معرفی کتاب دریادل

گلستان جعفریان

17 خرداد 1400


کتاب «دریادل» روایت زندگی فاطمه دهقانی، همسر شهید ابوالفضل رفیعی است، که هر دو اهل مشهد هستند. مصاحبه و تدوین این اثر را مریم قربان‌زاده انجام داده‌ و چاپ اول آن در سال 1399 توسط نشر ستارگان در مشهد روانه بازار کتاب شد.

فاطمه دهقانی متولد 30 اردیبهشت 1334 است. او 2 مهر 1351 با ابوالفضل رفیعی ازدواج می‌کند. در طول ده سال زندگی مشترک صاحب چهار فرزند به نام‌های؛ علی‌اصغر، جعفر، صادق و تکتم می‌شود.

در تاریخ 12 اسفند 1362 در عملیات خیبر ابوالفضل رفیعی مفقودالاثر می‌شود. سی سال انتظار می‌کشد و هر جمعه با رفتن بر سر مزار خالی شوهرش در بهشت رضا به خود امید رسیدن به خبر و یا نشانی از ابوالفضل را به خود و فرزندانش می‌دهد، تا بالاخره بعد از سی سال انتظار در تاریخ 11 تیر 1396 با تطبیق نمونه خون سه فرزندش؛ علی‌اصغر، جعفر و صادق با D.N.A استخوان‌های شهید گمنام خیبری که در دانشگاه فردوسی مشهد دفن شده بود، ابوالفضل رفیعی شناسایی می‌شود و فاطمه تنها دو سال هر هفته به جای نشستن بر سر مزار خالی همسرش به دانشگاه فردوسی می‌رود و با دلی آرام و مطمئن با ابوالفضل درددل و رنج سی سال تنهایی و بی‌خبری از ا و را بازگو می‌کند.

فاطمه دهقانی روز چهارشنبه 21 آبان 1398 به کما رفت. چه چیزی توانست او را به کما ببرد؟ جوری که نفسش از لوله‌های پلاستیکی بیاید و برود؟! 35 سال سختی و مشقت و غصه و رنج و شادی و دلخوشی به این‌جا رسید که او روز جمعه 1 آذر 1398 قبل از چاپ کتاب زندگی‌اش زندگی را ترک گفت و به همسر شهیدش پیوست. آنچه در متن زیر می‌خوانید، دل‌نوشته من بعد از مطالعه این کتاب چهارصد صفحه‌ای است.

ادبیات در تاریخ این مرز و بوم همواره توانایی‌های خود را ثابت کرده است. در هنگامه نبرد یا صلح، این ادبیات بوده که مردم را تهییج و یا آرام کرده است.

به نظر من ادبیات این سرزمین با انقلاب اسلامی مردمی شد. متواضع‌ترین و پاک‌ترین فرزندانش در ادبیات پایداری متولد شدند و قد کشیدند.

کتاب دریادل که من دوست می‌دارم آن را «خانه دریادل» بنامم، یکی از همین بهترین و مردمی‌ترین فرزندان است.

فاطمه دهقان راوی و قهرمان اصلی کتاب «دریادل» فقط تحصیلات ابتدایی دارد اما از آن‌رو که از درد و رنج و عمیق‌ترین زخم‌هایی که برداشته سخن می‌گوید بهتر از نویسنده‌ی زبردست و کارآزموده مرا با خود همراه می‌کند و دنبال خویش می‌کشاند.

سحرخیز شده‌ام از روزی که کتاب را دست گرفته‌ام. غذا را زودتر درست می‌کنم. کارهای خانه سریعتر انجام می‌شود و در اداره ساعت را دنبال می‌کنم که کی به خانه برگردم و ادامه داستان را بخوانم.

