برد ایمان – 19
خدای من، مرا به تحمّل مشقتها و محنتها طاقت بسیار نیست... یک قدم بسوی من بنگر و یک لحظه به کار من بپرداز و مرا به نفس خویش فرو مگذار، زیرا موجودی مستمند و بینوا بیش نباشم و مصلحت خویش ندانم. کار مرا هرگز به مدرم وامگذار. زیرا مردم به رویم پیشانی ترش میکند و هرگز مرا محتاج خویشاوندان مساز. زیرا خویشان، بیگانهوار از مساعدت و محبت محرومم میکنند. اگر ببخشند اندک ببخشند و در برابر بخشش اندک منت بسیار گذارند و مذمت بسیار روا دارند.برد ایمان – 18
خدایا، ما به امید تو آمدهایم. الهی تو را سوگند میدهیم به عصر، که هر لحظه دریای بیانتهای رحمت تو موجزنان است، از بندگان گنهکارت در گذر. در گذر که شرمندهام، شرمسارم. بس توبهها که شکستهام. بس عهدها که بستهام و گسستهام. هر نفس به گناهی آلودهام.برد ایمان – 17
من به پایگاه عملیاتی «سوته» منتقل شدهام. پایگاه سوته در ابتدای محور سنته ـ بسطام قرار دارد. این پایگاه، یکی از مهمترین و مجهزترین پایگاههای محور است که بهترین و زبدهترین نیروهای محور رادر خود جای داده است. از برادران، راجع به اتفاقات و درگیریهای پایگاه سؤال کردم. چند روز پیش دو نفر از برادران خبّاز (نانوا)، زنده، زنده در آتش سوخته بودند.برد ایمان – 16
خدایا؛ ایمان، خدایا توفیق، خدایا دیدار... خدایا، خودت فرمودهای: «ادعونی، استجب لکم». شب است... دعای توسّل. خدایا سخن از توسّل است. سخن از شفاعت پیغمبر(صلالله علیه و آله) و علی(علیهالسلام) است: «یا وجیهاً عندالله، اشفع لنا عندالله» دعای توسّل آتشی است، آسمانی. دل را میسوزاند و اشک را از دیدگان میجوشاند.برد ایمان – 15
امروز، اتفاق خاصّی رخ نداد. شب هنگام که به پُست رفتم، داخل سنگر نگهبانی دیدم که یک نفر خوابیده. اوّل نشناختم؛ ولی بعد از کمی دقّت فهمیدم که مسئول گروهان، برادر بویانی است. خیلی تعجّب کردم. خیلی خاکی و با عشق، روی زمین سنگر دراز کشیده بود. به او گفتم: «حاج احمد آقا! پاشو برو تو سنگر بخواب.»برد ایمان – 14
بعد از خوردن صبحانه، از سنگر زدم بیرون تا آب و هوایی تازه کنم. دو تن از بچّهها گفتند که اگر میتوانی، سر ما را کوتاه کن و من هم که دنبال کاری میگشتم تا حوصلهام سر نرود، ماشین را گرفتن و مثل بلدورز افتادم به جان موهای آنان. در حین سلمانی هم مصلح تکّه میانداختند و بچّهها را میخنداند. فقط یک چای دارچین کم داشت؛ البته چای تلخ هم برایمان مهّیا بود.برد ایمان – 13
بعد از خوردن چای، راهی سنگر اجتماعی کانال شدم. ما دو سنگر داشتیم؛ یکی سنگر بالا که شبها به آن کوچ میکردیم و یکی سنگر پایین که روزها در آن بودیم. شبها، میهمان ستارههای شفّاف و چشمک چراغهای شهر بدره که از دور دیده میشد، بودیم و روزها میزبان شقایقهای چند روزه.برد ایمان – 12
همه به خط شدند و بعد بلیتها را بین بچّهها پخش کردند. فکر میکنم دو سه قطار بود که میخواست بچّهها را ببرد؛ ولی با این حال باز بلیت به بعضی نرسید؛ از جمله ما. ولی از خوشوقتی ما و از آنجا که خدا نمیخواست بیشتر معطل شویم، دو بلیت هم برای ما جور شد و من و محمدرضا مصلح با هم سوار قطار شدیم و یک جوری، با انبوه بچّهها، در یک کوپه کنار آمدیم.برد ایمان – 11
کارهایمان را ردیف کردیم و رفتیم تا د ر صف لباس بایستیم. تا زمانی که در صف لباس بودیم، دو سه تا از بچه محلهای دیگرمان نیز برای خداحافظی آمدند؛ از جمله احمد تورانی که برای ما مقداری بادام هم آورده بود. گفت: «بادامها را برادرِ شهید پورتقی داده تا در حین راه، آنها را بشکنید و سرتان گرم باشد.»برد ایمان – 10
... با همین ترفند، همه بچهها نماز شبخوان شده بودند؛ الاّ من که از زیر این کار در میرفتم و بدبختانه ما کسانی بودیم که برای نماز صبح هم به زور بیدارمان میکردند. صبحها نیز در چادُر ما زیارت عاشورا برقرار بود. البته برای ما، زیارت عاشورا، به عنوان فرار صبحگاه مطرح بود. زیارت عاشورا را نیز سیّد و بچّهها با هم میخواندند.1
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
برد ایمان – 19
خدای من، مرا به تحمّل مشقتها و محنتها طاقت بسیار نیست... یک قدم بسوی من بنگر و یک لحظه به کار من بپرداز و مرا به نفس خویش فرو مگذار، زیرا موجودی مستمند و بینوا بیش نباشم و مصلحت خویش ندانم. کار مرا هرگز به مدرم وامگذار. زیرا مردم به رویم پیشانی ترش میکند و هرگز مرا محتاج خویشاوندان مساز. زیرا خویشان، بیگانهوار از مساعدت و محبت محرومم میکنند. اگر ببخشند اندک ببخشند و در برابر بخشش اندک منت بسیار گذارند و مذمت بسیار روا دارند.





