زیتون سرخ (12)
زیتون سرخ(۱۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. با خودم عهد كردم كه از آن تاريخ شاگرد زرنگ و درسخواني شوم. به خودم گفتم: «ناهيد! تو بايد شاگرد زرنگي باشي. بايد به پدر نشان بدهي كه دربارة تو اشتباه كرده.»همين اتفاق كوچك باعث شد حركت بزرگي در زمينه درسي بكنم. تصميم گرفتم بازيگوشي را...زیتون سرخ (11)
زیتون سرخ(۱۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل پنجم در دورة دبيرستان خيلي شيطنت ميكردم. سال اول به درس عربي هيچ علاقهاي نداشتم. يك روز پيش از آنكه معلم عربي به كلاس بيايد مقداري پودر فلفل روي ميز معلممان پاشيدم! مبصري داشتيم كه رفتارش عشوهاي بود و معلم عربي، كه مرد بود،...زیتون سرخ (10)
زیتون سرخ(۱۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل پنجمدر دورة دبيرستان خيلي شيطنت ميكردم. سال اول به درس عربي هيچ علاقهاي نداشتم. يك روز پيش از آنكه معلم عربي به كلاس بيايد مقداري پودر فلفل روي ميز معلممان پاشيدم! مبصري داشتيم كه رفتارش عشوهاي بود و معلم عربي، كه مرد بود، توجه...زیتون سرخ (9)
زیتون سرخ(۹) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. پدرم كه راننده همان قطار بود، آمد. با گريه گفتم: «مأمور نگذاشت بروم بستني کيم بخرم.» پدرم گفت: «كار خوبي كرد! ميرفتي پايين و گم ميشدي. من تو را ميشناسم!»در تهران نيز پدرم مرا سوار قطار كرد و به تبريز فرستاد. اين بار در كوپه تنها نبودم....زیتون سرخ (8)
زیتون سرخ(۸) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. فاصله منزل ما با منازل سازماني جديد حدود دويست متر بود. شبانه مادرم با كمك همسايهها و ما، اسبابمان را به منزل نو منتقل كرد. پدرم هم آن شب سرِ كار بود و ظاهراً از ماجرا بيخبر بود. منزل جديد هنوز تمام نشده بود، حتي دور حياط آن ديوار...زیتون سرخ (7)
زیتون سرخ(۷) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. صورتمسئله را گفت. اما من بلد نبودم آن را بنويسم! صورتمسئله را با صداي بلند خواند و من بلافاصله حل آن را روي تختهسياه نوشتم. معلم از هوشم در رياضيات خيلي تعجب كرد. گفت: «چرا نمينويسي؟» با لكنت زبان گفتم: «بلد نيستم بنويسم.»ـ بله؟ـ...زیتون سرخ (6)
زیتون سرخ(۶) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. فصل سوم شش ساله بودم و در مهرماه 1337 به كلاس اول دبستان پا گذاشتم. نام مدرسه ما شكوفه بود. در كلاس اول، سه، چهار ماه نخستِ سال كلاس ما مختلط بود. يعني پسرها و دخترها يك جا بودند. پسرهاي تنبل و درسنخوان يا كساني را كه شيطنت ميكردند،...زیتون سرخ (5)
زیتون سرخ(۵) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. ادامه فصل دوم: ... يك شب كه دايي و مادرم رفته بودند آجردزدي، نگهبان با داييام درگير و گلاويز شد. نگهبان با آجر، سر داييام را شكست. دايي با سر خونين به خانه برگشت. مادرم بلافاصله به سراغ نگهبان رفت و با لنگه كفش تا جايي كه...زیتون سرخ (4)
زیتون سرخ(۴) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. فصل دوم خانوادهام تا زماني كه من پنج ساله شدم در شهر اراك زندگي ميكردند. قديميترين خاطرهاي كه در ذهنم مانده مربوط به دو سالگيام است. نزديك عيد نوروز مادرم برايم يك جفت كفش ورني سياهرنگ خيلي قشنگ خريد. آن را پوشيدم. خيلي خوشحال...زیتون سرخ (3)
زیتون سرخ(۳) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. پدرم به مادرِ مادرم، «عمه» ميگفت. مادربزرگم زن خوبي بود. قلب بزرگي داشت و درِ خانهاش هميشه روي همه باز بود. ما به او «مامان تهراني» ميگفتيم. دائم در سفر بود؛ خوزستان، اراك، مشهد و خلاصه هرجا كه امكانش بود. خيلي هم مذهبي بود. مادرم در......
69
آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 3
اول خرداد 1362 بود که به پادگان امام حسین(ع) در تهران رفتیم. البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند. بچههای مالکاشتر را برای امدادگری انتخاب کردند تا تقسیم کنند ـ در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته میشد. ما جزو گردان مالکاشتر بودیم ـ من هم شدم امدادگر!






