خـاطـرات احمـد احمـد (22)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۲۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


زندان شماره 3
بعد از گذشت حدود چهار ماه، مرا هم به زندان شماره 3 نزد ساير زندانيان سياسى حزب ملل اسلامى بردند. در اين زندان به خاطر حضور دوستان و سياسى بودن آن با مشكلات كمترى مواجه بوديم. آنچه كه گفتنى است حكايتهايى از صبر و انتظار افتخارآميز بچه‏هاست.
شب و روزهاى زندان وضعيت يكنواختى داشت و ما براى گريز از آن، تمام ساعات و لحظات خود را به صورت منظم برنامه ريزى كرده بوديم. به‏جرئت مى‏توان گفت كه ما در اين زندان وقت تلف شده‏اى نداشتيم. از بامداد تا شامگاه، اوقاتمان با عبادت، دعا، كلاس، بحث، ورزش، تعامل و تحليل اخبار، نظافت و... مى‏گذشت. آقاى انوارى به دو شكل عمومى و تخصصى (فقه و اصول) كلاس گذاشته بود و آقاى حجتى كرمانى نيز به تفسير قرآن مى‏پرداخت.
از زيباترين صحنه‏هاى اين روزها، نمازهاى جماعتى بود كه در اتاقهاى آيت‏الله انوارى و حجت‏الاسلام حجتى‏كرمانى برپا مى‏شد. مراسم مذهبى و ملى، مجالس دعا و ذكر نيز در جاى خود برگزار مى‏شد. مراسم دعاى توسل و دعاى كميل هر هفته با مداحى دوستان بويژه اكبر صلاحمند و محمدباقر صنوبرى و محسن حاجى مهدى و خطابه‏هاى آقاى حجتى كرمانى دنبال مى‏شد.
در عيد نوروز براى ديدار خانواده‏ها با زندانيان، روز خاصى را تعيين كردند و اجازه دادند كه فرزندان زير دوازده سال را با خود به همراه بياورند. اگرچه من در آن زمان متأهل و صاحب فرزند نبودم، ولى توانستم برادرزاده و خواهرزاده هايم را ملاقات كنم. ما براى فرارسيدن چنين روزى سر ازپا نمى‏شناختيم. از يك هفته جلوتر با آماده و نظافت كردن ساختمان، و زينت آن با بادكنك و كاغذ رنگى به استقبال اين روز رفتيم. حتى غذاى مناسب براى ميهمانان تدارك ديده بوديم. آن يك هفته پر بود از جنب و جوش و حيات و شادى. آن روز، روزى فراموش نشدنى براى تمام زندانيان بود. يادم هست در اولين عيد زندان، دكتر رضا منصورى(1)  كه آن زمان حدود شانزده سال سن داشت، توانسته بود به خاطر جثه كوچك و جسم نحيف، خود را به جاى بچه‏هاى دوازده ساله جا زده و به ملاقات دو برادرش (جواد و احمد) بيايد. ضمنا او با زيركى تمام يك دوربين عكاسى را به عنوان اسباب بازى وارد زندان كرد و از عده زيادى از زندانيان بويژه ياران حزب‏ملل عكس گرفت.(2)
آنچه كه در روز ويژه ملاقات با خانواده‏ها به چشم مى‏خورد، حضور فرزندان دختر زندانيان بود. فرزندان افراد گروههاى مسلمان همه با روسرى و حجاب و فرزندان گروههاى ماركسيست بدون حجاب بودند.
وضعيت غذاى زندان شماره 3 خوب نبود. از نظر اندازه در حدى نبود كه افراد را سير كند. برخى دوستان به خاطر اينكه غذاى زيادى بخورند، خود را به مريضى مى‏زدند، چرا كه به بيماران غذاى بيشترى مى‏دادند. در اين ميان افرادى كه كم غذا بودند در چشم ديگران عزيز و دوست داشتنى مى‏شدند. مثلاً بين من و عليرضا سپاسى آشتيانى براى نشستن در كنار محمد پيران كه كم غذا بود، هميشه رقابت پيش مى‏آمد.
در اين زندان ما خود غذا مى‏پختيم. حاج مهدى عراقى رهبر و پيشرو در اين كار بود. او مواد غذايى را از بيرون تهيه و با كمك ديگر افراد طبخ مى‏كرد. پول اين كار بيشتر از محل 360 ريالى كه در ماه مسئولين زندان به هر زندانى به جاى غذا مى‏دادند، تأمين مى‏شد. به ياد دارم كه حاج هاشم امانى و حاج حبيب‏الله عسگر اولادى در ظرفهاى بزرگ رويى روغن داغ كرده و سيب زمينى و پياز سرخ مى‏كردند. ما نيز گاهى تا ساعت 1 شب در حال پاك كردن لوبيا، عدس، برنج و... بوديم. گاهى ابوالقاسم سرحدى‏زاده(3)  با اينكه نوبتش نبود به نزد آنها كه نوبتشان بود مى‏رفت و تا ساعت 1 بعد از نيمه شب با آنها بيدار مى‏ماند، گپ مى‏زد و كار مى‏كرد.
از آنجا كه از طرف مسئولين زندان، كسى براى نظافت بندها و قسمتهاى مختلف تعيين نشده بود، خود بچه‏ها به نوبت در امر نظافت و بهداشت محيط زندان شركت مى‏كردند. ورزش هم از برنامه‏هاى هميشگى بچه‏ها بود. برنامه‏هاى منظم ورزشى نقش عمده و زيادى در خروج افراد از رخوت و سستى داشت گاهى ورزش به عرصه و كارزارهاى سياسى مبدل مى‏شد.
من در ورزش تنيس روى ميز ضعيف بودم و با اين حال روزى با پرويز نيكخواه مسابقه پينگ‏پنگ داديم. او در اين ورزش تبحر و ممارست زيادى داشت و توانست مرا در سه گيم پى در پى شكست دهد. پيروزى وى موجب خوشحالى و مسرت فراوان ماركسيستها شد. ولى در مرحله ديگرى در مسابقه با آقاى ابوالقاسم سرحدى زاده شكست سختى خورد. در زندان، در اين ورزش كسى به پاى او نمى‏رسيد. سرحدى زاده به نيكخواه گفت كه در مجموع سه گيم هر وقت پنج امتياز به دست آوردى، تو برنده هستى. ولى نيكخواه در كل سه گيم نتوانست به اين امتياز شرط شده برسد. اين شكست براى ماركسيستها گران آمد و آنها را ناراحت كرد و به طريقى جبران شكست مرا كرد. ورزش كشتى نيز با انداختن تشكهايى در اتاقها به سرپرستى مهندس سيفيان دنبال مى‏شد.
از ماركسيستها فردى به نام عمويى و از مسلمانها من و آقاى سرحدى زاده در ورزش واليبال در سطح زندان مطرح بوديم، هرگاه من و سرحدى زاده در يك تيم قرار مى‏گرفتيم، برد بچه مسلمانها از ماركسيستها قطعى بود. گاهى ما تعصب زيادى در اين بازيها نشان مى‏داديم و مى‏پنداشتيم كه ايمان در برابر كفر ايستاده است.
زندان در اين دوره براى برخى دوره سازندگى و رشد بود و آنها توانستند دروس حوزوى خود را پى گرفته و به جايى برسانند. آقاى جواد منصورى و احمد منصورى(4)  نيز توانستند تحصيلات متوسطه خود را در زندان به اتمام برسانند و ديپلم بگيرند.


