اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 107

سربازی در دسته من بود به نام عصام احمد. این سرباز خیلی مؤمن بود و به جمهوری اسلامی علاقه داشت. او بیشتر اوقات درباره مسائل سیاسی و مخصوصاً جنگ با من صحبت می‌کرد. شبی داخل سنگر نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. هنوز چند روزی به حمله شما برای شکستن محاصره آبادان مانده بود. فکر می‌کنم پنج یا هفت روز. من از یک ماه و نیم پس از شروع جنگ تا روز آخر در همین جبهه بودم. آن شب عصام برایم خیلی حرف زد و دردل کرد. او از این که در جبهه بود به شدت ابراز بیزاری و تنفر می‌کرد. می‌گفت: «ما چطور با نیروهای ایرانی جنگ کنیم، حال آن‌که آنها مسلمانند و در کشورشان جمهوری اسلامی به پا کرده‌اند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 106

ستوان زهیر گفت: من در دویست متری ایرانیها دیدبانی می‌کردم. خاکریز ما چند بار بین ما و ایرانیها دست به دست شده بود و در حمله آخر توانسته بودیم آن را از دست ایرانیها بگیریم و در آن مستقر شویم. بعد فرمانده گردان با فرمانده تیپ تماس گرفت و گفت: جنازه ایرانیها پشت خاکریز است. چکار کنیم؟ فرمانده تیپ دستور داد جنازه‌ها بماند تا فردا خبرنگاران خارجی بیایند و از آنها فیلم و عکس بگیرند. فردا صبح فرمانده گردان دستور داد همه جنازه‌ها را جمع کنند تا برای دیدن خبرنگاران خارجی آماده باشد. ولی وقتی افراد ما رفتند برای جمع‌آوری جنازه‌ها متوجه شدند جنازه‌ای نیست.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 105

چهار ماه در جبهه بودم. مشکلات زیادی را تحمل کردم. آنان که جنگ را دیده‌اند می‌دانند چه می‌گویم. چهار ماه در بیابانها سرگردان بودن و دائم نقل مکان کردن شاید برای بعضی مشکل نباشد، اما برای من بسیار مشکل بود. زیرا به جنگی که صدام حسین کافر و فاجر به کشور اسلامی شما تحمیل کرده است، ذره‌ای اعتقاد نداشتم و ندارم. لیسانسیه اقتصاد از دانشگاه بصره هستم و به اجبار به عنوان افسر وظیفه به خدمت ارتش عراق در آمدم و عازم جبهه شدم تا در جهت امیال کثیف صدام و حزب بعث تلاش کنم و جان ببازم. هرگز مایل به این کار نبودم و نیستم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 104

یکی از سربازها گفت «حرف ما حرف تمام ملت ایران است. ما با شما خواهیم جنگید تا آخرین قطره خونمان و با هر وسیله ممکن از اسلام و میهن خود دفاع خواهیم کرد.» سرباز مترجم چیزی نگفت ولی من دلم خنک شد و به شجاعت سربازان و رزمندگان اسلام ایمان آوردم. مطمئن بودم اگر از افراد ما اسیر شما بشوند هیچ‌گاه چنین حرفی را نخواهند زد، زیرا نه به جنگ اعتقاد دارند و نه به رهبری صدام حسین کافر که خودش را سردار قادسیه می‌داند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 103

چهار نفر از سربازان مجروح شما را به یگان بهداری آوردند. آنها را تحویل گرفتم. هر چهار نفر جوان بودند. سنشان بین نوزده و بیست بود. همه ریش داشتند. زخمهای سه نفرشان جزیی بود. آنها را بخیه و پانسمان کردم. سرباز دیگر استخوان پایش شکسته بود و احتیاج به مداوای بیشتری داشت. طی چند روزی که حمله نیروهای شما ادامه داشت اینها اولین اسرای مجروحی بودند که به بهداری می‌آوردند. تا آن موقع هیچ سرباز ایرانی را ندیده بودم و از نزدیک این‌طور با آنها تماس نداشتم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 102

با سرتیپ عبدالهادی در پشت یک خاکریز جا گرفتیم. او با بی‌سیم دستوراتی می‌داد و حمله لحظه‌به‌لحظه سنگین‌تر می‌شد. آتش زیادی از هر دو طرف می‌بارید. بعد از چند دقیقه سرتیپ عبدالهادی با حالت خستگی و ترس به من گفت «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا من این‌طوری شدم؟ چرا نمی‌توانم چیزی را ببینم؟» به سرتیپ عبدالهادی گفتم: قربان هیچ اتفاقی نیفتاده است. شما سالمید. هر دستوری که دارید امر کنید تا به یگانها ابلاغ کنم.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 101

بیشتر از چند دقیقه نتوانستم آن حرکتهای عجیب و خوفناک را نگاه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم فوراً فرار کنم و به طرف نیروهای خودمان برگردم. ترس، سراسر وجودم را برداشته بود. در یک آن احساس کردم که این یک امر طبیعی نیست وگرنه چطور امکان داشت من بوته و درختچه‌های بیابانی را به صورت سرباز ببینم. کم مانده بود از ترس زبانم بند بیاید. دیگر معطل نشدم و فرار کردم. بعد از طی مسافتی راه را گم کردم و آواره و ترسان در بیابان سرگردان شدم اما بالاخره توانستم به آن پنج سرباز برسم و به اتفاق آنها به موضع برگردم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 100

چهار نفری داخل سنگر بودیم و نقشه می‌کشیدیم که به طرف ایرانیها برویم یا تا صبح صبر کنیم تا نیروهای شما بیایند. بعد از کمی بحث تصمیم گرفتیم تفنگهایمان را از فشنگ خالی کنیم و به طرف نیروهای شما حرکت کنیم. مسافت نسبتاً زیادی راه آمدیم تا به دو نفر از نیروهای شما برخوردیم و گفتیم «ما تسلیم هستیم.» هر چهار نفر روی زمین دراز کشیدیم. خیلی با احتیاط و حساب‌شده جلو آمدند و تفنگهایمان را بازدید کردند. وقتی فهمیدند گلوله‌ای به طرف رزمندگان اسلام شلیک نکرده‌ایم با ما روبوسی کردند و خوشامد گفتند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 99

این افسر می‌گفت «ستوان جوانی را دیدم که با آرپی‌جی، یکی از تانکهای ما را هدف قرار داد و آن را منهدم کرد. بعد، از پاسگاه بیرون پریده با آ‌رپی‌جیِ خالی، مثل چوب‌دستی، به طرف نیروها یورش برد و حتی به بدنۀ تانک کوفت. افراد ما از جسارت افسر ایرانی برای لحظاتی بهت‌زده شده بودند و هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. زیرا هرگز چنین مقاومتی از هیچ کس ندیده بودند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 107

سربازی در دسته من بود به نام عصام احمد. این سرباز خیلی مؤمن بود و به جمهوری اسلامی علاقه داشت. او بیشتر اوقات درباره مسائل سیاسی و مخصوصاً جنگ با من صحبت می‌کرد. شبی داخل سنگر نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. هنوز چند روزی به حمله شما برای شکستن محاصره آبادان مانده بود. فکر می‌کنم پنج یا هفت روز. من از یک ماه و نیم پس از شروع جنگ تا روز آخر در همین جبهه بودم. آن شب عصام برایم خیلی حرف زد و دردل کرد. او از این که در جبهه بود به شدت ابراز بیزاری و تنفر می‌کرد. می‌گفت: «ما چطور با نیروهای ایرانی جنگ کنیم، حال آن‌که آنها مسلمانند و در کشورشان جمهوری اسلامی به پا کرده‌اند.