اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 145
مرتضی سرهنگی
06 اردیبهشت 1404
نگهبان، ساعت نگهبانیاش تمام شده و منتظر است نفر بعدی بیاید و پست را از او تحویل بگیرد. ولی ظاهراً چند دقیقه تأخیر میکند. خودِ نگهبان به سنگر او میرود و صدایش میکند. بعد برمیگردد سر جایش و منتظر میماند. در همینحال یکی از نیروهای شما که عربی هم میدانسته از کمین خارج میشود و با ظاهری خوابآلوده خود را به نگهبان میرساند. بعد از سلام و احوالپرسی پست را از نگهبان تحویل میگیرد. نگهبان ما اصلاً متوجه نمیشود که این نفر ایرانی است و اسلحه، سرنیزه و دو خشاب را به او تحویل میدهد. نفر شما فوراً به او حمله میکند. در وهله اول دهان او را محکم میگیرد که سروصدا به راه نیندازد. بعد چند نفر دیگر میآیند و نگهبان را با خود میبرند. اینها داخل یک سنگر اجتماعی هم یک نارنجک میاندازند که شش نفر کشته و عدهای زخمی میشوند.
بعد از این اتفاق به فرمانده تیپ اطلاع میرسد که چنین اتفاقی افتاده است. البته همان روز صبح ساعت ده این سرباز اسیر ما از رادیو عربی شما صحبت کرد و شرح واقعهای را که آن شب روی داده بود بیان کرد. خودمان از این رادیو شنیدیم.
از این حادثه هیچکس به اندازه فرمانده تیپ خشمگین نبود. او به آن عده از نفراتی که زنده مانده بودند دستور داد «چون یک نفر اسیر دادهاید حتماً باید بروید به کمین نیروهای ایرانی و بهجای آن اسیر یک نفر ایرانی را اسیر کنید و بیاورید.» سربازها قبول نمیکردند زیرا این کار احتیاج به برنامهریزی و افراد شجاع داشت. فرمانده تیپ پانزده روز مهلت داد که هر نقشه که میخواهند تهیه کنند اما در عوض یک نفر ایرانی را هر طور شده به اسارت بگیرند و بیاورند. این دسته از افراد چندینبار به کمین رفتند ولی نتوانستند کاری صورت دهند. یک شب من بهعنوان بیسیمچی همراه آنها بودم و دیدم که این کار چقدر مهارت و شجاعت میخواهد.
مهلت پانزده روز تمام شد و افراد گفتند «این کار از عهده ما برنمیآید» فرمانده تیپ گفت «این دستور فرمانده لشکر است که اگر نتوانستید یک سرباز ایرانی را اسیر کنید و بیاورید باید خودتان اعدام شوید.» افراد گفتند «ما در اختیار شما هستیم هر کاری که میخواهید بکنید ولی ما نمیتوانیم به کمین برویم و از ایرانیها اسیر بگیریم.»
وقتی کار به اینجا کشید همه این افراد را دستگیر کردند و به بغداد فرستادند تا دادگاهی بشوند. آنها هرکدام به پنج سال زندان محکوم شدند.
ما واقعاً باید به حال عدهای از افراد ارتش بیچاره عراق تأسف بخوریم که جز مرگ و بدبختی چیز دیگری در انتظارشان نیست. آنها اگر پیشروی کنند کشته میشوند. اگر عقبنشینی هم کنند کشته میشوند. این سرنوشت بسیار نکبتباری است. خوشبختترین نظامیان عراق آنهایی هستند که اسیر رزمندگان شدند و اکنون مهمان کشور اسلامی شما هستند.
نمونه دیگری از همین نوع وحشیگریهای درندگان صدام حسین کافر را من خودم شاهد بودم که آن را برایتان نقل میکنم.
یک روز به اتفاق فرمانده گردان یکم از تیپ ششم، سرهنگ ستاد اسماعیل عواد علی، به گردان سیف سعد رفتیم و با فرمانده یکی از گروهانها که یک سروان بود ملاقات کردیم. در داخل سنگر سرهنگ اسماعیل عواد طرح حمله به یک بنزین خانه را که در شمال آبادان قرار داشت برای سروان تشریح کرد و مأموریت این حمله را بهعهده گروهان او گذاشت. سروان قبول کرد و بعد از حرفهای زیاد برای ما چای آورد ولی سرهنگ آب خواست. من به داخل یکی از سنگرها رفتم و برای سرهنگ یک لیوان آب آوردم. چند دقیقه بعد از خروج من از آن سنگر یک گلوله توپ به روی این سنگر خورد و دو نفر کشته شدند: یک سرباز مخابرات و یک استوار.
گروهان این سروان ساعت سه صبح حمله را شروع کردند. من و سرهنگ و یک سرگرد که فرمانده گردان سیف بود داخل سنگر ماندیم. فرماندهان از طریق بیسیم این حمله را هدایت میکردند؛ اما بعد از مدتی متوجه شدیم که آنها در میدان مین گرفتار شدند. یک گروه گشتی از نیروهای شما هم آنها را دیدند و بهشدت به طرفشان تیراندازی کردند. ده نفر کشته و عدهای هم زخمی شدند. بعد از ساعتی سروان خسته و کوفته خود را به مقر رساند و بلافاصله سرهنگ عواد و آن سرگرد شروع به اهانت به او که کردند. به سروان گفتند «تو بیلیاقت هستی و در این مأموریت کوتاهی کردی. تو حتماً با ایرانیها ارتباط داری و خائنی اگر تو با ایرانیها ارتباط نداشتی حتماً در این حمله پیروز میشدی!»
این دو افسر ارشد گزارش بدی از سروان به مقامات بالاتر دادند. مدتی از این حادثه گذشت. روزی با سرهنگ و یک افسر دیگر نشسته بودیم و با یکدیگر صحبت میکردیم. سرهنگ در خلال حرفهایش گفت «بله، او افسر خوبی بود. میترسم من هم در عملیات نتوانم موفق بشوم و مانند او اعدام بشوم.» از سرهنگ پرسیدم «مگر آن سروان را اعدام کردند؟» گفت «بله.»
ادامه دارد
تعداد بازدید: 29








آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 145
نگهبان، ساعت نگهبانیاش تمام شده و منتظر است نفر بعدی بیاید و پست را از او تحویل بگیرد. ولی ظاهراً چند دقیقه تأخیر میکند. خودِ نگهبان به سنگر او میرود و صدایش میکند. بعد برمیگردد سر جایش و منتظر میماند. در همینحال یکی از نیروهای شما که عربی هم میدانسته از کمین خارج میشود و با ظاهری خوابآلوده خود را به نگهبان میرساند.






