روایتِ حاج ابراهیم علیجانی؛ از بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین
سید را گذاشتیم رو زمین و فرار کردیم
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
14 خرداد 1403
پانزده خرداد 1342 هئیت از بازار حرکت کرد که بیاییم به صحن. سر چهارراه، عدهای چهارپایه گذاشتند و سینهزنی کردند. باز حرکت کردیم به سمت صحن. آن روز از شاهعبدالعظیم مهمان داشتیم. گفتم بروم ناهار اینها را بدهم برگردم تو صحن. وقتی رفتم دیدم صدا از داخل صحن بلند شد که: «آقایانی که گفتید اگر ما در زمین کربلا بودیم به یاری امام حسین(ع) میرفتیم، دیشب آیتالله خمینی را دستگیر کردند.»
سینهزنی به هم خورد و آماده شدند برای حرکت به سمت تهران. از داخل بازار آمدیم، جلوی ژاندارمری که رسیدیم ژاندارمها ایستاده بودند. کاری به مردم نداشتند. از جلوی آنها گذشتیم و رسیدیم به سرپل حاجی. آنجا اتاقی درست کرده بودند برای عوارضی. چند تا درخت چنار و جوی آبی هم بود. آنجا که رسیدیم حاج شیخ ابولاقاسم محیالدین ـ روضه خوان و روحانی بود ـ گفت: «بنشینید، بنشینید، میخواهم صحبت کنم.» همه نشستند. گفت: «آقا جون این کار کتک داره، زد و خورد داره، از بین رفتن داره، شما رو به خدا اگه میدونید چند تا رفیقتونو اونجا گیر میندازین و فرار میکنین از همینجا بگید نریم، برگردیم.»
همه گفتند: «الله اکبر! میریم.»
حرکت کردیم، نزدیک قلعهسین که رسیدیم یک روحانی به نام سیدرضوی[1] با عدهای و با ما قاطی شدند. رسیدیم چوببری، آن موقع بیابانی بود، پلی داشت که پیچ میخورد. دیدیم عدهای کفنپوش دارند با پرچم از سمت ورامین میآیند. آنها هم به ما پیوستند تا رسیدیم ورامین. همه تشنه بودند، تشتهای آب یخ را گذاشته بودند مردم بخورند. از آنجا رد شدیم، رسیدیم به پل کارخانه. آنجا وقتی نگاه کردم سر و ته جمعیت را پیدا کنم. دوباره حرکت کردیم و آمدیم نزدیک موسیآباد. آنجا گفتند: هر کس نماز نخوانده اینجا نمازش را بخواند، پولی هم جمع کنید نان بخریم. ممکن است دیر برسیم تهران.
محمد جندقی ـ متولی کوه بیبینور ـ و حسین ناصری پول جمع کردند که بروند گلتپه نان بگیرند. نماز خواندیم و حرکت کردیم به طرف پوئینک. عدهای آمده بودند جلوی راه مردم را تماشا میکردند.
نزدیک باقرآباد که رسیدیم یک سواری رسید و گفت: «آقایان! اشتباه میکنین این راهو میرین. سرپیچ باقرآباد سنگرسازی کردن، همهتونو از بین میبرن. از بیراهه برید.»
گفتیم ما میرویم توکل به خدا. ماشین سرهنگ بهزادی رسید گفت: «کجا دارید میرید.»
گفتیم: میریم به یاری آیتالله خمینی.
گفت: «اونو گرفتن، کاری به شما ندارن. اذیتش نمیکنن. آزاد میشه. برگردید برید سر خونه زندگیتون.»
گفتیم: اگه میخواستیم برگردیم که حرکت نمیکردیم. باید برویم به تهران برسیم و وضع این کار رو روشن کنیم.
