سیصدوچهارمین شب خاطره-3

عملیاتی که مانند عملیات‌های دیگر نبود

پارچه‌ای سفید به همه دادند و گفتند: این پارچه را دور مچ دست چپ‌تان ببندید. گفتند که منافقین دقیقاً لباس‌های شما را به تن کرده‌اند، با همین مچ‌بند متوجه می‌شویم چه کسی منافق است و چه کسی منافق نیست.

سیصدوچهارمین شب خاطره-2

زمانی که در اتاقی تاریک بودم...

از طریق سیستمی که به آن دونَبش می‌گفتند، تماس می‌گرفتند و مخاطب فکر می‌کرد تماس از آلمان یا فرانسه است. با این تماس‌ها مشخص می‌شد که موشک عراق به کجا خورده است. آنها با پیچیده‌ترین شرایط اطلاعات داخل ایران را به دست می‌آوردند.

سیصدوچهارمین شب خاطره-1

از اسارت تا روز تلخ

جزء کسانی بودم که رفته بودم تا از کشورم دفاع کنم، اما بعد از مدتی متوجه شدم به یکی از عناصری تبدیل شده‌ام که علیه کشورم فعالیت می‌کنم. زمانی که رفتم، با بعد از عملیات مرصاد مصادف شده بود...

سیصدوسومین شب خاطره

درباره خاطرات جلال شرفی

حادثه در یک تا دو دقیقه اتفاق افتاد. چند نفر به سرعت از ماشین پیاده شدند و امان حرف زدن ندادند. توجهی به این که من دیپلمات هستم، نکردند. من را در پشت ماشین به حالت دست و چشم بسته گذاشتند...

سیصدودومین شب خاطره

خرمشهر و سیدصالح موسوی به روایت خاطرات

آن اسرا تعداد زیادی بودند که در خرمشهر اسیر شدند. آنها چیزهایی را نقل کردند و مواردی هم در کتاب‌های‌شان نوشته شده است. شاید در دنیا بی‌سابقه باشد که یک اسیر جنگی در کشور نگه‌دارنده، کتاب بنویسد و چاپ شود، ولی در ایران این اتفاق افتاد.

سیصد‌ویکمین شب خاطره

سه روایت درباره شهید محسن وزوایی

جدیداً نامه‌ای کشف شد که پیش خواهرم مانده بود. او آن را‌ سی سال ‌و ‌خرده‌ای در گنجینه‌اش نگه داشته بود. مادرم در آن نامه چیزهایی را گفته است که ما با شناختی که از او داشتیم، باورمان نمی‌شد آن حرف‌ها را گفته باشد.

منصوره قدیری از بهجت افراز گفت

تو باید هم مادر باشی و هم پدر

روزی از دانشگاه و دبیرستان برگشته بودم و بسیار خسته بودم. او به من زنگ زد و گفت که فقط خودت را برسان. نگران شدم و پرسیدم که برای مرسل اتفاقی افتاده است؟ گفت: نه، در مورد همسر یکی از اسراست...

سیصدمین شب خاطره-3

خاطرات، بر اساس شخصیت ‌افراد شکل می‌گیرند

در سنگرهای خط مقدم پوسترهای تولید شده توسط حوزه هنری را می‌دیدم. در آنجا، وقتی از ما می‌پرسیدند کارتان چه است؟ پوسترها را نشان می‌دادیم. کارت شناسایی ما زودتر از ما می‌رفت. همه تولید هدف و حرکت می‌کردیم و همدلی عجیبی در آثار به دست می‌آوردیم.

سیصدمین شب خاطره-2

سرگذشت نوری و مفتونی

نزدیک چهار ماه فشار و کتک را تحمل کردیم. نامش را ورزش‌های اجباری گذاشته بودند! مانند گلادیاتورها شده بودیم. آن‌قدر دست‌ها و پاها می‌شکست و آن‌قدر مشکلات پیش می‌آمد که مجبور شدم آن نمایش‌نامه را بنویسم و به خاطر آن بازداشت و شکنجه شدم.

سیصدمین شب خاطره-1

به طرف خط مقدم

به جایی رسیدیم که نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم. گرد‌وخاک زیادی به‌پا شده بود و فرصتی برای توقف نداشتیم. در سمتی دیدیم که در دور ماشینی در حال حرکت است. فکر کردیم حتماً مسیرمان همان و درست است. رفتیم و رفتیم تا به منطقه‌ای رسیدیم که آشیانه تسلیحات عراقی‌ها بود...
...
31
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»