راوی گفت: عملیات کربلای 8 بعد از کربلای 5 انجام شد و از نظر مساحت، عملیات کوچکی محسوب میشد؛ ولی از نظر شدت، جزو عملیاتهای شدید بود. در پایان عملیات هم متأسفانه موفقیت چندانی نصیب بچههای ما نشد. یعنی در پایان عملیات ما مجبور شدیم به همان نقطۀ رهایی و حتی یک مقدار هم عقبتر برگردیم. راوی ادامه داد: دو گردان «شهادت» و «میثم» از لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در زمانِ بازگشت در راه بودند.
نوشتار حاضر با عنوان «مطالعۀ انتقادی و علمی دو جلد کتاب دکتر حسین علایی: تحلیل تاکتیکی، راهبردی و محدودیتها»، پژوهشی است که به بررسی و ارزیابی تحلیلی اثر دو جلدی «تاریخ تحلیل جنگ ایران و عراق» میپردازد.
رمضانپور در صفحه 9 آشنایی اولیهاش را با بسیج و پایگاه و مسجد محل به خطا مربوط به زمانی میداند که «سال آخر بودم و باید دیپلمم را میگرفتم». این بدان معناست که در سن 18 سالگی است و باید سال 1362ش باشد، اما او چند سطر بعد زمان حضورش را در بسیج محل زندگانیاش در شهر بابل، بلافاصله در پی انفجار نخستوزیری در 8 شهریور1360 ذکر میکند. یعنی در سن 16 سالگی.
یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت: حاجی رفته غرب! دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانهاش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود.
به گزارش سایت تاریخ شفاهی، نشست «تاریخ شفاهی بحران» سهشنبه 28 مرداد 1404، به همت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی و با سخنرانی «حجتالاسلام سعید فخرزاده» دبیر مجمع مراکز اسنادی و تاریخپژوهشی کشور، «دکتر محسن کاظمی» نویسنده و پژوهشگر و «دکتر علی ططری» دبیر این نشست، در ساختمان فروردین برگزار شد.
راوی اول برنامه رضا افشارنژاد در ادامه سخنانش با یک خاطرۀ عبرتآموز ادامه داد: حدود سال 1364، در منطقه کردستان داشتیم از یک گشت برمیگشتیم که کمین خوردیم. سریع راننده و فردی که صندلی بغل راننده نشسته بود شهید شدند. تا خواستیم از ماشینها بیرون بپریم، موضع بگیریم و درگیر شویم، دیگر دیر شده بود. دور تا دور ماشین را گرفته بودند و جایی برای درگیری نبود. ضدانقلاب، ما را گرفتند و به یکی از پایگاههای خود که در خاک عراق بود انتقال دادند.
کتاب فرماندۀ رئوف، روایت زندگی و مبارزه سردار عبدالمحمد رئوفینژاد است. وی در دوران دفاع مقدس، مسئولیتهایی چون فرماندهی سپاه اندیمشک، سپاه دزفول، تیپ و سپس لشکر ۷ ولیعصر(عج) را بر عهده داشت. این اثر، تاریخ شفاهی زندگی و تجربیات وی را در قالب نوزده گفتوگو، از کودکی تا پایان جنگ تحمیلی و با اشاراتی به مسئولیتهای پس از آن، بازتاب داده است. اجرای مصاحبهها و تدوین ابتدایی را سردار عبدالمحمد کوچککوتیانی، از همرزمانِ راوی به عهده داشته و تدوین نهایی کتاب را دکتر حسین احمدی انجام داده است.
سیده زهرا حسینی، امدادگر دوران دفاع مقدس و راوی کتاب دا، مهمان دویستوچهلوششمین برنامه شب خاطره (خرداد 1393) بود. او درباره خرمشهر خاطره گفت. سیده زهرا حسینی گفت: «روز بیستم مهر بود. آمدند اطلاع دادند دشمن، گمرک خرمشهر را اشغال کرده است. البته دشمن بارها گمرک را اشغال کرده بود. بچهها توانسته بودند آنها را به عقب برانند. اما آن روزها لشکر مکانیزۀ عراق وارد شهر شده بود و به ازای هر کوچه و خیابان شهر، یک تانک وارد شده بود. مگر خرمشهر چقدر کوچه و خیابان دارد! ما در مطب دکتر شیبانی بودیم. گفتند درگیری و تعداد مجروحین زیاد شده و نیاز است امدادگرها به خطوط بیایند.
منطقه، روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بیسیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به ما احتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم. در پادگان، مسابقات ورزشی بهراه بود. من هم تمرین میکردم. چند روزی مجدداً رفتم تهران برای درس خواندن. ولی زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم دستم زخم شده است. به بیمارستان مراجعه کردم.
سیصدوهفتادمین برنامه شب خاطره، 2 مرداد 1404 با موضوع «محرم در جبهه» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه رضا افشارنژاد، سیدصالح موسوی و رامین عسگری خاطرات خود را بازگو کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. مجری در ابتدا گفت: بعد از جنگ 12 روزه عهد کردیم از این هفته، پیش از برنامه، یادی کنیم از آنهایی که خاطره گفتند و الان آسمانی شدند. این هفته خاطرات حاج عیسی [جعفری] پخش شد.
در این اثر تنها به ثبت وقایع اکتفا نشده و با وسواس لایههای پنهان رنج، صبر و کوشش شخصیتی بزرگ در آوردگاه سخت مبارزه و اردوگاههای اسارت به تصویر کشیده شده است. این کتاب، روایتی است از سیر یک شخصیت، از جوانی تا کمال. کتاب در فصلهای نخست، ضمن بررسی اسناد و شواهد نشان میدهد که او تربیتشده در یک خانوادۀ روحانی و اصیل است.
یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت: حاجی رفته غرب! دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانهاش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود.