دکتر نورائی:

«تاریخ شفاهی هنر» به سمت مستندسازی برود

آنچه در مورد هنر در دوره معاصر قابل توجه است، تنوع نوع هنر و داده‌ها؛ چه در عرصه تولید و چه محتوای هنری است. بنابراین در این زمینه ما با انفجار اطلاعات نیز روبه‌رو هستیم. از این منظر، مبحث تاریخ شفاهی یک نردبان‌ وارونه‌، به درون زمان بی‌واسطه است؛ نردبانی به گذشتۀ نزدیک. به همین دلیل در مقایسه بازۀ زمانی، کوتاه اما بسیار تعریض یافته است؛ چنان فراگیر که می‌توان گفت، خود با بیشترینۀ اعصار گذشته برابری می‌کند. در عین حال، تاریخ بی‌واسطه و متصل به حیات کنونی ما خواهد پرداخت.

سیصد و شصت و یکمین شب خاطره -1

سیصد و شصت و یکمین برنامه شب خاطره با روایت مرزبانان نیروی انتظامی، 5 مهر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «مرز پایداری» برگزار شد. در این برنامه حجت‌الاسلام سیدجبار حسینی و سردار احمد گودرزی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی اول برنامه، سیدجبار حسینی، جانباز دفاع مقدس بود که از سال ۱۳۵۹ در کردستان حضور دارد.

دلنوشته‌ای به یاد دو یار آسمانی

قدم به خانه‌ای می‌گذاریم که هر گوشه از آن، حکایت از ایثار و فداکاری دارد. مادری مهربان، با چشمانی که دریایی از غم و شادی است، به استقبالمان می‌آید. او داستان پسرانش را برایمان روایت می‌کند احمد و محمود، دو برادر، دو یار، دو عاشق. احمد که با دانش پزشکی‌اش مرهمی بر زخم‌های رزمندگان بود و محمود با شور جوانی و آرزوهای بزرگ. هر دو اما یک مقصد مشترک داشتند؛ جبهه حق علیه باطل. در هر جمله‌اش عشق مادرانه‌ای موج می‌زند، که حتی مرگ فرزندانش نتوانسته بود آن را خاموش کند.

سیصد و شصتمین شب خاطره -3

راوی سوم برنامه، مهندس سعید اوحدی، متولد 1336 در شهر بروجرد بود. او فارغ‌التحصیل مهندسی دانشگاه تهران است. در 19سالگی مجوز پذیرش دانشگاه ایالتی کالیفرنیا را می‌گیرد. در جریان انقلاب درسش را رها می‌کند و به ایران برمی‌گردد و به مردم می‌پیوندند.

دانشگاهی به وسعت یک خانه

دیدار با مادر شهید مصطفی نمازی‌فرد

در یک روز پاییزی، مهمان خانه‌ی مادر شهید مصطفی نمازی‌فرد شدیم؛ خانه‌ای که در هر گوشه‌اش، حکایتی از عشق، ایثار و مقاومت نهفته بود. در این خانه، با مادری روبرو شدیم که قلبش دریایی از صبر و شکیبایی بود. کلام او، آیه‌های صبر و استقامتی بود که از دل آتش‌ها بیرون آمده بود.

سیصد و شصتمین شب خاطره - 2

راوی دوم برنامه، محمدجواد زمردیان‌، متولد 7 فروردین ۱۳۴۹ بود. او بزرگترین فرزند خانواده‌ای بود که پدر و مادر هر دو ناشنوا بودند و به‌سختی زندگی را با 4 فرزند اداره کردند. در همان دوران، وی که 16ساله بود به جبهه رفت و در عملیات کربلای 4 همراه با 60 غواص دیگر به اسارت درآمد. ‌4 سال در اسارت بود و امروز دبیر «کنگره ملی شهدای غریب در اسارت» است. او در این برنامه، روایت تشکیل این کنگره و عدد شهدای غریب در اسارت را بیان می‌کند.

دیدار با خانواده صابری

عصر یک روز پاییزی در خانه‌ای ساده که در آن عطر صبر و عشق سال‌ها بود در هم آمیخته بود، میهمان شدیم. داوود آقا، جانبازی که سال‌هاست با جراحت جنگ می‌جنگد، با لبخندی آرام از ما استقبال کرد. نگاهش، دریایی بود از خاطرات تلخ و شیرین، از روزهایی که در جبهه‌ها می‌گذشت تا امروز که در آغوش خانواده‌اش آرام گرفته است.

دیدار با جانباز؛ داوود صابری

دل‌نوشته‌ای از جنس ایثار و صبر

وقتی با داوود صابری، جانباز 50 درصد تماس گرفتم، با صدایی آرام پذیرفت که بعدازظهر شنبه، سوم آذر 1403، مهمانشان باشیم. گفت: چه روز مبارکی! اتفاقاً شنبه، چهل‌وهفتمین سالگرد ازدواج من و همسرم است. شنبه ظهر همراه دو نفر از همکاران حرکت کردیم. کمی زودتر از ساعت 14 رسیدیم. وقتی با آسانسور به طبقه هفتم رفتیم، آقای صابری و همسرش با روی خوش، در آستانه در ایستاده بودند. انگار حقِ مطلب ادا شده بود؛ دل‌جویی و احوال‌پرسی.

سیصدوشصتمین شب خاطره -1

سیصدوشصتمین برنامه شب خاطره، با عنوان «یادواره شهدای غریب در اسارت» با یاد 12 شهید غریب شهرستان‌های استان تهران، 1 شهریور 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سرهنگ مجتبی جعفری، محمدجواد زمردیان و مهندس سعید اوحدی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی اول شب خاطره، سرهنگ مجتبی جعفری متولد ۱۳۳۹ بود.

سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3

یکی از چیزهایی که همیشه برای من معجزه عجیب پزشکی است در دوران اسارت تجربه کردم. اولین باری که دانشجو بودم و به اتاق عمل رفتم یکی از استادهایم گفت: «پسرجان! ۱۵ دقیقه می‌ایستی و دستت را می‌شویی.»‌ و من به ساعت نگاه کردم و دستانم را با برس و بتادین ۱۵ دقیقه شستم تا دکتر اجازه دهد کنار تخت اتاق عمل بایستم و کمک کنم. جراحی برای یک دختر ۱۵ ساله بود که ضربه مغزی شده بود...
3
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 144

دوستی داشتم بنام سرباز عبدالباسط عبدل‌النصره او برایم تعریف کرد که در یکی از اتاقهای یکی از خانه‌های خرمشهر جنازه زن و مردی را دیده بود که هر دو کشته شده بودند. بوی عفونت تمام خانه را فرا گرفته بود. وقتی این حرف را شنیدم به او اصرار کردم برویم و آن دو جنازه را دفن کنیم. ولی او گفت: «من دیگر نمی‌توانم آن منظره را ببینم.