خاطرات محمدصادق کوشکی
دکتر محمدصادق کوشکی، کارشناس علوم سیاسی، مهمان دویستوسیوششمین برنامه شب خاطره (تیر 1392) بود. او ابتدا از شهدای هفتم تیر 1360 بهویژه شهید بهشتی یاد کرد. سپس درباره عملیات بیتالمقدس 7 و خوزستان، خاطره گفت. او گفت: «عملیات بیتالمقدس 7 بود. گرمای تابستان همه را کلافه کرده بود. گفتند ممکن است دشمن، نزدیکِ صبح، پاتک بزند. همه بیخواب بودیم. دوستی به نام «هدایت» داشتیم. با پتوی سربازی روی خاکریز نشسته بود.خاطرات علیرضا مرادی
علیرضا مرادی، سروانِ بازنشسته نیروی زمینی ارتش، مهمان دویستوسیوپنجمین برنامه شب خاطره (خرداد 1392) بود. او درباره عملیات بیتالمقدس خاطره گفت. او گفت: «من؛ علیرضا مرادی؛ افسر اطلاعات عملیات نیروهای مخصوص یا همان کلاهسبزها افتخار این را دارم که در طول 8 سال دفاع مقدس و سالهای بعد از جنگ در محورهای شمال و جنوب کشور خدمت کردم. به قول همسرم 8 سال جنگ تمام شد اما شما هنوز به خانه بازنگشتهاید.خاطرات صفر خوشنود
صفر خوشنود، جانباز دفاع مقدس، مهمان دویستوسیوپنجمین برنامه شب خاطره (خرداد 1392) بود. او درباره رفتن به جبهه خاطره گفت. او گفت: «سال 1359 دانشآموز بودم. دوست داشتم به جبهه بروم. هممحلهای ما شهید شده بود. پدرم هم بیشتر موافق تحصیل بود.. از هر راهی اقدام میکردم نمیشد. آشنایی در مسجد از مأموریت آمده بود. گفت: «میخواهی به جای من بری؟ برو شهرری بگو من اعلا دلپیشه هستم. چند بار کردستان رفتم.» اسم من تا وقتی مجروح شده بودم هم اعلا دلپیشه بود...»خاطرات محمد هادی
محمد هادی، جانباز دفاع مقدس، مهمان دویستوسیوپنجمین برنامه شب خاطره (خرداد 1392) بود. او به مناسبت شب میلاد امام علی(ع)، درباره تقویت روحیه و خنده در جبهه، خاطره گفت. او گفت: «ترس در وجود همه وجود دارد. اگر کسی بگوید من نمیترسم دروغ میگوید. یکی از مواردی که ترس را تشدید میکند، سکوت و تاریکی است. یک شب خیلی ترسیده بودیم. نفسها به شماره افتاده بود...خاطرات فرشاد نجفیپور
امیر سرتیپ دوم پزشک؛ «فرشاد نجفیپور»، جانشین قرارگاه اقتصاد مقاومتی وزارت دفاع، مهمان دویستوسیوچهارمین برنامه شب خاطره (اردیبهشت 1392) بود. او درباره تیراندازی در تپه 114 خاطره گفت. او گفت: «زمانی که شهید علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی بودند، دانشجوی پزشکی بودم. توفیق این را نداشتم که از نزدیک با شهید صیاد کار کرده باشم. متولد 1345 هستم. 1363 با بورسیه وارد پزشکی ارتش شدم.خاطرات حسین دقیقی
سردار حسین دقیقی، مشاور عالی فرمانده کل سپاه، مهمان دویستوسیوسومین برنامه شب خاطره (اسفند 1391) بود. او درباره روزهای اول جنگ تحمیلی، خاطره گفت. او گفت: «روزهای اول جنگ تحمیلی بود. هنوز به ماه نرسیده بود. رفتیم در جبهۀ دارخوین مستقر شدیم. عراقیها میخواستند از دارخوین به سمت اهواز پیشروی کنند. شهید جهانآرا این نقطه را تعیین کرد. ما با نیروهایی که از سپاههای مختلف جمع کرده بودیم رفتیم در دارخوین مستقر شدیم.خاطرات محمدرضا گلشنی
محمدرضا گلشنی، سرباز آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان دویستوسیوسومین برنامه شب خاطره (اسفند 1391) بود. گلشنی درباره زیارت کربلا در دوران اسارت، خاطره گفت. او گفت: «بعد از اینکه قطعنامه قبول شد، اسیران را گروه به گروه به کربلا بردند. ما را با ماشین از اردوگاه به موصل بردند. بعد سوارِ قطار شدیم به بغداد رفتیم. از آنجا با ماشین ما را به کربلا و زیارت بردند. در حرم امام حسین(ع) هم با مسلسل ایستاده بودند.»خاطرات حبیبالله بوربور
حبیبالله بوربور، مبارز انقلابی و عضو کمیته استقبال از امام در بهمن ۱۳۵۷، مهمان دویستوسیوسومین برنامه شب خاطره (اسفند 1391) بود. بوربور در حال حاضر، دبیرکل جمعیت وفاداران انقلاب اسلامی است. او درباره شب 22 بهمن خاطره گفت. او گفت: «بعد از شب 22 بهمن امام خمینی اعلام کردند حکوت نظامی را بشکنید و به خیابانها بریزید. من و آقای قمی، نزدیک مدرسه علوی پاس میدادیم. از یک همسایه خواهش کردیم فولکس واگن خود را از کوچه بردارد و در خیابان اصلی، پارک کند.خاطرات حسین نجات
سردار حسین نجات، دوستِ شهید علیاکبر وهاج، مهمان دویستوسیودومین برنامه شب خاطره (دی 1391) بود. او درباره شهید وهاج خاطره گفت. او گفت: «آشنایی ما با شهید وهاج به 1354 باز میگردد. ما دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بودیم. وقتی بیانیه تغییر مواضع سازمان مجاهدین خلق منتشر شد، این اعلامیه تغییر مواضع در دانشگاهها تأثیر گذاشت. دانشجویان 3 گرایش داشتند؛ یا به دکتر شریعتی گرایش داشتند، یا درس شهید مطهری گوش میکردند...خاطرات غلامرضا حیدری
مهندس غلامرضا حیدری، دوستِ شهید علیاکبر وهاج، مهمان دویستوسیودومین برنامه شب خاطره (دی 1391) بود. او درباره شهید وهاج خاطره گفت. او گفت: «آشنایی ما با شهید وهاج به 1353 باز میگردد. من دانشجوی دانشگاه امیرکبیر (پلیتکنیک) بودم. در انتشارات بعثت با او آشنا شدم. حاج قاسم تبریزی هم آنجا بودند. انتشارات بعثت، پاتوق مبارزان انقلابی بود.3
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 4
هر کس که میتوانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچهها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک میخورم. یکی از بچهها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.






