتادند. آنها هم ابراز خوشحالی می‌کردند. کمی بعد همه افراد ما به‌علاوه تمام فرماندهان و افسرهای ستاد محاصره شدند. وقتی افراد متوجه شدند کاملاً محاصره هستند شروع به فرار کردند و بسیاری از آنها کشته شدند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 110

کرامت دیگری را برایتان نقل کنم که یکی از ستوانیارهای اسیر تعریف کرد. او در همین اردوگاه بود. نمی‌دانم اکنون در تهران است یا در سمنان. نامش دیوان محمد بود. ستوانیار دیوان محمد تعریف کرد: یک شب قبل از عملیات فتح‌المبین نیروهای اسلام یک حمله چریکی داشتند که بعد از ضربه زدن عقب‌نشینی کردند. صبح فردای آن شب چندین قبضه اسلحه ژـ3 جلوی خاکریز و میدان مین به چشم می‌خورد. به اتفاق چند سرباز مأموریت پیدا کردیم تمام اسلحه‌ها را جمع‌آوری کنیم و به مقر فرماندهی بیاوریم. بعد از جمع‌آوری تفنگها آنها را به مقر فرمانده آوردیم و ریختیم روی زمین.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 109

مطالب دیگری که می‌توانم برایتان تعریف کنم از جنایتکاری و خباثت صدام حسین کافر است که سرنوشت ملت مسلمان عراق را به دست گرفته و روزگار آنها را سیاه کرده است و از این که با پیروزی انقلاب اسلامی در کشور شما چراغ امیدی در دل ملت عراق روشن شد و آنها به آینده خودشان امیدوار شدند: مثلاً قبل از انقلاب اسلامیِ شما پدرم اجازه نمی‌داد در خانه تلویزیون داشته باشیم و نداشتیم. اما بعد از پیروزی انقلاب پدرم تلویزیون خرید و تأکید کرد «فقط باید از کانال ایران استفاده کنید.» او تمام بیانات امام خمینی حفظه‌الله و خطبه‌های نماز جمعه را به دقت نگاه می‌کرد و گوش می‌داد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108

وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد،‌ که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنج‌ونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تک‌تک افراد به چشم می‌خورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد می‌پرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 107

سربازی در دسته من بود به نام عصام احمد. این سرباز خیلی مؤمن بود و به جمهوری اسلامی علاقه داشت. او بیشتر اوقات درباره مسائل سیاسی و مخصوصاً جنگ با من صحبت می‌کرد. شبی داخل سنگر نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. هنوز چند روزی به حمله شما برای شکستن محاصره آبادان مانده بود. فکر می‌کنم پنج یا هفت روز. من از یک ماه و نیم پس از شروع جنگ تا روز آخر در همین جبهه بودم. آن شب عصام برایم خیلی حرف زد و دردل کرد. او از این که در جبهه بود به شدت ابراز بیزاری و تنفر می‌کرد. می‌گفت: «ما چطور با نیروهای ایرانی جنگ کنیم، حال آن‌که آنها مسلمانند و در کشورشان جمهوری اسلامی به پا کرده‌اند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 106

ستوان زهیر گفت: من در دویست متری ایرانیها دیدبانی می‌کردم. خاکریز ما چند بار بین ما و ایرانیها دست به دست شده بود و در حمله آخر توانسته بودیم آن را از دست ایرانیها بگیریم و در آن مستقر شویم. بعد فرمانده گردان با فرمانده تیپ تماس گرفت و گفت: جنازه ایرانیها پشت خاکریز است. چکار کنیم؟ فرمانده تیپ دستور داد جنازه‌ها بماند تا فردا خبرنگاران خارجی بیایند و از آنها فیلم و عکس بگیرند. فردا صبح فرمانده گردان دستور داد همه جنازه‌ها را جمع کنند تا برای دیدن خبرنگاران خارجی آماده باشد. ولی وقتی افراد ما رفتند برای جمع‌آوری جنازه‌ها متوجه شدند جنازه‌ای نیست.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 105

چهار ماه در جبهه بودم. مشکلات زیادی را تحمل کردم. آنان که جنگ را دیده‌اند می‌دانند چه می‌گویم. چهار ماه در بیابانها سرگردان بودن و دائم نقل مکان کردن شاید برای بعضی مشکل نباشد، اما برای من بسیار مشکل بود. زیرا به جنگی که صدام حسین کافر و فاجر به کشور اسلامی شما تحمیل کرده است، ذره‌ای اعتقاد نداشتم و ندارم. لیسانسیه اقتصاد از دانشگاه بصره هستم و به اجبار به عنوان افسر وظیفه به خدمت ارتش عراق در آمدم و عازم جبهه شدم تا در جهت امیال کثیف صدام و حزب بعث تلاش کنم و جان ببازم. هرگز مایل به این کار نبودم و نیستم.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114

شبِ عملیات فتح‌المبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کرده‌ای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما ‌آمدم و سرباز احتیاط هستم.