خاطرات محمدرضا حافظنیا (5)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۵) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. وقتي به گروهان برگشتم به طرح عمليات فكر كردم. اولين طرحي كه نظرم را جلب كرد اين بود كه در ميدان جدید صبحگاه لشكر 77 در كنار گردان تانك كه محوطهاي خاكي بود و قرار بود فردا صبح مراسم صبحگاه در آنجا برگزار شود، عملياتي براي اجرا در همان مراسم طراحي كنم....خاطرات محمدرضا حافظنیا (4)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۴) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. صبح رفتم پادگان، طبق معمول نفرات گردان مشغول تعمير تانكها بودند و خبر خاصي به گوش نميرسيد. ساعتي گذشت كه اعلام كردند بهدليل اتفاق پارهاي حوادث، فرماندة لشکر براي شركت در سميناري كه موضوع آن بررسي نحوة سركوب و مهار تظاهرات مردمي در شهرهاي...خاطرات محمدرضا حافظنیا (3)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۳) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. از طرفي به اين فكر بودم كه چكار بايد كرد و در فشار شديد روحي قرار داشتم، ميخواستم چارهاي براي آينده بيانديشم. بالاخره 2 راهكار به ذهنم رسيد يكي بيرون از پادگان بود و ديگري داخل پادگان.بيرون پادگان اين بود كه سالي يكبار لشکر 77 خراسان با حضور همه...خاطرات محمدرضا حافظنیا (2)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۲) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. اولین مأموریت دو هفته از آغاز كار گذشته بود، روزی در خانه، حوالی بعد از ظهر، داشتم ناهار میخوردم كه در زدند. رفتم در را باز كردم، دیدم از پادگان یكی را بهدنبال من فرستادهاند. گفت: باید به پادگان برگردی چون اعلام آمادهباش كبوتر یا زرد شده...خاطرات محمدرضا حافظنیا (1)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱)خاطرات محمدرضا حافظنیا در برگیرنده خاطرات مردی است که تحت تأثیر آموزههای دینی، مشاهده بی عدالتی و تبعیض را تاب نیاورده و به دنبال آن بوده تا ساز و کارهای حاکم بر جامعه (پیش از پیروزی انقلاب اسلامی) که وضعیت آشفته آن روزها را موجب میشده بر هم زده و یا به تضعیف آنها همت گمارد.او خود درباره موضوع کتاب میگوید: «موضوع این کتاب، بیان و تشریح یکی از رویدادهای تاریخ انقلاب اسلامی از زبان عامل و شاهد آن است. رویدادی که از یک سو به...زیتون سرخ (65)
زیتون سرخ (۶۵) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل نوزدهم همان سال 1363 خودم را از تهران به شاهرود منتقل كردم. محل زندگي محمد و خانوادهاش در اين شهر بود. در تابستان اين سال دچار ناراحتي شديد روحي شدم. يك روز رخت ميشستم كه ناگهان احساس كردم دارم گُر ميگيرم! به محمد گفتم: «دارم خفه...زیتون سرخ (64)
زیتون سرخ (۶۴) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. يك نفر را استخدام كن كه از اين دو نگهداري كند.» اما ديدم كه هيچكس به جز خودم، از عهده تربيت درست آنها برنميآيد. اگر بد بار بيايند، عذاب وجدان خواهم داشت. نميخواستم بچههايم را فداي درس و تحصيل خود كنم. روي همين اصل به كار خوب و پردرآمد...زیتون سرخ (63)
زیتون سرخ (۶۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. اذيتهاي لاله كه زياد شد گفتم: «لاله! از دستت خسته شدم. روزبه بلافاصله گفت: «مامان برو لاله را بگذار در كوچه! آنوقت من ميروم و او را براي خودم برميدارم و خودم هم بزرگش ميكنم. برو او را در كوچه بينداز.»خواهر كوچک علي اصرار داشت كه لاله...زیتون سرخ (62)
زیتون سرخ (۶۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. روزبه هميشه آخرين مد لباسها را ميپوشيد. تا هفت سالگي، همه لباسهاي روزبه را عمويش، شاهپور تهيه ميكرد. آن ايام شاهپور، در كارخانه ذوبآهن شاهرود كار ميكرد و خرج مادرش و محمد را هم او ميداد.پانزده روز تعطيلي را در شاهرود مانديم و روز...زیتون سرخ (61)
زیتون سرخ (۶۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. من از مكانيک عملي سر درنميآوردم. محمد گفت: «به پيكان رسيدگي ميكني؟»ـ يعني چه؟ـ آب در آن ميريزي؟ـ آب؟ مگر پيكان آب ميخواهد؟ـ روغن چه؟ـ روغن؟ نه. مگر روغن لازم دارد؟ـ روغنترمز چه؟ـ نه. من از اينها سر در نميآورم. اما بنزين ميريزم.......
53
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-49
دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کمکم روشن میشد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتاً زیادی به طرفم میآیند. خوشحال شدم. جان تازهای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هر چه فریاد میکردم آنها نمیشنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند.






