برد ایمان – 15
امروز، اتفاق خاصّی رخ نداد. شب هنگام که به پُست رفتم، داخل سنگر نگهبانی دیدم که یک نفر خوابیده. اوّل نشناختم؛ ولی بعد از کمی دقّت فهمیدم که مسئول گروهان، برادر بویانی است. خیلی تعجّب کردم. خیلی خاکی و با عشق، روی زمین سنگر دراز کشیده بود. به او گفتم: «حاج احمد آقا! پاشو برو تو سنگر بخواب.»برد ایمان – 14
بعد از خوردن صبحانه، از سنگر زدم بیرون تا آب و هوایی تازه کنم. دو تن از بچّهها گفتند که اگر میتوانی، سر ما را کوتاه کن و من هم که دنبال کاری میگشتم تا حوصلهام سر نرود، ماشین را گرفتن و مثل بلدورز افتادم به جان موهای آنان. در حین سلمانی هم مصلح تکّه میانداختند و بچّهها را میخنداند. فقط یک چای دارچین کم داشت؛ البته چای تلخ هم برایمان مهّیا بود.برد ایمان – 13
بعد از خوردن چای، راهی سنگر اجتماعی کانال شدم. ما دو سنگر داشتیم؛ یکی سنگر بالا که شبها به آن کوچ میکردیم و یکی سنگر پایین که روزها در آن بودیم. شبها، میهمان ستارههای شفّاف و چشمک چراغهای شهر بدره که از دور دیده میشد، بودیم و روزها میزبان شقایقهای چند روزه.برد ایمان – 12
همه به خط شدند و بعد بلیتها را بین بچّهها پخش کردند. فکر میکنم دو سه قطار بود که میخواست بچّهها را ببرد؛ ولی با این حال باز بلیت به بعضی نرسید؛ از جمله ما. ولی از خوشوقتی ما و از آنجا که خدا نمیخواست بیشتر معطل شویم، دو بلیت هم برای ما جور شد و من و محمدرضا مصلح با هم سوار قطار شدیم و یک جوری، با انبوه بچّهها، در یک کوپه کنار آمدیم.برد ایمان – 11
کارهایمان را ردیف کردیم و رفتیم تا د ر صف لباس بایستیم. تا زمانی که در صف لباس بودیم، دو سه تا از بچه محلهای دیگرمان نیز برای خداحافظی آمدند؛ از جمله احمد تورانی که برای ما مقداری بادام هم آورده بود. گفت: «بادامها را برادرِ شهید پورتقی داده تا در حین راه، آنها را بشکنید و سرتان گرم باشد.»برد ایمان – 10
... با همین ترفند، همه بچهها نماز شبخوان شده بودند؛ الاّ من که از زیر این کار در میرفتم و بدبختانه ما کسانی بودیم که برای نماز صبح هم به زور بیدارمان میکردند. صبحها نیز در چادُر ما زیارت عاشورا برقرار بود. البته برای ما، زیارت عاشورا، به عنوان فرار صبحگاه مطرح بود. زیارت عاشورا را نیز سیّد و بچّهها با هم میخواندند.برد ایمان – 9
وقتی علی شهید شد، جای خالی او را سیّدقاسم پُر کرد. زمانی که در تهران بود، روزی نمیگذشت که او به ما سر نزند. احساس میکرد در نبود علی حتماً باید با ما باشد واز ما خبر داشته باشد. او عضوی از خانواده ما شده بود و هر وقت دیر به دیر سراغ ما میآمد، همه ما دلمان برایش تنگ میشد.برد ایمان – 8
من، پدر مفقودالاثر «علی حجابی» یا بهتر بگویم پدر شهید سیّدقاسم ذبیحیفر هستم؛ چرا که سیّدقاسم و علی هیچ فرقی در نظر من ندارند. من سیّدقاسم را به اندازه علی دوست داشتم و مطمئن هستم علی نیز سیّدقاسم را به همین اندازه دوست داشت؛ چرا که به من میگفت: «بابا! اگر من یک دوست خوب در عالم داشته باشم، آن هم سیّدقاسم است.»برد ایمان – 7
قرآنها را باز کنیم. گفتار خدا را که پیام شهداست، در این میان سلاح خود سازیم و کلام پرنور آن را ره توشه خود. سیره ائمه(علیهالسلام) را تاکتیک این رمز قرار دهیم. ای عزیزان! عملیّات را اینگونه شروع کنیم. شعارمان هنگام فتح، «تَوَکَّلتُ عَلَیالله» باشد و رمز عملیّات را هجرت الیالله قرار دهیم.برد ایمان – 6
انسان در طرز برخورد با افراد مختلف باید چند مسأله را مدنظر داشته باشد، آنگاه لب به سخن گشوده و یا دست به عمل زند. اوّل اینکه باید سعی در این باشد که مطالب کامل انتقال پیدا کند و برعکس، سخن از غیر در میان نباشد (غیبت) حرفها از دل برآید. بیان مطالب باید با روح و اندیشه طرف سازگاری داشته باشد.2
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
بر فراز میمک – 5
خاطرات ستوان دوم خلبان احمد کروندیآتش سنگین نیروهای عراقی لحظهای قطع نمیشد و ما در میان بارش گلولهها، به سوی قله شمشی در پرواز بودیم. ساختمان میان دو ساختمان دیگر را ردیابی کردم و انگشتم را به روی ماشه فشردم. لحظهای بعد، موشک ـ در مقابل چشمان من ـ به سمت ساختمان به حرکت درآمد.






