عزل بنیصدر
خاطرات آیتالله مجتهدی تبریزی
چندی پس از شروع جنگ تحمیلی، امام(ره) فرماندهی کل قوا را به بنیصدر تفویض کرد در پی آن، وی فرماندهی جنگ را بدست گرفت. بنیصدر در مقام فرماندهی کل قوا به ارتش عنایت مختصری داشت ولی نهتنها با سپاه پاسداران همکاری نمیکرد و به آن التفاتی نداشت، بلکه با آن مخالفت میکرد. من چند بار که به جبهه رفتم و با چند تن از فرماندهان سپاه به گفتوگو پرداختم، همگی از بنیصدر شکایت میکردند و میگفتند این آقا به اندازه کافی مهمات جنگی در اختیار سپاه نمیگذارد.سیصد و سی و نهمین شب خاطره -3
نامهرسان
عملیات بیتالمقدس هم پیروز شد و پس از آن هم برادر احمد به لبنان رفت و آن ماجرای اسارت پیش آمد. حالا همه برگشته بودند به منطقه. عملیات رمضان با شکست مواجه شد. همه در شهر مریوان ناراحت بودند و تعداد زیادی از جبهه جنوب آمده بودند به غرب. مدام در رفت و آمد بودند و به هم ریختگی در منطقه به وجود آمده بود. همه از اینکه احمد دیگر نیست ناراحت بودند. عملیات والفجر مقدماتی بود که برادر دستواره و برادر ممقانی را دیدم که در بهداری سپاه بودند. خیلی خوشحال شدم.فعالیت در جهاد سازندگی
خاطرات سعیده صدیقزاده
خاطره خیلی قشنگی که از ماههای اول انقلاب یادم هست، وقتی بود که امام فرمودند کمک کنید به کشاورزها. گفتند باید خودکفا بشویم. همه مردم راه افتادند سمت روستاها. من هم صبح زود، بعد از نماز صبح پسرم را که آن موقع پنجساله بود، پیش خواهر یا مادرم میگذاشتم و میرفتم. همه باید جمع میشدیم جلوی ساختمان حزب جمهوری که در چهارراه عشرتآباد بود. بعد در گروههای بیست نفره و سی نفره با مینیبوس حرکت میکردیم.ارتحال امام خمینی در خاطرات هاشمی رفسنجانی
صبح به بیت امام رفتم.. احمدآقا اظهار نگرانی داشت. با دکترها صحبت کردم. درمان جدیدی شروع کردهاند. قرار شد اطاعیهای پزشکی، به گونهای داده شود که کمی نگرانی در آن دیده شود. امام را زیارت کردیم. خیلی ضعیف شدهاند. گفتند درد دارند و اشتها ندارند و ناراحتند. صدایشان خیلی ضعیف است. در حالی که پیشانی ایشان را میبوسیدم و دستم روی دستشان بود، فشار ملایم دستشان را احساس کردم. به زحمت بر خودم مسلط شدم، ولی جلوی اشکها را نتوانستم بگیرم.سیصد و سی و نهمین شب خاطره -2
نامهرسان
به ما گفتند که آماده باشید تا برویم. الان مهمات هم از پادگان میگیریم و به شما هم میدهیم. بعضی آقایان واقعاً بلد نیستند و این هنر را ندارند که خانمها را دلداری بدهند. این آقای کرمانشاهی میدید ما داریم میترسیم و مانند بید میلرزیم، یک نارنجک به دست ما داد و گفت: دیروز فرمانده کومله کرمانشاه در جاده کامیاران که شما الآن از آنجا میروید به دست بچههای ما کشته شده و اعضای کومله خیلی عصبانی است.برشی از کتاب شاهدان حماسه
خاطرات اشرف سیفالدینی درباره آزادی خرمشهر
شب پیروزی و فتح خرمشهر را هیچ زمانی فراموش نمیکنم. آسمان اهواز حال و هوای دیگری داشت، حس عجیبی داشتیم هر لحظه منتظر شنیدن صدای اللهاکبر پیروزی بودیم. به هر جا که نگاه میکردی دستهای به دعا رفته را میدید که برای پیروزی رزمندگان دعا میکردند و عنایت خدا شامل حال رزمندگان شد و خرمشهر آزاد گشت. ذکر صلوات و تکبیر همه بلند شد، نمیتوان آن لحظات را بیان کرد ما فقط شاهدی بر این حماسه بزرگ بودیم.سیصد و سی و نهمین شب خاطره -1
