اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118
بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 117
تا ساعت نهونیم صبح همه افراد سرشناس آمدند و بعد از چند دقیقه چهار اتومبیل فورد سفید رنگ وارد محوطه شد. در کمال تعجب دیدم که از این اتومبیلها عدهای با گرمکن ورزشی سرخ رنگ و کلاه پیاده شدند که هر کدام را دو نفر محافظ مسلح حراست میکرد. نوزده نفر با سر و وضعی که گفتم پیاده شدند. تقریباً نیم ساعت بعد تمام کسانی که آنجا بودند به اتفاق آن نوزده نفر به طرف میدان تیر کاخ به راه افتادند. این میدان تیر مخصوص اعضای گارد کاخ ریاست جمهوری صدام بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 116
به چهره تکتک آنها نگاه کردم. همه ریش داشتند و آرام و ساکت دور یک میز مشغول خوردن ناهار بودند. چند تکه کباب، گوجهفرنگی، سبزی خوردن و نان روی میز آنها به چشم میخورد. میز و صندلیها از اموال صدا و سیمای آبادان بود که به غنیمت گرفته بودیم. وزیر نفت حالش خیلی عادی بود و من در سیمای جوان و دوستداشتنی او نگرانی یا اضطرابی ندیدم. او با خیال آسوده مشغول خوردن ناهار بود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 115
ستوان نصر را به بیمارستان بردند ولی او مُرد، در حالی که انتظار آن را نداشتیم؛ زیرا ستوان فقط از ناحیه دهان زخمی شده بود و جراحتش خیلی عمیق نبود. حتی تا آخرین دقایق سرپا بود و هیچ ضعفی هم نداشت ولی با همه اینها او زنده نماند و به درک واصل شد. جوان خرمشهری که در کوچه بهوسیله ستوان نصر به شهادت رسید نظامی نبود. بعد از شهادت او افراد ما اعضای خانواده را اسیر کردند و به محله حیالبعث که محل استقرار خانوادههای اسیر خرمشهری بود فرستادند. یک هفته از استقرار ما در خرمشهر گذشت. روزی وانتی روی جاده آمد و ما به طرفش تیراندازی کردیم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114
شبِ عملیات فتحالمبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کردهای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما آمدم و سرباز احتیاط هستم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 113
نیروهای شما بعد از ضربه زدن به ما توانستند فرار کنند ولی یک سرباز مجروح به جای ماند. این سرباز فاصله نسبتاً زیادی با محل درگیری داشت. به نظر میآمد در همان دقایق اول زخمی شده و خودش را از معرکه دور کرده بود. ما برای اسیر کردن او به طرفش رفتیم. داخل یک گودال کوچک پناه گرفته بود. وقتی به او نزدیک شدیم ناگهان از زیر پیراهنش نارنجکی بیرون کشید و منفجر کرد. چند نفر از افراد ما زخمهای سطحی برداشتند و او خود شهید شد و جنازهاش همانجا ماند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 112
به طرف پاسگاه آمدیم. دیگر مقاومتی صورت نمیگرفت. در پاسگاه همه چیز به هم ریخته بود. جالب بود که وقتی چند تن از افراد پاسگاه را به اسارت گرفتیم، آنها اعتراف کردند که فقط 9 نفر بودهاند. چند نفرشان شهید و باقی به اسارت درآمده بودند. این 9 نفر توانسته بودند بیشتر از نصف روز در مقابل یک تیپ کامل زرهی با پشتیبانی توپخانه مقاومت کنند و صدمات فراوانی وارد آوردند. هر چه در پاسگاه بود به غارت رفت ـ حتی حصیر و لیوان آب.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 111
به مقر تیپ 60 رسیدیم. چند فرمانده ردهبالا و افسر ستاد آنجا بودند. به ما گفتند «چرا عقبنشینی کردید؟ چه کسی به شما دستور داد» و افزودند «همینجا باشید تا همهتان را اعدام کنیم تا بیدلیل و بدون دستور عقبنشینی نکنید..» ما از این تهدید بسیار ناراحت شدیم، طوری که عدهای گریه کردند. چند دقیقهای در اطراف مقر، مأیوس پراکنده بودیم که من دیدم نیروهای شما دارند به طرف مقر میآیند و صدای اللهاکبرشان بلند است. خیلی خوشحال شدم. همه افراد به جنبوجوش افتادند. آنها هم ابراز خوشحالی میکردند. کمی بعد همه افراد ما بهعلاوه تمام فرماندهان و افسرهای ستاد محاصره شدند. وقتی افراد متوجه شدند کاملاً محاصره هستند شروع به فرار کردند و بسیاری از آنها کشته شدند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 110
کرامت دیگری را برایتان نقل کنم که یکی از ستوانیارهای اسیر تعریف کرد. او در همین اردوگاه بود. نمیدانم اکنون در تهران است یا در سمنان. نامش دیوان محمد بود. ستوانیار دیوان محمد تعریف کرد: یک شب قبل از عملیات فتحالمبین نیروهای اسلام یک حمله چریکی داشتند که بعد از ضربه زدن عقبنشینی کردند. صبح فردای آن شب چندین قبضه اسلحه ژـ3 جلوی خاکریز و میدان مین به چشم میخورد. به اتفاق چند سرباز مأموریت پیدا کردیم تمام اسلحهها را جمعآوری کنیم و به مقر فرماندهی بیاوریم. بعد از جمعآوری تفنگها آنها را به مقر فرمانده آوردیم و ریختیم روی زمین.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 109
مطالب دیگری که میتوانم برایتان تعریف کنم از جنایتکاری و خباثت صدام حسین کافر است که سرنوشت ملت مسلمان عراق را به دست گرفته و روزگار آنها را سیاه کرده است و از این که با پیروزی انقلاب اسلامی در کشور شما چراغ امیدی در دل ملت عراق روشن شد و آنها به آینده خودشان امیدوار شدند: مثلاً قبل از انقلاب اسلامیِ شما پدرم اجازه نمیداد در خانه تلویزیون داشته باشیم و نداشتیم. اما بعد از پیروزی انقلاب پدرم تلویزیون خرید و تأکید کرد «فقط باید از کانال ایران استفاده کنید.» او تمام بیانات امام خمینی حفظهالله و خطبههای نماز جمعه را به دقت نگاه میکرد و گوش میداد.1
...