وقتی رسیدیم باقرآباد دیدم اتوبوسی آمد یک عده ژاندارم از آن پیاده شدند. فرماندهشان دستور داد خیابان را ببندند. به ما ندا دادند که نیایید جلو، اگر بیایید کشته میشوید. اعتنا نکردیم، یک عده کفنپوش و قمهدار جلو بودند. گفتند کفنپوشها جلو بیایند. آمدیم جلو، دستور تیراندازی دادند. اول هوایی زدند، عقبیها ترسیدند و فرار کردند. حاجاکبر قلعهخواجهای و حاجی جنیدی رفتند روی خاک ایستادند و گفتند: «نترسید هوایی، فرار نکنید. چرا فرار میکنید.»
آنهایی که عقب بودند، رفتند و ما ماندیم. دستور دادند بزنند. از کمر به پایین شروع کردند به زدن. سه، چهار نفر بودیم که داشتیم میدویدیم، دیدم کنارم یک نفر افتاد رو زمین. به رفیقم گفتم: ببین اینو با تیر زدن کشتن.
گفت: «نه بابا، خوابیده تیر نخوره.»
خودمان را رساندیم به پوئینک، گندمزاری آنجا بود، نشستیم.
وقتی تیراندازی کردند و شعار دادند و برگشتند، رفتند سمت ماشین. بلند شدم پشت مدرسهی پوئینک را نگاه کردم دیدم سه، چهار نفر ایستادند. یواش یواش رفتیم پهلوی آنها دیدم محمدتقی اعلایی، رمضان علی عبدی، اسدالله یکی از کهنک هستند. گفتند: «عزتالله رجبی شما ـ پسر خواهرم ـ تیر خورد افتاد.»
گفتم: کجا؟
گفت: «نزدیک گندمها، دم جوب.»
گفتم: به هوای عزتالله بر میگردم ببینم چطور شده.
گفتند: «پس ماهم میآییم.»
وقتی آمدیم، دیدیم دو نفر افتادند. حاج حسن خمسهای را دیدم افتاده یک عرقگیر تنش بود. عرقگیر را زدم بالا دیدم خون توی سینهاش سفت شده، مرده بود. کنارش هم رمضان خمسهای را دیدم. لباس مشکی و یک لنگ هم به کمرش بود و دارد ناله میکرد. گفتم: آقا چی شده؟
گفت: «اومده بودم به هوای برادرم ببینم تو چه حالیه. دیدم مرده. داشتم گریه میکردم که با سر نیزه زدند به پام.»
گفتم: خیلی خوب معطل نکنید. این که هنوز نمرده، پاهاشو ببندیم، شما که قویترین کولش کنید برسونیم تا خط. بالاخره به مسلمون پیدا میشه برسونه بیمارستان.
اینها را حرکت دادیم، رفتیم جلوتر مشتعباس؛ بابای حسن ساعتساز را دیدیم گفتم: چی شده؟
گفت: «تیر خورده به پام. دستمالی داری؟»
ناله میکرد. دستمال را گرفتم پایش را بستم. او را هم دادیم کول اسدالله که برساند به خط. رفتیم آن طرفتر دیدیم یک سیّد خوابیده و ناله میکند گفتم چی شده؟
بچهها بنا کردند به گریه کردن. سید گفت: «گریه نکنید من که هنوز نمردم. اگرم مُردم فدای امام حسین(ع) شدم.»
گفتم: بچهها گریه فایده نداره. باید به داد اینا برسیم.
دست و پایش را گرفتند، ژاندارمها هم شروع کردند به تیراندازی. نزدیک مغرب بود و هوا تاریک میشد. دوباره سید را گذاشتیم رو زمین و فرار کردیم تو گندمها نشستیم. یکوقت دیدم ماشین آوردند. هوا تاریک شده بود. نورافکن انداختند و مرده و زنده همه را میاندازند داخل کامیون. از آنجا که رد شدند دیدم هیچکس نیست. و من تنها توی گندمها نشستم. گفتم: خوب چکار کنم؟ رفتن هم فایده نداره. اگر بوده بردنش.
