چشم در چشم آنان(28)

ظهر به ترکیه رسیدیم. اردوگاهی بود به شکل باغ که داخل آن چند چادر زده بودند. صلیب سرخ از طریق ژنِو آمده بود برای مبادله. چند نفر هم از هلال احمر ترکیه بودند و تعدادی پلیس. چند نفر هم از ایران آمده بودند که یک خانم هم بین آنها بود. آن روزها ترکیه رابطه خوبی با ایران نداشت. اول برخورد بدی با ما کردند؛ خانمی که از ایران آمده بود، ‌ترکی می‌دانست. گفتیم برای‌شان توضیح بده. از ایران بگو.

چشم در چشم آنان(27)

روز نهم پیش از ظهر آمدند ما را بردند. در محوطه بیرون اردوگاه، ساختمان اداری اردوگاه بود. ما را برای بازرسی بدنی به اتاقی بردند. گفتند وسایل‌تان را بیرون بریزید. من یک جانماز داشتم که حلیمه به عنوان هدیه تولد برایم دوخته بود. با ساکی که خودم دوخته بودم و چادری که سرم بود.

چشم در چشم آنان(26)

یک روز یاسین با تعدادی نامه آمد و گفت اینها را بخوانید می‌خواهم ببرم. نامه‌های‌مان را باید صلیب سرخ می‌آورد. برای‌مان غیر منتظره و عجیب بود. واقعاً همه چیز دست خدا بود و خودش همه کارها را درست می‌کرد. در آن شرایط روحی فقط همین نامه‌ها بود که تسکینم می‌داد. یاسین با شتاب گفت این نامه‌ها را اداره سانسور داده بخوانید. گر خواستید جواب هم بدهید، ولی صلیب سرخ فعلاً نمی‌آید.

چشم در چشم آنان(25)

شب‌ها گرما از یک طرف و پشه هم از طرف دیگر کلافه‌مان می‌کرد. چون اتاق ما نزدیک حمام و فاضلاب بود، پشه فوق‌العاده زیاد بود. این را هم با صلیب سرخ در میان گذاشتیم و گفتیم که این پشه‌ها باعث آلودگی و بیماری می‌شوند. اول خواستند پیف پاف بیاورند، گفتیم اگر به همه می‌دهید، ما هم می‌گیریم. گفتند شما به همه چه کار دارید؟ در اتاق را درآوردند و به جایش توری زدند. اما بی‌فایده بود. چون از هر طرف به اندازه 6 سانت باز می‌ماند.

چشم در چشم آنان(24)

یک روز نامه‌ای از خانواده به دستم رسید. نوشته بودند که برادرم (علی) می‌خواهد با دختر عمویم ازدواج کند. من به دختر عمویم علاقه زیادی داشتم. خیلی خوشحال شدم. از اینکه می‌دیدم آنها زندگی عادی خودشان را طی می‌کنند، خوشحال بودم و این را از بالا بودن ایمان آنها می‌دانستم و از حالات‌شان پی به روحیات مردم ایران می‌بردم. نامه‌ها را رمزی می‌نوشتیم. اگر اسمی از امام خمینی(ره) بود، آن را می‌سوزاندند یا اسمی از آقا امام زمان(عج) می‌آمد، آن قسمت را آن‌قدر خط می‌زدند تا سوراخ شود. حتی یک سری از نامه‌ها را به ما نمی‌دادند. یا نمی‌فرستادند به ایران.

چشم در چشم آنان(23)

آن شب ما را به اتاق قبلی برگرداندند. جلو در اتاق را به اندازه یک پله بالا برده بودند تا اگر دوباره بارانی گرفت، به داخل نیاید. نفری یک پتوی دیگر هم به ما دادند. آن سال زمستان در مدتی که اوضاع جنگ، مقداری آرامش پیدا کرده بود و حمله‌ای پیش نیامده بود، عراق مرتب تبلیغ می‌کرد ما رفتارمان با اسرا انسانی است و در ایران با اسرا بدرفتاری می‌شود.

چشم در چشم آنان(22)

این اتاق‌ها مخصوص افراد خاصی بود که جهت تنبیه به آنجا برده می‌شدند. هر آسایشگاه یکی از این اتاق‌ها داشت. فردی که جزو افراد ثابت یکی از این اتاقک‌ها بود، سرگرد محمدی بود. بقیه را گاهی می‌بردند. گاهی برای راه رفتن یا هوا خوردن و همین‌طور برای گلدوزی به پشت محوطه آشپزخانه می‌رفتیم. در آنجا هیچ‌کس نبود.

چشم در چشم آنان(21)

می‌دیدند ما احترامی را که فرماندهان بین اسرا داشتند، زیر پا گذاشته‌ایم و ارزش آنها را از بین برده‌ایم. می‌گفتند از وقتی شما آمده‌اید،‌ اُبهت و مقام و ارزش ما را زیر پا گذاشته‌اید و اسرای دیگر را جری‌تر کرده‌اید. این بود که ما را که حدود 35 روز در آنجا بودیم، بردند. گفتند برای اینکه تنبیه بشوید،‌ به اردوگاه نظامی منتقل می‌شوید.

چشم در چشم آنان(20)

دو روز در آسایشگاه‌ها به روی‌شان بسته شد. چند نفر را بردند و حسابی خدمت‌شان رسیدند. غذا را خودمان می‌رفتیم می‌گرفتیم. یعنی خودمان این‌طور می‌خواستیم. از این طریق می‌توانستیم با برادرها ارتباط برقرار کنیم. بچه‌ها پیام‌ها را در کاغذ می‌نوشتند و در طول راه می‌انداختند زمین و ما موقع گرفتن غذا، یک چیزی را می‌انداختیم زمین و به بهانه برداشتنش آن را هم برمی‌داشتیم.

چشم در چشم آنان(19)

سربازی آنجا بود. گفت: «ما این همه به شما مهربانی کردیم.» گفتم: «شما نوزده ماه پدر ما را در آوردید. تازه دو روز است که دارید به ما محبت می‌کنید. و معلوم هم نیست پشت پرده چه نقشه‌ها برایمان کشیده‌اید. ما واقعیت را می‌گوییم، می‌خواهید بخواهید نمی‌خواهید هم بگذارید برویم.» بعد که برگشتیم به اتاق خودمان،‌ به حلیمه و مریم هم موضوع را گفتیم. آنها هم صحبت نکردند. در بیمارستان گاهی با سربازها صحبت می‌کردیم. آنها هم اظهار ناراحتی می‌کردند.
...
36
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.