نامهرسان
سیصدو سیو نهمین برنامه شب خاطره با عنوان «نامهرسان»، پنجشنبه ۷ مهر 1401، با حضور خانواده پستبانک کشور در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای داوود صالحی برگزار شد. راوی اول برنامه، خانم مریم کاتبی، پرستار یزدی در دوران دفاع مقدس گفت: وقتی انقلاب شد، بیمارستانها دست گاردیها بود و اگر مردم کمکهای اولیه میدانستند، میتوانستند خیلی از هممیهنانشان را نجات دهند. بعد از پیروزی انقلاب، ما در مساجد مختلف به خانمها کمکهای اولیه را آموزش میدادیم تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، مردم آگاهی داشته باشند.خاطرات علی عِچرَش
«آزادی خرمشهر»
با آزادی خرمشهر و عقب زدن دشمن به مرز شلمچه، ماهشهر از جبهه دورتر شد و شکل پدافندی به خودش گرفت. نیروهایی که برای عملیات به ماهشهر آمده بودند به شهرهای خودشان برگشتند و من بعد از مدتی به خانه رفتم. یاسر در یکی از سنگرها یک آلبوم اسکناس پیدا کرد. همه دورش جمع شدیم که آلبوم را نگاه کنیم. تمام اسکناسهای ایرانی از دورههای قدیم در آلبوم چیده شده بود. مجموعه اسکناسها یک کلکسیون ارزشمند بود. خدا میداند صاحب آلبوم چند سال و با چه عشق و علاقهای آنها را جمع کرده بود.سیصد و سی و هشتمین شب خاطره -3
بچه بازارچه
مادر شهید ابوالقاسم کشمیری درباره فرزندش گفت: برایتان از خوابی که درباره شهید دیدم میگویم. حدود ۱۵ یا ۱۶ سالگی او را در خواب دیدم که که همراه آقایی که شمشیری در دست داشت، ایستاده بود و در حالیکه ابوالقاسم شمشیری چوبین داشت، با هم مشق رزم میکردند. هیچکس آنجا نبود. مدام به او میگفتم: ابوالقاسم خطر دارد. ولی آنها همینطور با هم تمرین میکردند. جایی که ایستاده بودیم، مرتعی روشن و زیبا بود. آقایی که شمشیر به دست داشت سمت راست من بود و ابوالقاسم سمت چپم...بخشی از خاطرات امیر سعیدزاده
در هفتم خرداد ۱۳۶۶ مصادف با شب عید سعید فطر میشنوم ملا عظیمی در حالیکه نماز مغرب را در مسجد ادا کرده و در حال رفتن به طرف خانه برای صرف افطار بوده، توسط کومله ترور میشود. وقتی خبر را میشنوم به بالای سرش در بیمارستان میروم. سر ملا عظیمی را روی زانویم میگذارم و اشک میریزم. هنوز جان دارد و به چشمانم نگاه میکند. ذکر خدا میگوید و آرامآرام چشمانش را میبندد و سر به بهشت میگذارد....
10
...
آخرین مطالب
- ما منتظر صدای تاریخ شفاهی از دانشگاهها هستیم
- سیصدوپنجاهویکمین شب خاطره -2
- خاطرات محمد زقوت
- مرجعیت علمی و صنفی؛ چشمانداز انجمن تاریخ شفاهی ایران
- تلاش گروه تاریخ دانشگاه اصفهان، برای تأسیس رشته تاریخ شفاهی
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97
- از نادیده گرفتنِ حقوق راوی تا اِعمال سلیقه در متن
- سیصدوپنجاهویکمین شب خاطره -1
پربازدیدها
- بایکوت
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96
- از نادیده گرفتنِ حقوق راوی تا اِعمال سلیقه در متن
- خاطرات روحالله رضوی
- سیصدوپنجاهویکمین شب خاطره -1
- مرجعیت علمی و صنفی؛ چشمانداز انجمن تاریخ شفاهی ایران
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97
- تلاش گروه تاریخ دانشگاه اصفهان، برای تأسیس رشته تاریخ شفاهی