۱ـ دكتر محمدرضا منصورى، فرزند ماشاءالله در سال 1330 در تهران متولد شد. او فعاليت مذهبى و سياسى خود را از سنين كودكى در سالهاى 40 و 41 با حضور در هيئت محبان الحسين آغاز كرد. علاقه او به فعاليتهاى سياسى با دستگيرى برادرانش جواد و احمد مضاعف شد. وى در سال 1349 در دانشگاه تهران پذيرفته شد و در رشته پزشكى به تحصيل پرداخت. وى فعاليتهاى خود را در انجمن اسلامى دانشكده پى گرفت. در بهمن ماه سال 1353 درحالى كه دانشجوى سال چهارم پزشكى بود، به خاطر اعترافات فردى مبنى بر ارتباط او با عليرضا سپاسى آشتيانى، توسط ساواك دستگير و حدود چهار ماه در زندان كميته مشترك ضد خرابكارى شكنجه شد. او پس از محاكمه در دادگاه به زندان ابد محكوم و به زندان قصر منتقل گشت. سرانجام در آستانه پيروزى انقلاب اسلامى در 21 دى ماه سال 57 آزاد شد. او پس از پيروزى انقلاب اسلامى تحصيلات خود را ادامه داد و توانست در رشته چشم پزشكى متخصص شود.

