قیام آمل

در حسینیه ارشاد جمع شده بودیم با سپاه تماس گرفتیم، گفتند فردا صبح بیایید. طاقت نیاوردم؛ گفتم سپاه نمی‌روم، ولی می‌روم مرکز شهر ببینم چه خبر است. حسن بابایی (عضو کمیته انقلاب اسلامی) همراه من آمد. تازه مسئول هلال‌احمر آمل شده بودم. از نیاکی‌محله به‌سمت سبزه‌میدان حرکت کردیم؛ به اداره برق رسیدیم. به‌سوی میدان 17 شهریور و دبیرستان امام خمینی(ره) حرکت کردیم، که متوجه شدیم 5-6 نفر جلوی دبیرستان ایستاده‌اند؛ نزدیک شدیم، ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند...

سیصدوشصت‌وسومین شب خاطره -1

سیصدوشصت‌وسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 آذر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «جنگِ دوست‌داشتنی» برگزار شد. در این برنامه خانم مریم کاتبی و داوود امیریان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

هر کار که آید

خاطره زهرا میرجلیلی؛ آموزشیار نهضت سوادآموزی

دوباره بارِ بسیج رسید. آنها را گوشه مسجد گذاشتیم، برای بعد از کلاس. یکی از سوادآموزها پیشنهاد کرد خشکبار را قاتی کنیم و بریزیم توی پلاستیک‌ها. آن یکی گفت: «این طوری یکی کم‌پسته می‌شه، اون یکی پرپسته.» قبول کردیم و یک نفر شد مسئول شمارش پسته. سهم هر بسته هفت تا بود. مابقی خشکبار را هم چشمی وزن کردیم و ریختیم توی پلاستیک‌ها. قرار شد روز بعد، همه با نخ و سوزن بیایند کلاس.

سیصد و شصت و یکمین شب خاطره - 2

راوی دوم برنامه، سردار احمدعلی گودرزی در ابتدای سخنانش گفت: مهر ۱۳۶۱ بود. یک روز، برادری آمد و گفت: «این یوزی[1] را به ما بده، ما یک کلاش به شما می‌دهیم. هوای ما را داشته باش. می‌خواهیم برویم جلوی واحد شما.» یوزی را دادم رفت. پنج دقیقه طول نکشید که صدای انفجار آمد. دیدم موتورسوار که بادگیر تنش بود، همراه یک نفر که پشت سرش نشسته بود برگشتند. مین منفجر شده بود و آن فرد که ترک موتورسوار بود، دو دستش قطع شده بود.

سیصد و شصت و یکمین شب خاطره -1

سیصد و شصت و یکمین برنامه شب خاطره با روایت مرزبانان نیروی انتظامی، 5 مهر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «مرز پایداری» برگزار شد. در این برنامه حجت‌الاسلام سیدجبار حسینی و سردار احمد گودرزی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی اول برنامه، سیدجبار حسینی، جانباز دفاع مقدس بود که از سال ۱۳۵۹ در کردستان حضور دارد.

عملیات مطلع‌الفجر

راوی: مولاداد رشیدی

اواخر آذر ماه، دوباره پادگان حال و هوای عملیات پیدا کرده بود، قرار بود یک عملیات مشترک توسط نیروهای سپاه و ارتش با مسئولیت قرارگاه نجف و قرارگاه مقدم ارتش در غرب انجام شود، رفت‌وآمدها به پادگان زیاد شده بود، سرانجام عملیات روز 20 آذر 1360 در محور گیلان‌غرب و سرپل ذهاب شروع شد، نیروهای سپاهی و بسیجی استان کرمانشاه گردان‌هایی از تهران، رشت، مشهد و همدان در این عملیات شرکت داشتند؛

سیصد و شصتمین شب خاطره - 2

راوی دوم برنامه، محمدجواد زمردیان‌، متولد 7 فروردین ۱۳۴۹ بود. او بزرگترین فرزند خانواده‌ای بود که پدر و مادر هر دو ناشنوا بودند و به‌سختی زندگی را با 4 فرزند اداره کردند. در همان دوران، وی که 16ساله بود به جبهه رفت و در عملیات کربلای 4 همراه با 60 غواص دیگر به اسارت درآمد. ‌4 سال در اسارت بود و امروز دبیر «کنگره ملی شهدای غریب در اسارت» است. او در این برنامه، روایت تشکیل این کنگره و عدد شهدای غریب در اسارت را بیان می‌کند.

خاطرات زندانیان سیاسی

برشی از خاطرات آیت‌الله مکارم شیرازی

شب بود. هوا سرد و تاریک شده بود. یک کامیون ارتشی در کنار ژاندارمری (قم) در انتظار من و دو نفر دیگر از آقایان بود. برای هر نفر، دو مأمورِ مسلح تعیین شده بود. چون وضع قم به شدت ناآرام بود برای بیرون بردنِ ما زیاد عجله نشان می‌دادند. هنگامی که با 6 مأمور مسلح به محل (پلیس راه قم - اراک) رسیدیم، برف باریدن گرفت. در اینجا می‌بایست توقف کنیم تا ماشین عبوری فرا رسد و هر کدام به سوی مقصد تعیین شده حرکت کنیم.

سیصدوشصتمین شب خاطره -1

سیصدوشصتمین برنامه شب خاطره، با عنوان «یادواره شهدای غریب در اسارت» با یاد 12 شهید غریب شهرستان‌های استان تهران، 1 شهریور 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سرهنگ مجتبی جعفری، محمدجواد زمردیان و مهندس سعید اوحدی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی اول شب خاطره، سرهنگ مجتبی جعفری متولد ۱۳۳۹ بود.

خاطرات حاج ابوالفضل الماسی

از مبارزان انقلاب اسلامی در قم

سلامتی همۀ رزمنده‌های اسلام بلند صلوات: «اَللّهُمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم.» این صدای زن‌هایی بود که در خانۀ ما جمع شده بودند و کمک‌های مردمی به جبهه را جمع‌آوری می‌کردند. پاییز سال 1359 جنگ تازه شروع شده بود و سیل کمک‌های مردمی به سوی جبهه‌ها راهی می‌شد. خانۀ ما از حضور خانم‌هایی پر می‌شد که صبح تا شب آذوقه‌ها را بسته‌بندی می‌کردند. گوشه‌ای از خانه چند نفر مشغول پاک کردن سبزی می‌شدند و کمی آن‌طرف‌تر چند نفر دیگر آجیل‌ها را در پاکت‌های کوچک می‌ریختند. دختربچه‌ها نیز با هم در چیدن این بسته‌ها در کارتن‌های بزرگ‌تر کمک می‌کردند.
4
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 4

هر کس که می‌توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می‌خورم. یکی از بچه‌ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.