آمدم خیابان و خط را گرفتم به سمت خیرآباد ـ پوینک. رسیدم قهوهخانه دیدم از پشت قهوهخانه صدا میآید. حاج حسن سنقر را با چند تای دیگه بود. همان موقع یک نفر آمد گفت: «بچهها بیایید سوار شوید.»
یک ماشین باری قرمز بود. از هول جانمان، رفتیم بالای ماشین نشستیم. گفتم: بچهها نبرن تحویلمون بدن.
گفتند توکل به خدا اگر پیچید رفت تو گروهان که رفته، اگر رسید به سربالایی کارخانه که معلومه رد شدیم.
رفت از پل کارخانه بالا و رسید ورامین. چند نفر از بچه ها که مال ورامین بودند پیاده شدند. بعد ما را آورد تو گاراژ پیاده کرد. خواهر حسن آقا پرسید: برادرمو ندیدید؟
گفتم: چرا حاج حسن الان پیاده شد.
آمدم از کوچهی آهنگران بروم، دختر خواهرم خانهی حاج حسین اصفهانی مینشست من را دید گفت: «دایی چیه؟ چی شده؟»
گفتم: عزت رو کشتن. منم اونجا بودم.
گفت: «چه خبر شد؟»
گفتم: خیلیها از بین رفتن.
این را که گفتم از حال رفتم. بیهوش شدم منو بردند تو حیاط و آبی به صورتم زدند و شربتی دادند، به هوش آمدم. خواستند مرا نگه دارند.
گفتم: از شاه عبدالعظیم مهمون داریم. همهی بچهها منتظرن ببینن چی به سر ما آوردن. باید زودتر برم خونه.»
وقتی رسیدم خانه سرو صدا بلند شد که حکومت نظامی است. همه را دارند میگیرند. من آن موقع خانه بودم.
مسیّب خمسهای و مرتضی طباطبایی شهید شده بودند و کنار خاکریز که چاه بود، افتاده بودند. عزت را نتوانستم پیدا کنم یعنی امان ندادند که جلو برویم. چون شناسایی کرده بودند، میگفتند همه را میگیرند. آن ـ شب ماندم خانه، صبح با قطار رفتم شاهی.[2]
تو هم بودی، نشونیش هست
روز سوم امام بود. رفتیم صحن مطهر امامزاده جعفر(ع) برای سینهزنی. مراسم شروع شد، شخصی رفت بالای منبر گفت: «حضرت روحالله خمینی را دستگیر کردند. باید حرکت کنیم بریم تهران.»
تو سر کله زنان حرکت کردیم به سمت تهران. در راه شعار میدادند: «با خون خود نوشتیم یا مرگ یا خمینی»
آمدیم جلوی پاسگاه گفتند: بروید اسلحهی اینها را بگیرید.
آمدند جلو دیدیم دستمال دستشان است و گریه میکنند گفتیم: اینا که جلوی ما دارن گریه میکنن، اسلحهی چی بگیریم.
حرکت کردیم، آمدیم موسیآباد. جندقی و حسین ناصری پول جمع کردند که نان بخرند، گرسنه بودیم. از آنجا بیغذا حرکت کردیم.
یکی رفت منبر و گفت: زن به خانههایتان حرام است اگر نیایید.»
به خانمم گفتم، او هم بالاخره اجازه داد. خیابان امام بودیم؛ روبهروی میدان. از آنجا حرکت کردیم، شیخ ابوالقاسم محیالدین و شیخ فتحالله صانعی جلو بودند. رسیدیم آن طرف پل جاده قلعهسین. آنجا ما را نشاندند و سخنرانی کردند. گفتند زمان پیغمبر(ص) شمشیر بود الان مسلسل و تیر و تفنگ است. اگر میخواهید بیایید، آنجا سفت و سخت باید جلویشان بایستید. اگر نه، برگردید.
