خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -3

تنها تجربیات جنگی من محدود بود به چند عملیات سبک نظامی از قبیل مقابله با گروهک‌های شورشی و نیروهای عراقی در شمال غرب کشور و شرکت در یک عملیات جنگی کوتاه‌مدت برون‌مرزی در منطقه ظفار از کشور سلطان‌نشین عمان در آن‌سوی آب‌های نیلگون خلیج فارس. در این افکار غوطه‌ور بودم که راننده داخل یک خاکریز دایره‌ای‌شکل، ماشین را نگه داشت و گفت: جناب سرگرد اینجا قرارگاه تیپ 3 است. با راهنمایی یکی از سربازان به سنگر فرمانده تیپ رفتم. سنگر بسیار تاریک و نمناک بود. در انتهای سنگر سرهنگ موسی روحانی شمس، فرمانده تیپ سه با استفاده از چراغ فانوس مشغول مطالعه نامه‌ها بود.

خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -2

فرمانده لشکر، قرارگاه خود را یک زمین مسطح در چند کیلومتر دورتر از شهرستان اندیمشک مستقرکرده بود. راننده، ماشین را وسط قرارگاه نگهداشت و همه از آن پیاده شدیم. بلافاصله همسفران من چون جزو ابواب‌جمعی آن لشکر بودند دقیقاً محل کار یا محل استقرار واحد خود را می‌شناختند و به همین دلیل از آن محل دور شدند و مرا تنها گذاشتند.

خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -1

در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی بابا‌عباس در خرم‌آباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هرروز نیروهایی به پادگان می‌آمدند تا مهمات را به جبهه‌ها برسانند. مشتاقانه آن‌ها را به سمتی می‌کشاندم و از آنها می‌خواستم از جبهه برایم بگویند. آن‌ها هم از شنیده‌ها و دیده‌های خودشان می‌گفتند. من هم همه آن حرف‌ها را برای همسرم تعریف می‌کردم.

مهران، شهر آینه‌ها – 32

اگر دیر جنبیده بودیم، همگی پودر می‌شدیم. به کیخا و بیسیمچی گفتم پیاده شوند. آنها پیاده شدند و به طرف بچه‌ها شروع به دویدن کردند. به هر جا نگاه کردم، پناهگاهی برای ماشین پیدا نکردم. ماشین را رها کردم و شروع کردم به دویدن، به طرف بچه‌ها. در سینه‌کش ارتفاع، جایی که جیپ خودمان منهدم شده بود، بچه‌ها مرا صدا زدند. به طرف آنها رفتم. آنها داخل یک سنگر نشسته بودند. وحید شهسواری، معاون واحد موشک‌انداز هم داخل همان سنگر مشغول نماز خواندن بود. سنگر کوچک بود و جایی برای من نبود.

مهران، شهر آینه‌ها – 31

در فاصله 10 متری، همگی به دست پر برکت بچه‌ها به پرونده جهنمی‌ها الصاق شدند. دیگر کسی از عراقیها جرأت نکرد که از جایش بلند شود؛ تا چه رسد که به طرف ما بیاید. در همین لحظه پیشروی بچه‌ها شروع شد. سنگر به سنگر، جنگ تن به تن داشتیم؛ اما به خاطر تلفاتی که از ما گرفته شد، موفق نشدیم به خط عراقیها برسیم و مجبور شدیم به داخل شیار برگردیم و بچه‌های مجروح را همان جا رها کنیم.

مهران، شهر آینه‌ها – 30

عراق برای دفاع از ارتفاعات قعله‌ویزان و برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایرانی، نیروهای گارد ریاست جمهوری را وارد میدان کرد. بچه‌ها ارتفاعات قعله‌ویزان را محل دفن نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندویی عراق کردند و چنان عرصه را بر آن نیروها که دست راست صدام به حساب می‌آمدند، تنگ کردند که عده‌ای از افسران ارشد آنها نیروهای خود را رها کردند و غزل فرار را خواندند.

مهران، شهر آینه‌ها – 29

در میدان مین، در حال حرکت بودیم که عراقیها تمام منطقه را زیر آتش گرفتند. خاک و دود و انفجار، تمام منطقه را پر کرده بود؛ به طوری که یک متری‌ام را نمی‌دیدم. مجبور شدم بایستم تا خاک و دود کمتر شود و جلویم را ببینم تا روی مین نروم. وقتی کمی خاک و دود کم شد، حرکت کردم؛ اما افضلی را که به عنوان راهنما در جلویم با ماشین در حرکت بود، ندیدم. جاده‌ای مستقیم به جلو می‌رفت. با همان جاده جلو رفتم؛ اما اثری از نیروهای خودی نبود!

مهران، شهر آینه‌ها – 28

به قرارگاه که رسیدم، یکراست رفتم سراغ سنگر فرماندهی ادوات. هنگام وارد شدن، حاج مهدی در گوشه‌ای نشسته و مشغول خواندن قرآن بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. بعد کالک عملیات را برداشت و نقشه را تشریح کرد و گفت: ـ امشب عملیات است. با شنیدن این حرف، آن‌قدر خوشحال شدم که نزدیک بود سکته کنم! بعد از توجیه، به واحد خودم برگشتم و نقشه را برای نیروهایم تشریح کردم و از چند و چون عملیات، انتظار حضرت امام، مظلومیتهای مهران، هدیه ما به خانواده شهدا و... گفتم که صدای گریه بچه‌ها بلند شد.

مهران، شهر آینه‌ها – 27

به مقر گردان رسیدیم؛ تمام فرماندهان جمع شده بودند. فرمانده مخلص و شجاع لشکر ثارالله ـ حاج قاسم سلیمانی ـ تشریف آوردند. یکی از مواردی که به ما دستور دادند، رفتن به مرخصی اجباری بود تا نیروهای عراقی خیال کنند ما قصد آزادسازی مهران را نداریم. مدت مرخصی، 15 روز بود. هفت روز از مرخصیم گذشته بود که لشکر احضارم کرد. وقتی در نهم تیر 1365، ساعت 7 صبح، رفتم تا از نامزدم خداحافظی کنم، باور نمی‌کرد؛ چون هنوز 8 روز از مرخصیم مانده بود.

مهران، شهر آینه‌ها – 26

در عصر همان روز، عراقیها با یک آتش تهیه شدید به وسیله واحدهای توپخانه و خمپاره‌اندازهایشان، منطقه را زیر آتش گرفتند تا نیروهایشان عقب‌نشینی کنند. ساعت 5 بود که بار خود را بستند و از تمام ارتفاعات اطراف مهران فرار کردند. وقت فرار، حتی جنازه‌های نیروهایشان را هم نبردند. تمام نیروهای عراقی در اطراف مهران جمع شدند تا نگذارند مهران به دست نیروهای ما بیفتد. وقتی به خط عراقیها ـ که از آن عقب‌نشینی کرده بودند ـ رفتم، پیکر دو درجه‌دار ارتشی را دیدم که هنگام پیشروی عراقیها شهید شده و در منطقه مانده بودند. آن دو از لشکر 21 حمزه علیه‌السلام بودند.
...
11
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم.