اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95
توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتحالمبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفتهرفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله میانداختیم میگفتند «کم است، بیشتر.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94
حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسهای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمیزد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهرهاش پیدا بود. سعی میکرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93
یکبار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفتهاید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمدهایم بهتزده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 92
صدای رگبار قطع شد و کماندو از میان دود و غبار به طرفی رفت. هنوز پسرک دیده نمیشد. سرتیپ اسعد جانی از بلندی سرازیر شد و بیاعتنا طرف موضع رفت، آن چند کماندو هم با عجله و هول خودشان را جمع و جور کردند و رفتند. من هم بلند شدم و محل وقوع جنایت فجیع را ترک کردم. در راه مکثی کردم و به عقب برگشتم تا پسرک را ببینم. جز یک لاشه خونآلود و متلاشی دیده نمیشد. آفتاب غروب کرده و آسمان سرخ سرخ بود. پسرک در خون تپیده، به حالت سجده، در خواب ملکوتی فرو رفته بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91
شما نمیدانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمیکرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه میکرد. پس از لحظهای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه میکرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه میکرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90
یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ میگوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا میدانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاشکنان به آن سرباز گفتم «یاوه میگویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را میشناسند و خوب هم میشناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 89
از لشکر ششم عراق سه گردان تانک به نامهای یرموک، خالد، و مقداد در همان روزهای اول جنگ وارد خاک بیدفاع شما شدند. دو گردان یرموک و خالد به طرف خرمشهر هجوم بردند و گردان مقداد که من تیرانداز تانک یکی از گروهانهای آن بودم به طرف اهواز رفت. از سرنوشت دو گردان یرموک و خالد بیخبرم و نمیدانم آنها چه کردند، اما از خبرهایی که به دستم رسید و از پوسترهایی که از خرمشهر دیدم فهمیدم که این دو گردان در ویرانی و تاراج خرمشهر سهم عمدهای داشتهاند. با این حال هنوز هم نمیدانم بعد از آزادی خرمشهر چه درصدی از این گردانها سالم هستند. امیدوارم یک نفرشان هم زنده نباشد. به هر حال کاری با آن دو گردان ندارم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 88
ستوانیار دیگری به نام ثامر راشد که در اول جنگ گروهبان یک بود به خاطر جنایت و قساوت خیلی زود درجه گرفت. این ستوانیار به اتفاق گروهبان دیگری توانسته بودند از یک اتومبیل شخصی یک کیلو طلا پیدا کنند که به صورت انگشتر و النگو و گردنبند بود. فکر میکنم صاحب آن، یکی از طلافروشان آبادان بود که میخواست فرار کند. ستوانیار ثامر طلاها را به تانک خود برد. افراد حسادت میکردند که چنین غنیمت بزرگی به دست ثامر افتاده است. و این امر باعث شد آنها به طور وحشیانهتری به اتومبیلها هجوم ببرند تا شاید بتوانند غنیمتهای پربها به دست آورند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 87
طبق آماری که در ذهنم هست و مربوط به سال 1981 میشود، تا آن سال اموال، زمین و خانه حدود پنجاه هزار نفر در عراق مصادره شده است. این افراد تقریباً همگی معتقد به جمهوری اسلامی هستند و با حکومت صدام ضدیت دارند و بیشترشان، کشاورز، کارگر، کارمند، و کاسب هستند. این گوشهای از جنایات صدام حسین است که بر ملت مظلوم بیچاره عراق اعمال میشود. در دنیا هیچ مرجع قانونی نیست که رسیدگی کند در عراق بر مسلمانان چه میگذرد و این چه جانوری است که به جان ملت بیدفاع عراق افتاده که استخوانهای مسلمانان را میخورد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 86
دو نفر از همکارانم به نامهای سمیر محمد و جبار سعدون حاتم از افراد مؤمن و نمازخوان اداره بودند. سمیر چند روز پس از اعلام پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، دو کیلو شکلات خرید و صبح به اداره آورد و آن را بین کارمندان پخش کرد. کارمندان علت شیرینی دادن او را پرسیدند. سمیر گفت: «حادثه مبارکی اتفاق افتاده است. دلم میخواهد شیرینی بدهم.» هر کدام از کارمندان حدسی میزد. علت را فقط چند نفر میدانستند ـ از جمله من. دو ماه از این واقعه گذشت. یک روز یکی از افراد سازمان امنیت به اداره آمد و به اتاق رئیس رفت ...3
...