نبرد هور – 5

پس از یک ربع، شخص صدام حسین وارد شد. این اولین باری بود که صدام را از نزدیک می‌دیدم، سبزه رو بود. در پاهایش حالت خمیدگی وجود داشت. در حالی که لبخندی به لب داشت، وارد شد. نوکران و چاکران و چاپلوسان دربار، همراهش بودند. صدام حسین گفت: «خوش آمدید... خوش آمدید ای قهرمانان غرور‌آفرین...»

نبرد هور - 4

هنگامی که به فرمانده گردان اطلاع دادند خط مقدم و خاکریز اول شکسته شده و ایرانی‌ها به سمت قرارگاه گردان و اتاق فرمانده پیش می‌آیند، در اتاق خود نشسته و با بغض به تصویر بزرگ صدام نگاه کرده بود. آنگاه با عصبانیت آب دهان خود را به سوی عکس انداخته و چند تیر به سوی چهره او شلیک کرده بود. همچنین فریاد زده بود: «تو پستی... ترسویی... چرا ما را در این جنگ گرفتار کردی؟!»

نبرد هور - 3

افکارم دوباره متوجه خانواده‌ام شد. می‌دانستم که آن شب جان سالم به در نخواهم برد. سعی کردم با هم‌قطارانم تماس بگیرم. در خلال مکالمات، نکاتی رد و بدل شد که مثل سم کشنده بود. حالت یأس و دلهره را در آنها هم احساس می‌کردم. صحبت‌‎مان درباره حوادث پیش رو و احتمالات آن بود. همان‌طور که اشاره کردم، نیروهای ایران پس از تجربه عملیات محرم، در ایجاد فضای رعب و وحشت، موفقیت‌های زیادی کسب کرده بودند.

نبرد هور - 2

پس از جلسه 3 ساعته، به محل کار خودم – گردان سوم تیپ – بازگشتم. هنوز دست به کاری نزده بودم که تلگرافی از قرارگاه تیپ به دستم رسید که هرچه سریع‌تر خود را به قرارگاه تیپ برسانم! مجدداً برگشتم. سرهنگ ستاد هانی الحیالی در انتظار ما بود. از فرمانده تیپ خبری نبود. در خلال صحبت‌های هانی فهمیدم که از طرف استخبارات آمده‌اند و او را برده‌اند!

نبرد هور - 1

از این هفته کتاب «نبرد هور» را می‌خوانیم؛ شامل خاطرات سرهنگ عراقی احسان العلوی از جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران که عبدالرسول رضاگاه آنها را ترجمه کرده است. دفتر ادبیات و هنر مقاومت این کتاب را در سال 1375 برای نخستین بار و به عنوان صدوچهل‌ودومین کتاب خاطرات تهیه شده در این مجموعه منتشر کرد.

صدای بال ملائک(15)

حالا دیگر به کرمانشاه برگشته بودیم. فکر آقای فرصتی فرکانس‌های ذهنم را اشغال کرده بود. سری به محل کارش زدم، ببینم خبری از او هست یا نه. آنجا که رفتم، رفقای او از من بی‌خبرتر بودند: «آقای فرصتی که با شما بود!» ـ شما طوری‌تون نشده حاج آقا؟! ـ نه... من طوریم نیست. و بعد به فکر فرو رفتم...

صدای بال ملائک(14)

بدشانسی آوردم، فکر کرد تعارف می‌کنم. به همین خاطر تعارف کرد و گفت: «نه، نیَتوانی، خُوَم بَمه.» حالا بیا و درستَش کن. بالاخره به هر طریقی که بود، ساک را گرفتم و گفتم: «بذار بیارم برات!» و بگو و مگو و کشمکش، با پیروزی من تمام شد و مسیر را ادامه دادیم. در راه، هر که ما را می‌دید، فکر می‌کرد مثلاً پدر و پسریم و استتاری که قبلاً کرده بودم، بیشتر به اشتباه‌شان می‌انداخت: پیراهن روغن‌آلود، شلوار کردی و.... خلاصه هر که می‌دید، فکر نمی‌کرد اهل آن‌جاها نباشم.

صدای بال ملائک(13)

چند ساعت همان‌جا ـ کنار میدان ـ مرا نگه داشتند. دیدم نه اینها حالا حالاها قصد کُشتنم را ندارند. بعد، به یک پناهگاه زیرزمینی انتقالم دادند. تاریکی فرمان می‌راند و چشم، چشم را نمی‌دید. وارد پناهگاه که شدم، تا نزدیکی زانو در آب فرو رفتم. بوی تعفن و لجن هم انسان را گیج می‌کرد. بارانی که قبلاً باریده بود، صحنه را به خوبی آماده کرده بود و گویا منافقین، جای بدتری برای زندانی کردن من سراغ نداشتند.

صدای بال ملائک(12)

هوا به مرز روشنایی نزدیک می‌شد که فرصتی گفت: «بیا از اینجا بریم.» ـ نه، اینجا موقتاً پناهگاه خوبیه... اگه بتونیم 48 ساعت دوام بیاریم، بچه‌ها سر می‌رسند، اگه هم... منافقا بخوان به ما حمله کنند، اسلحه که داریم. تازه، ما که داخلیم، بر بیرونی‌ها مسلطیم... ـ ولی اگه بریم روستاهای اطراف شهر، بهتره. احتمالاً بر و بچه‌ها همون جاها هستند. ـ خیلی خب، باشه، اشکالی نداره، هر چی باشه، تو با منطقه آشناتری.

صدای بال ملائک(11)

اردیبهشت ماه 1367 بود، زمانی که حال و هوای جبهه‌ها، از تابش آفتاب والفجر 10 هنوز گرم بود و هوای منطقه غرب و استان کرمانشاه هم رو به گرمی می‌رفت. حضور در جمع دوستان کمیته‌ای، شور و نشاطی دیگر به من بخشیده بود، به خصوص یکی دو ماه بعد، زمانی که برای شکار بعثی‌ها و منافقین، دام جدیدی گسترده بودیم. خلاصه از حرارت آن روزها هر چه بگوییم، کم گفته‌ایم.
...
34
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.