خـاطـرات احمـد احمـد (52)

خـاطـرات احمـد احمـد (۵۲)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى شيوه‏هاى ماندن از ابتداى زندگى مخفى، ارتباط ما با بيرون از سازمان بسيار محدود شد. حتى با خانواده‏هاى خود فقط ارتباط تلفنى داشتيم. براى تماس تلفنى بايد از تلفنهاى عمومى استفاده مى‏كرديم و مكالماتمان را ظرف كمتر از سه دقيقه به پايان مى‏برديم تا به اين ترتيب محل تماس رديابى نشود. در همين تماسها بود كه دريافتم در اين مدت، ساواك چندين مرتبه به منزل پدر و پدرخانمم...

خـاطـرات احمـد احمـد (51)

خـاطـرات احمـد احمـد (۵۱)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى پس از مدتى حبيب به پرويز گفت: «تو به همسرت خيلى وابسته هستى و اين براى ادامه راه تو و سازمان مخاطره‏آميز است. اگر در آينده با مشكلى مواجه شوى و دستگير و زندانى شوى، اين وابستگى تو را در موضع ضعف قرار خواهد داد، درنتيجه لطمه و آسيب سازمان حتمى است. حبيب در روزهاى بعد به طرح چنين مباحثى با پرويز پرداخت و بعد از طرف سازمان به او دستور داد كه با يكى از دختران سازمان...

خـاطـرات احمـد احمـد (50)

خـاطـرات احمـد احمـد (۵۰)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى زندگى در خانه امن! تولد دوقلوها در بيستم شهريور ماه سال 1353، زندگى ما را وارد مرحله جديدى كرد. وجود اين دو عطيه الهى، مريم و زهرا، كانون زندگى ما را گرم‏تر از پيش كرد. ديگر هيچ وقت اضافه‏اى نداشتيم كه به مسئله ديگرى غير از تربيت و پرورش كودكانمان بينديشيم. بزرگ كردن هم‏زمان اين دو خيلى سخت بود. اگر يكى مى‏خوابيد، ديگرى او را با گريه‏اش بيدار مى‏كرد، و اگر آن يكى...

خـاطـرات احمـد احمـد (49)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۹)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى آغاز همكارى با سازمان مجاهدين خلق(1) يك ماه پس از آزادى از كميته مشترك، سر و كله عليرضا سپاسى آشتيانى به بهانه احوالپرسى و رسيدگى پيدا شد. من مدتى طولانى (از زمان عضويت در حزب ملل اسلامى تا تأسيس حزب‏الله و اداره آن) با وى دوست بودم. او پس از ادغام حزب‏الله با سازمان مجاهدين خلق به عضويت رسمى سازمان درآمد و به زندگى مخفى روى آورد. رفت و آمدهاى عليرضا به منزل ما...

خـاطـرات احمـد احمـد (48)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۸)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى حصار در حصار دخالتهاى بى‏پايان ساواكيكى دو روز پس از آزادى، فكر اصلى من اين بود كه چه بايد بكنم؟ مسئوليت زندگى جديد، لحظه‏اى آرامم نمى‏گذاشت. در گذشته و در دنياى تجرد با فراغ بال دنبال بسيارى از امور مى‏رفتم، ولى با متأهل شدن و همچنين پير و فرتوت شدن پدر و مادرم، نياز بود كه به مسائل زندگى و مسئوليتهاى آن جدى‏تر نگاه كنم. هرچند همسرم پذيرفته بود كه در تمام...

خـاطـرات احمـد احمـد (47)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۷)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى فرداى آن شب، دانشجوى اصفهانى را خواستند و آزادى او را اعلام كردند. وى لباسهايش را برداشت و با ما خداحافظى كرد و رفت. او رفت و از سرانجامش هيچ‏اطلاعى ندارم، ولى هرگاه به ياد مقاومت قهرمانانه‏اش مى‏افتم، او را در دل تحسين مى‏كنم. او واقعا فردى مبارز و مقاوم بود و تا آخرين روز، نه تنها به مأمورين حتى به ما هم نگفت كه چه‏كاره است و چه كرده؛ از برخورد و رفتار او پيدا...

خـاطـرات احمـد احمـد (46)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۶)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بيمارى پر سر و صدا روزهاى آخرى كه من در كميته مشترك بودم به خاطر روزه جسمم نحيف و ضعيف شده بود. زيرا غذاى گرم نمى‏خوردم. ناهار را به عنوان افطار و شام را در سحر مى‏خوردم. علاوه بر آن به خاطر چرك و خون بدن آن دانشجوى جوان فضاى سلول غيربهداشتى و آلوده بود و امكان فاسد شدن غذاى مانده را چند برابر مى‏كرد.روزى پس از خوردن سحرى احساس دل درد شديدى كردم. مى‏بايست به...

خـاطـرات احمـد احمـد (45)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۵)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى سيبهاى بهشتى آن شب مأمورين بدون آنكه نتيجه‏اى بگيرند مرا به كميته مشترك بازگرداندند. اين بار به سلولى در بندى ديگر بردند كه يك روحانى به نام گرامى و يك جوان دانشجو قبل از من در آنجا محبوس بودند. شماره اين سلول 17 بود و در كف سلول زيلويى حدود 5/1 مترمربع پهن شده بود. آن شب بى گفتگويى خوابم برد. قبل از اذان صبح جهت آماده شدن براى نماز برخاستم. آن روز بايد بدون سحرى...

خـاطـرات احمـد احمـد (44)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۴)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى روز سوم، در سلول باز شد و در پى آن جوان رشيد، هيكلى و خوش قد و بالايى را به داخل سلول هل دادند. قيافه او خيلى مضطرب بود. گويا براى اولين بار بود كه قدم به چنين مكانى گذاشته بود. بعد از دقايقى او شروع به صحبت كرد و گفت كه قهرمان پرتاب نيزه است و مى‏گفت علت دستگيريش را نمى‏داند. از بد حادثه بازجوى او كسى به نام «دانش» بود كه فردى حقير، زبون و عقده‏اى بود و زندانيهايش...

خـاطـرات احمـد احمـد (43)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۳)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى ماه عسل در زندان دو، سه روزى بيشتر از آغاز زندگى جديدم نمى‏گذشت كه تلفن خانه زنگ زد. گوشى را برداشتم، يكى از آن سوى خط گفت: «آقا ما از اداره مخابرات هستيم، خط شما را داريم كابل برگردان مى‏كنيم، لطفا آدرستان را بدهيد، تا ما شماره جديد را بدهيم.» من فهميدم كه اينها دارند خانه را كنترل مى‏كنند، زيرا مى‏دانستم كه مخابرات، خود همه آدرسها را دارد. از اين‏رو از ارائه...
...
51
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.