در زندگی فاطمه لحظات پر فراز و نشیب عجیب زیاد است و چه توانی دارد این زن! من مدام از خودم می‌پرسم، اگر جای او بودم این همه صبر می‌کردم. این همه زن بودنم، خواسته‌های به حق و سهمم از زندگی در کنار یک مرد آرمانگرا و عدالت‌خواه را نادیده می‌گرفتم؟ یا بهتر بگویم در هدف او غرق می‌شدم؟

و جوابم به خودم هر بار منفی است. من نمی‌توانستم چون او باشم. با اسطوره و قهرمان‌سازی به‌خصوص در حوزه ادبیات پایداری مخالفم. اما فاطمه دهقانی واقعاً یک قهرمان است و هر کسی نمی‌تواند چون او زندگی کند. چند روایت کوتاه را از کتاب قطور زندگی او «دریادل» که خلاصه‌نویسی کرده‌ام نقل می‌کنم. مطمئن هستم شما هم چون من بعد از خواندن آنها از خود خواهید پرسید اگر در این زندگی جای او بودید چه می‌کردید. دنبال حل مسائل و صبر می‌رفتید، یا کندن و جداشدن از آنها!

1

خانه‌تکانی کردم و دوباره با عشق و علاقه چسبیدم به زندگی، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. ابوالفضل برای آن خانمش هم خانه‌ای سوا گرفت.

برادرهایم در خانه دریادل، چون برادرشان او را پذیرفتند. چند ماهی که گذشت، آنچه گذشته بود شد جوک و لطیفه خانواده. داداش رضایم می‌گفت: «یادته چه جوری کتک خوردی ابوالفضل؟» داداش عبدالله می‌گفت: «یادته آقای رفیعی چه جوری پاره آجر پرت می‌کرد به سر و صورت ما؟» داداش علی‌اکبر می‌گفت: «یادته علی‌اصغر داد می‌زد نکُنین ... نَزنین!»

و بعد می‌خندیدند. خانه دریادل مثل قبل با سروصدا و شوخی‌های ابوالفضل، به شور آمد. همه یادشان رفت آقای رفیعی چهار سال بعد از ازدواج با خواهر هفده‌ساله‌شان با دوتا بچه رفته و زن دوم گرفته است. من اما یادم نرفت. فقط به خودم می‌گفتم باید صبور باشم. قبول کردم زندگی‌مان را از سر بگیریم و ابوالفضل هم راضی‌ام کرد خانمش را طلاق ندهد. پای یک بچه در میان بود. وجدانش اجازه نمی‌داد آنها را بی سروسامان رها کند. من هم نمی‌توانستم به روزگار تلخ یک دختر بینوای هفده ساله راضی شوم!

2

همین که سینی چای را گرفتم جلو اسماعیل پسر برادر ناتنی ابوالفضل النگوهایم از زیر آستین لباسم ریخت بیرون. ابوالفضل برخاست رفت توی آشپزخانه و صدایم کرد. گفت: «این چه کاری بود؟» گفتم: «کدوم کار؟» گفت: «چرا النگوهات جلوی اسماعیل ریخت بیرون؟ چرا زیورت باید دیده بشه؟» دلم گرفت نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. با گریه گفتم: «از صبح نبودی حالا هم که آمدی گیر دادی به دوتا النگو؟» از خانه رفت بیرون. عادتش همین بود وقتی ناراحت می‌شد، توی خانه نمی‌ماند. من هم وقتی ناراحت می‌شدم، حرف نمی‌زدم.

ابوالفضل به مادرش گفته بود: «وقتی توی خانه عصبانی هستم یا ناراحتی مُکنُم، فاطمه دِگه کل کل نُمکنُه، بَدیش همینه که زبون مبنده و هیچی نِمگه.» من هم می‌گفتم: «خُب چی کار کنم؟ اگر کُل کل کُنُم که دعوا میشه، آخرش میرسه به پدر مو و پدر تو. بهتره که چیزی نُگم که بدتر نِشه!»

این بار هم زبان بستم. روز بعد نشستم لب حوض و گریه کردم و النگوها را درآوردم. چند وقت که گذشت النگوها را فروختم پولش را دادم به داداش رضا و گفتم از در مغازه یک فرش برایم بیاورد. کف خانه سیمانی بود و سرمای آن از موکت رد می‌شد. ابوالفضل فرش را که دید، سری تکان داد و گفت: «دستت درد نکنه، ولی النگوهات حیف بود! مو یک چیزی گفتم، تو چرا این قدر یک کلامی فاطمه؟» گفتم: «به تو رفتُم، تو دیگه حرفت رِ زدی.»