جوانها گفتند: «نه، میآیم. حرکت کنیم.»
شیخ ابوالقاسم گفت: «ما قطره خونی داریم در این راه میگذاریم.»
همه شعار دادند: «با خون خود نوشتیم یا مرگ یا خمینی»
در موسیآباد یک جیپ ارتشی به ما برخورد. سرهنگ و سرتیپ بودند. گفتند: «کجا میخواهید برید؟ اگه از اینجا بالاتر برید همهتون از بین میرید.»
گفتیم: اگه همهمون از بین بریم. بازم باید بریم تهران. امام رو دستگیر کردن. میخواهیم نجاتش بدیم.»
جیپ از همانجا برگشت. زیر پل باقرآباد که رسیدیم جمعیت هی زیادتر شد. ابتدای جمعیت سبزی خشککنی بود و آخر جمعیت تو خیرآباد.
دو تا کامیون سرباز جلوی ما خالی شد و ما را محاصره کردند. البته مسلسل به کار نیامد. سربازها ما را هدف تیر قرار دادند. همانجا برگشتم رو به قبله و أشهدم را خواندم. گفتم: از اینجا دیگه برنمیگردم.
من عقبتر بودم. سیدمرتضی طباطبایی قد بلندی داشت، تیر خورد به سرش افتاد لب جدول. تیر خالی میشد و یکی یکی میرفتند. یک عده هم این طرف و آن طرف فرار میکردند. چاه عمیقی آنجا بود، رفتم پشت آن. هجوم آوردند بالای سرم. عدهای هم دور چاه ریخته بودند که خاکریز بود. میزدند، میریختند داخل چاه. وقتی هجوم آوردند بالای سرم، فرار کردم. دوباره تیر خالی کردند. پشت من خیلیها ریختند و از بین رفتند. وقتی فرار میکردم تیری از کنار سرم رد شد، ولی کاری نبود فقط خراش برداشت. یک تیر هم کنار چشمم رد شد؛ چشم راستم هنوز معیوب است تار میبیند.
از آنجا آمدم داخل گندمها، خیلی بلند بود. چاله و گوشهای بود صدای آب میآمد. توی چالهای خوابیدم و سرم را روی آن مرد گذاشته بودم. آنهایی که مرده یا زخمی بودند، همه را میکشیدند میانداختند توی کامیون. همه را با گوشهایم میشنیدم ولی جرأت این که از گندمها بیرون بیایم، نداشتم. وقتی اینها را جمع کردند و حرکت کردند برای پیشوا، از آنجا آمدم بیرون.
از پوینک ـ پلنگدره تا سه راه که آمدم گفتند: «حکومت نظامی شده. اگه ببینن میگیرنت.»
پنهانی از باغها آمدم، وقتی رسیدم خانه اذان صبح بود. در بیابان میآمدم کفش نداشتم، کف پایم زخمی شده بود. وقتی آمدم خانمم نشسته بود کنار مادرش و گریه میکرد. وقتی در را باز کردم گویا خدا دنیا را به او داد. گفت: «غذا میخوری؟»
گفتم: نه فقط میخوام بخوابم.
چند روز بعد گفتند حکومت نظامیه. هر کس را به چشم دیدند، میگیرند. مادرم و مادر خانمم تا چند روز من را مخفی کرده بودند. در خانه حمام نبود، بعد از ده، بیست روز رفتم حمام. رفقا گفتند: «ببین تو هم بودی، نشونیش هست.»
جای تیر را دیده بودند. چیزی نگفتم.[3]
[1]. ساکن قلعهسین.
[2]. راوی: قائمشهر فعلی
[3]. منبع: کتاب بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تحقیق: مؤسسه فرهنگی هنری/ رسول آفتاب، ناشر: رسول آفتاب، چ اول، زمستان 1392، ص 130.
تعداد بازدید: 847