زندان، امنیت و ناامنی

نمی‏دانم چه کسی اولین بار مجازات زندان را ابداع کرد و مخالفین خود یا خلافکاران را به بند کشید، ولی از زندان رفتن یوسف در حکایات مذهبی و به بند کشیده شدن ضحاک در اسطوره‏های میهنی معلوم است زندان پیشینۀ چند هزار ساله دارد.

«کوه حضرت عباس» درجنوب اروپا

یک مستند دیدم دربارۀ بالکان و مسلمانانش. دستمایه‏ای شد تا یک خاطرۀ عجیب و غریب را برایتان نقل کنم. نمی‏دانم می‏دانید یا نه، در بالکان قریب 20میلیون شیعه بکتاشیه زندگی می‏کنند. شیخ بکتاش یک مبلغ مذهبی دولت عثمانی بود که سال‏هایی را در آن بلاد گذراند و انبوه پیروان عیسوی خسته از جنگ‏های بی‏پایان میان ارتدوکس‏ها و کاتولیک‏ها را به دین جدید بشارت داد. شیخ بکتاش ایرانی و خراسانی بود.

در زندان، زندگی جمعی داشتیم

دوسه سال پیش از جریان تبدیل شدن زندان قصر به موزه، که توسط کانون سیاسی قبل از انقلاب بنا شد از زندان قصر دیدن کردیم. وقتی وارد حیاط زندان شدیم، دیدیم که زندان اصلی با خاک یکسان شده است؛ زندان اصلی که شامل زندان 3و4 بود و تمام شخصیت‏های مبارز سیاسی درآن زندانی بوده‏اند، پشت این دو زندان اصلی، زندان بهداری و زندان‏های دیگر وجود داشت که به عنوان موزه در نظر گرفته بودند ولی متأسفانه اصل زندان با خاک یکسان شده است.

وقتی زندان، زندان نباشد

مدتی ازکودتای 28 مرداد سال32 گذشته بود، بعد از تئاتر سعدی و فردوسی بیشتر تئاتر‏ها را آتش زدند و بستند و هنرپیشه‏ها را گرفتند. در دوره‏ای که بختیار، فرماندار نظامی تهران بود بدون هیچ دلیلی طبق ماده 5 قانون مردم را به زندان می‏انداختند و هنرپیشه‏ها را می‏گرفتند. من هم از آن دسته آدم‏ها بودم و در خیابان دستگیر شدم. من را ابتدا بردند توقیف‏گاه تهران. در آنجا آقای محمدعلی جعفری و خیلی از هنرپیشه‏ها و کارمندان رادیو را دیدم.

نخستین دیدار

سخن گفتن از ابعاد مختلف زندگی و فعالیت‌های فرهنگی و ادبی شخصیتی نظیر مرحوم هوشنگ گلشیری که آثارش در زمره بهترین آثار معاصر بوده که علاوه بر پویایی، به شکل زیبایی سنت و مدرنیته را تلفیق نموده؛ کاری است بس دشوار که در این مقاله نمی‌گنجد، ولی به منظور ادای دین به پیشگاه آن انسان فرهیخته، به عنوان یکی از خوانندگان و دوستداران شخصیت داستان‌هایش و نیز یکی از مصاحبه‌کنندگان با ایشان به بیان مختصری در این باب می‌پردازیم.

دفترچه سیاه

روزی که فرانسواموریاک روزنامه‌نگار، نویسنده و شاعر فرانسوی و برنده نوبل ادبی سال 1952 از دنیا رفت، ژان کوکتو نمایشنامه‌نویس و کارگردان معروف، یادداشت کوتاهی در یکی از روزنامه‌های عصر «بوردو» زادگاه فرانسوا منتشر کرد که آخرین جمله‌اش این بود: «موریاک بیچاره! می‌توان درباره‌اش گفت همه چیز را داشت، مگر همه چیز را!»

اسیر جاده نیستم

از دوازده سالگی کارم را شروع کردم؛ با اسب و گاری. این طرف و آن طرف بار می‌بردم آن هم در فاصله‌های محدود، با یک اسب و گاری مگر چقدر می‌شود بار برد. سال 1344 بود که وانت سه چرخ خریدم و با آن کار می‌کردم. بار اصلی ما محصولات کشاورزی بود.

در تکریت 11، هر هفته یک نفر شهید می‌شد

«رحیم قمیشی»، زاده خوزستان و معاون گردان کربلا، که از نخستین روزهای جنگ، داوطلبانه و با عضویت رسمی در سپاه پاسداران عازم دفاع از وطن شد، چهار دی سال 1365 و در آغاز عملیات کربلای چهار به اسارت نیروهای عراقی درآمد. جملات نخستین او، یادآوری لحظاتی پیش از اسارت است. دشوارترین لحظه‌ها...

یخ سرخ

درخشش خاطرات کودکی بعضی از آدم‌ها، خیال‌انگیزتر از هر داستانی مخاطب را به دنیاهای فراموش شده پرتاب می‌کند. این خاطره فریب از کودکی خرمشاهی هم از همان نوع روایت‌های بیرون از دنیاهای روزمره اطراف است که چند دقیقه‌ای آدم را از پوسته وقایع پیش‌بینی‌پذیر روزانه بیرون می‌کشد. در زمستان شدید قزوین که به زمستان‌های تبریز و اردبیل و زنجان شبیه است غالباً آب حوض کثیرالاضلاع وسط حیاط درندشت ما یخ می‌زد. اتفاق می‌افتاد که هنوز این یخ ذوب نشده، یخبندان دوم پیش آید و برف بر روی یخ بنشیند.

رادیو در آیینه خاطرات

خاطرات رادیویی بخشی از تاریخ شفاهی مردم است که با وجود قدمت هفتاد ساله رادیو هنوز برنامه­های آن در خاطر مردم سالمند باقی مانده است. «تاریخ شفاهی»Oral History ، شامل آن بخش از تاریخ است که از طریق مرور­کردن زندگی واقعی جمع‌آوری می‌شود و باید به زمان وقوع ماجراها بسیار نزدیک باشد. این خاطرات از یک سو اهمیت این رسانه را در زمان خود هویدا می­کند و از سوی دیگر برنامه­های شاخص آن زمان را که هنوز در ذهن شنوندگان، یاد و خاطره­اش باقی مانده به ما می­شناساند. این خاطرات که «تجربه زیسته» Lived Experience راویان است، به روش گفتگو با آنان بدست آمده است، و گویای اهمیت شایان توجه رادیو و برخی برنامه­ها در زمان خود بوده است.
...
44
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.