پاسیاد پسر خاک

-


کتاب "پاسیاد پسر خاک"، دربرگیرنده شرح زندگی و زمانه مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد به قلم محمد قبادی، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، این اثر چهل و یکمین کتاب از مجموعه آثار تحقیقی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی است.
پاسیاد پسر خاک" در دو فصل پیش از انقلاب و پس از انقلاب تدوین شده و محمد قبادی، در فصل اول به پیشینه خانوادگی، تولد، تحصیل و فعالیت سیاسی و آشنایی ابوترابی‌فرد با شهید سیدعلی اندرزگو پرداخته است.

فصل دوم این اثر، شرح فعالیت‌های سیدعلی‌اکبر ابوترابی در کمیته استقبال از امام خمینی(ره) و دوران دفاع مقدس و احوال وی در دوران اسارت در زندان‌‌های ارتش متجاوز صدام را دربر دارد.

"

در انتهای کتاب هم منابع و مأخذ، فهرست اعلام و عکس‌ها و اسنادی منتشر نشده از حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد آورده شده‌اند.
"
پاسیاد پسر خاک" در قطع رقعی و 444 صفحه و با شمارگان 2500 نسخه و بهای 68000 ریال توسط انتشارات سوره مهر، به چاپ اول رسیده است.

سیدعلى‌اکبر ابوترابی‌فرد (1379 ـ 1318) در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد سال 1342حضورى فعال داشت و بعد از آن همراه شهید سیدعلى اندرزگو به مبارزه جدی علیه حکومت پهلوی همت گماشتند و بارها مورد تعقیب ساواک قرار گرفتند.

همزمان با آغاز جنگ تحمیلی، در کنار شهید دکتر مصطفى چمران در ستاد جنگ‌هاى نامنظم به سازماندهى نیروهاى مردمى پرداخت و سرانجام در روز 26 آذر ماه سال 1359 در یکی از مأموریت‌ها به اسارت ارتش متجاوز صدام درآمد.

حجت‌الاسلام ابوترابى‌فرد در اردوگاه‌هاى عنبر، موصل 1، 3، 4 و رمادیه و تکریت 5، 17، 18 و نیز سلول‌هاى زندان‌هاى بغداد، اسیر بود و پس از ده سال اسارت، سرانجام در سال 1369 به میهن بازگشت و در تاریخ هفتم مهر 1369 با حکم مقام معظم رهبری، نماینده ولى‌فقیه در امور آزادگان شد.

وی در دوره‌هاى چهارم و پنجم مجلس شوراى اسلامی نیز نماینده مردم تهران بود و سرانجام در تاریخ دوازدهم خرداد 1379، بر اثر تصادف درگذشت.

 



 
تعداد بازدید: 5047


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