۲ـ آقاى دكتر رضا منصورى در خاطرات خود در اين زمينه مى‏گويد:
«... در عيد سال 1345 به خانواده‏هاى زندانيان اجازه ملاقات دادند. آنها مى‏توانستند بچه‏هاى زير دوازده سال را با خود به همراه ببرند. در اين روز خانواده‏ها از صبح تا شب اجازه داشتند پيش زندانيان باشند. من آن موقع با وجود اينكه شانزده سال و در سال   چهارم دبيرستان بودم، توانستم به خاطر جثه كوچك و ريزه‏اى كه داشتم به جاى بچه زير دوازده سال پيش برادرهايم به زندان بروم. در آنجا با افراد حزب ملل اسلامى بيشتر آشنا شدم.»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى دفتر ادبيات انقلاب اسلامى

۳ـ ابوالقاسم سرحدى زاده، فرزند على‏اكبر، متولد 1324 ـ تهران. او فعاليتهاى   مذهبى ـ سياسى خود را با حضور در مجالس سخن‏رانى و وعظ در مساجد شروع كرد. او ضمن ارتباط با دوستان و معلمين مذهبى، تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را به پايان رساند. قبل از واقعه 15 خرداد 42 به حزب ملل اسلامى دعوت شد. او پس از دستگيرى در مهر سال 44 در دادگاه تجديدنظر به زندان ابد محكوم شد و بعدها با يك درجه تخفيف محكوميت او به پانزده سال زندان تبديل شد و در سال 1357 آزاد شد. او پس از پيروزى انقلاب اسلامى در مسئوليتها و سمتهاى مختلف قرار گرفت ازجمله: همكارى با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، عضو شوراى سرپرستى و قائم مقام بنياد مستضعفان و جانبازان، رياست شوراى سرپرستى زندانها، عضويت در شوراى مركزى حزب جمهورى اسلامى، سرپرستى روزنامه صبح آزادگان، وزير كار در كابينه مهندس ميرحسين موسوى به مدت شش سال، نماينده مردم تهران در دوره‏هاى سوم و پنجم و ششم مجلس شوراى اسلامى، عضو مركزى خانه كارگر ـ رئيس هيئت مديره اتاق تعاون جمهورى اسلامى رئيس هيات مديره اتحاديه امكان ـ مشاور رئيس‏جمهور در امور كار و كارگرى و...

۴ ـ احمد منصورى، فرزند ماشاءالله در سال 1326 در شهر كاشان متولد شد. او پس از مهاجرت خانواده به تهران تحصيلات ابتدايى را در دبستان نوشيروان به پايان رساند و براى طى تحصيلات متوسطه وارد مدرسه علوى شد و از سال 1340 در جلسات انجمن اسلامى دانش‏آموزان كه در منزل آقاى لطف الله ميثمى تشكيل مى‏شد شركت كرد. او مدت كوتاهى نيز به كلاسهاى انجمن حجتيه رفت ولى به خاطر حضور در فعاليتهاى سياسى از آنها كناره‏گيرى كرد. بعد به همراه برادرش جواد به حزب ملل اسلامى دعوت مى‏شود. پس از كشف حزب در مهر سال 44 دستگير و به چهار سال زندان محكوم شد و توانست در زندان ديپلم خود را بگيرد. او پس از مدتى، در 29 اسفند سال 1347 از   زندان آزاد شد و در سال 48 در رشته علوم ادارى در دانشگاه تهران قبول شد و به تحصيلات عاليه پرداخت. او در خرداد سال 52 توسط كميته مشترك ضد خرابكارى مجددا دستگير و پس از حدود بيست روز آزاد شد. احمد منصورى در بهمن سال 52 از دانشگاه تهران فارغ‏التحصيل شد. و در تيرماه سال 54 براى بار سوم دستگير گشت و چون دعوت ساواك را براى همكارى نپذيرفت، زندانى شد و سرانجام در آبان سال 1357 آزاد شد.
احمد منصورى چون ديگر برادرهايش جواد و رضا زحمات و رنجهاى بسيارى براى مبارزه با رژيم طاغوت متحمل شد و در اين راه ثابت قدم و استوار ماند. پس از پيروزى انقلاب اسلامى نيز خود را وقف سپاه پاسداران انقلاب اسلامى کرد، و در اردیبهشت1391 درگذشت.



 
تعداد بازدید: 4054


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.