خواستم از مادر بنویسم اما...
امسال روز مادر، سوم خرداد ، روز آزاد سازی خرمشهر است... برای کسی که سالها در ایران دبیر ادبیات بوده و انشاهای دانش آموزانش را خوانده و نمره داده، چه سخت است نوشتن، آن هم از مادر!...چند برگ از یادداشت های روزانه دیدهبان شهید حسین کهتری
پریروز صبح روی دکل جلو ـ شهید فخّاری ـ بودم که «بیشهای» آمد و گفت: «تعدادی از دیدهبانان تیپ قمر بنیهاشم (ع) شهید و مجروح شدهاند. برو، ببین وضعیت آنها چطور است.»سگهای جزیره
از بازی فوتبال با هم آشنا شدیم. در زمین گِلی و با پوتینهای پلاستیکی میدویدیم. آنها در یک تیم بودند و ما در تیم مقابل؛ بچههای اطلاعات عملیات در برابر دیدهبان توپخانه.لبیک یا فرمانده
من بیسیمچی گروهان یک بودم. شهید صاحب زمانی فرمانده ما بود. شهید امیدی هم فرمانده گردان بود ...مکتب حزبالله در خاطرات داوود ایرانپور (2)
پیش تر، بخش اول این مطلب را خواندیم. بخش دوم در ادامه می آید: افرادی بودند که از لحاظ سنی بالاتر از دیگران بودند مثل علی نوروزی، شهید اصغر اکبری، شهید نصرالله تقوی راد، این ها افراد شاخص مکتب بودند.با یاد فرزند کویر
چهارم اردیبهشت ماه 1359 شش هواپیمای غول پیکر نظامیC-130 و هشت فروند هلیکوپتر آمریکایی بعد از حرکت از پایگاههای هوایی محرمانهای در خاک مصر به هوا برخاستند و مرزهای جنوبی ایران را بدون کوچکترین مقاومتی پشت سرگذاشته و وارد حریم هوایی ایران میشوند. هرچند یک پاسگاه مرزی عبور آنها را گزارش میدهد ولی معلوم نیست که چرا به این گزارش ترتیب اثری داده نمیشود.مکتب حزبالله در خاطرات داوود ایرانیپور (1)
موقع دیپلم گرفتن ما مصادف شد با اوج انقلاب و حوادث آن روزها. به یاد دارم روی تختهسیاه شعار مرگ بر شاه مینوشتیم و بچههای کلاس هم برای تعطیلی تهییج میشدند. سایر مدارس هم همینطور بود و از داخل مدرسه شعار «مرگ بر شاه» سر میدادیم و وارد خیابانهای شهرری میشدیم و به مردم میپیوستیم. کار ما در آن مدت همین بود.خاطرات حجت الاسلام محمد علی موسوی
قدم زنان راهی منزل بودم، بعد از پل حجتیه، عطر دلپذیرنان سنگک مشامم را نوازش داد، صدای روح نواز مؤذن از گلدسته های حرم حضرت معصومه (س) تازه به گوش میرسید. به نانوایی رسیدم و در نوبت نان قرار گرفتم...یاد کودکی 5- خاطره ی دکتر انور خامهای
من، کلاس اول بودم. چهار، پنج ماه از سال گذشته بود و من، مختصری از الفبا را یاد گرفته بودم که سرم کچل شد. آن موقع، زُفت می انداختند که چیزی شبیه قیر بود...یاد کودکی 4- خاطره ی آقای نصرت الله کریمی
در مدرسه ی صنعتی در کارخانه که کار می کردیم، میزهای بلند، با گیرههای بزرگ و میزهای کوچک با گیرههای کوچک بود. دَم آن میزهای بلند، یک پیت بنزین میگذاشتم زیر پایم و وقتی میخواستم سوهان کاری بکنم، سوهان موازی چشمم بود. این اوضاع و احوال، باعث می شد بچهها بخندند....
53
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 107
سربازی در دسته من بود به نام عصام احمد. این سرباز خیلی مؤمن بود و به جمهوری اسلامی علاقه داشت. او بیشتر اوقات درباره مسائل سیاسی و مخصوصاً جنگ با من صحبت میکرد. شبی داخل سنگر نشسته بودیم و حرف میزدیم. هنوز چند روزی به حمله شما برای شکستن محاصره آبادان مانده بود. فکر میکنم پنج یا هفت روز. من از یک ماه و نیم پس از شروع جنگ تا روز آخر در همین جبهه بودم. آن شب عصام برایم خیلی حرف زد و دردل کرد. او از این که در جبهه بود به شدت ابراز بیزاری و تنفر میکرد. میگفت: «ما چطور با نیروهای ایرانی جنگ کنیم، حال آنکه آنها مسلمانند و در کشورشان جمهوری اسلامی به پا کردهاند.![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)