سیصد و پنجاه و هشتمین شب خاطره - 2
منطقه کفی بود. دشمن، سنگری به ارتفاع 3 و مساحت 30 متر ساخته بود. آنقدر روی آن خاک ریخته بود که بالای سنگر، محل دیدهبانی درست شده بود تا بتوانند به بالای آن بروند و نیروهای ما را ببینند. این دیدهبانها را تقریباً 5/1تا 2 کیلومتر عقبتر از خط خودشان قرار میدادند تا بهراحتی دیده نشود. فاصله خط دشمن با ما 8 کیلومتر بود؛ یعنی اگر میخواستیم خطی جلوی اینها داشته باشیم فاصلهاش تقریباً 8 کیلومتر بود. من آن سنگر را دیدم و بالای آن رفتم.خاطرات بتول برهاناشکوری
همسر شهید محمدجواد تندگویان
خورش را هم زد و آن را چشید. همه چیز آماده بود. زیر آن را خاموش کرد. خیار، کاهو و گوجهفرنگی را از یخچال بیرون آورد و کنار کاسۀ سالاد گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. امروز ظهر سمیههدی و یوسف برای ناهار میآمدند و او غذای دلخواه یوسف را پخته بود. مشغول خُرد کردن کاهو بود که زنگ در به صدا درآمد. خودشان بودند؛ یوسف و هدی. به موقع رسیده بودند. یوسف از گردن مادربزرگ آویزان شد و او را بوسید. منتظر بود تا از مادربزرگ جایزهاش را بگیرد.سیصد و پنجاه و هشتمین شب خاطره - 1
سیصد و پنجاه و هشتمین برنامه شب خاطره، با عنوان «مقاومت و ایستادگی» 7 تیر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه، آقای علی ثقفی از آزادگان جنگ تحمیلی خاطره گفت. در ادامه برنامه، دو نفر از حاضران نیز خاطراتی از دفاع مقدس روایت کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.برشی از خاطرات مریم بهروزی
هدیه جواهرات برادران جنوب
اوایلِ انقلاب، در مسجد قبا درباره حکومت اسلامی سخنرانی میکردم و عده زیادی در جلساتِ سخنرانی شرکت میکردند. روزی جمعی از خانمها از نازیآباد تهران برای شرکت در جلسه سخنرانی به مسجد قبا آمدند که در میان آنها تعدادی از خانواده شهدا نیز بودند و به من گفتند: «ما از اینکه شهید نشدهایم ناراحتیم و تصمیم گرفتهایم طلا، جواهرات و وسایل زینتی خود را به حضرت امام تقدیم کنیم تا برای پیشبرد اهداف انقلاب هزینه شود.»زندگی در خرمشهر
راوی: همسر شهید سید محمدعلی جهانآرا
خرمشهر یکی از مراکز تبادل کالا در کشور به حساب میآمد. بر همین اساس، اجناسی که در بازار آن وجود داشت، هم از لحاظ مرغوبیت در سطح بالایی بود و هم از لحاظ قیمت بسیار مقرون و به صرفهتر از جاهای دیگر. در خاطرم هست قیمت اجناس در خرمشهر بسیار ارزانتر از مورد مشابه همان جنس در تهران بود. در بازار خرمشهر همه نوع جنس با مارکهای مختلف خارجی وجود داشت.تقدیر، این بود
خاطرات سید نورالدین عافی
اوایل مهر 1361 بود و دو، سه روز مانده به آغاز عملیات. چند نفر از بچهها از جمله کریم و محمود ستاری _ که برادر بودند _ و برادرم سیدصادق آمدند که: «بیا بریم طرف آب». صبح اولین روزهای پاییز بود و هوا کمی به سردی میزد اما دعوتشان را رد نکردم و با هم راه افتادیم. در آن چند روز بچهها در گرمای ظهر برای استحمام و شنا به آنجا میرفتند. تا برسیم، گرمای آفتاب بیشتر شده بود. کنار آب نشستیم و آماده شدیم برای آبتنی که صادق صدایم زد: «اون جا رو نگاه کن! یکی از بچهها داره غرق میشه!»سیصدوپنجاه و ششمین شب خاطره - 2
راوی دوم برنامه سرهنگ اسماعیل محمدی متولد 27 مرداد 1332 در تهران بود. او خلبان هلیکوپتر 214 و ورودش به ارتش تقریباً همزمان با شهید شیرودی بود. کار این هلیکوپتر پشتیبانی، جابهجایی نیرو، غذا، تجهیزات و حمل مجروحین در جنگ بود. راوی در عملیات بازپسگیری ارتفاعات بازیدراز حاضر بوده و وقتی شهید شیرودی در آن عملیات به شهادت میرسد، جز اولین نفراتی بود که برای جابهجا کردن پیکر شهید مراجعه میکند.آغاز جنگ تحمیلی در 31 شهریور 1359
روایتِ فتحالله جعفری
اولین اقدام مهم رژیم بعث عراق در منطقه دزفول، انهدام راهدار مستقر بر ارتفاعات ابوصلیبی خات بود. ساعت 4:16 بامداد روز 31 شهریور 1359، رادار را هدف قرار داد و منهدم کرد؛ به این ترتیب، رادار نتوانست آفتاب روز آخر تابستان سال 1359 را رصد کند. سپس، برای اطمینان از انهدام آن، ساعت 18:40 همان روز، با هواپیماهای جنگی خود دومرتبه آن را بمباران کردند تا هواپیماهای نظامی آنها بتوانند بدون هیچ مانعی و بهراحتی تا عمق خاک کشورمان نفوذ کنند.سیصدوپنجاهوششمین شب خاطره - 1
سیصدوپنجاهوششمین برنامه شب خاطره، 6 اردیبهشت 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با روایتگری خلبانان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی و همرزمان شهید علیاکبر شیرودی در آستانه سالروز شهادت او برگزار شد. در این برنامه سرهنگ حسن خدابندهلو، سرهنگ اسماعیل محمدی و سرهنگ علی میلان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.برشی از روایت زنان اندیمشک از رختشویی در دفاع مقدس
روز آخر تابستان 1359
گوسفند داشتیم. ییلاق و قشلاق میرفتیم. دستتنها بودم؛ هم باید کارهای گلهداری را رفع و رجوع میکردم و هم حواسم به تحصیل بچهها میبود. توی شهر خانهای برای بچهها خریدم. برای دامها چوپان گرفتم و آنها را آوردم کنار رودخانه کرخه. کنار بقیه دامدارها چادر زدیم. شش تا پسر داشتم و چهار تا دختر. بچهها هم هر موقع درس و مشق نداشتند، میرفتند پیش دامها. خودم هم هفتهای دو سه بار بین شهر و کرخه در رفت وآمد بودم. نیمساعتی پیادهروی میکردیم تا میرسیدیم سر جاده دهلران اندیمشک و با ماشین میآمدیم شهر.1
...