3

با پیروزی انقلاب گشت شب و جلسات ابوالفضل شروع شد. شب‌ها دیر می‌آمد خانه و صبح تاریک می‌رفت. روزهایی هم می‌رفت خانه خانم دومش. من و سه پسرم زیاد تنها می‌ماندیم. می‌رفتیم خانه دریادل خانه مادرم اتاق کوچک پایین را زده بود به نام من و بچه‌هایم. گاهی شب را همان جا می‌ماندیم. یک روز که ابوالفضل آمد خانه مادرم دنبالمان، توی راه گفت: «فاطمه کردستان شلوغ شده احتمالاً همین امروز و فردا باید برُم.»

اسم سنندج و بانه و مریوان تازه به گوشمان می‌خورد. فکر می‌کردیم همین چهار فرسخی مشهد است، می‌روند و دوسه روزه دیگر برمی‌گردند. کم کم فهمیدیم کردستان کجاست و چه خبر است. هوا داشت سرد می‌شد. شنیده بودم زمستان‌های کردستان استخوان‌سوز است. رفتم کاموا خریدم به رنگ سبز یشمی می‌خواستم شب‌های زمستان را با بافتن یک ژاکت برای ابوالفضل کوتاه‌تر کنم. دانه دانه می‌بافتم و دعا می‌خواندم و صلوات می‌فرستادم تا برکت لباس شود و محافظتش کند.

4

صدیقه خانم خواهر ابوالفضل دوقلو زاییده بود: ابوالفضل خیلی بچه دوست بود، رفتیم دیدنشان حسابی بچه‌ها را بویید و بوسید. می‌گفت: «ای بچه‌های کوچیک بوی خوبی دِرَن.» نفسش را پر می‌کرد از بوی بچه‌ها. وقتی برگشتیم گفت: «چقدر بچه کوچیک خوبه فاطمه! مگه نِه؟» گفتم: «ها. خدا به ما سه‌تاش رِِ داده.» گفت: «اینا دیگه بزرگ شدن»

یکی دو هفته قبل رفته بودم خانه بهداشت. ماما یک شیشه قرص به من داد صادق دو سالش بود. گفت: «خانم بدنت خیلی ضعیف شده نباید باردار شوی.» ابوالفضل شیشه قرص را دید گفت: «اِ فاطمه! ای چیه؟ کی مریض شده؟» ماندم چه جوابی بدهم. مادر شوهرم خندید و گفت: «اینا قرص ضد بچه یه مادر جان اِ زَنای حالا از اینا مُخورن که بچه نیارن!» ابوالفضل توی صورتم نگاه کرد و گفت: «فاطمه این‌ها رِِ تو مُخوری؟»گفتم: «ها! تازه گرفتم ببینم چه جوریِ» عصبانی شد شیشه قرص را کوبید به زمین. شیشه نگین نگین شد و قرص‌ها پاشید کف حیاط. گفت: «می‌بینُم هی مُگم بچه کوچیک خوبه، هی می‌گی نه، بسّه همی سه تا! پس بگو چه کار مُکنی! شما زن‌ها چه کار دِرن که بچه‌دار نشن؟ اینا چیه دِرن به خورد زَنای ما مِدن؟ کدوم بی‌پدر و مادری ای شیشه رِِ داده به تو؟ بگو که با ماشین زیرش کُنُم.»

29 اسفند 1360 چهارمین فرزندمان به دنیا آمد. دختر بود. بچه داشت نُه روزه می‌شد. نتوانسته بودیم خبر تولدش را به پدرش بدهیم. همه منتظر بودیم ابوالفضل زنگ بزند. خیلی کم توقعی‌ام شده بود. یعنی آدم این‌قدر بی‌خیال! زن پا به ماه داری، خب نباید یک زنگ بزنی ببینی مرده است یا زنده؟! همه جور دعوا توی دلم باهاش می‌کردم اما به کسی حرفی نمی‌زدم. زن تازه فارغ شده نازک دل هم می‌شود، به قول مادرشوهرم تا کیش از کیشمیش می‌شد، اشکم می‌آمد.

بچه هنوز اسم نداشت، تا هفت روز رسم‌مان بود دختر را فاطمه صدا کنیم.

5

آخرین باری که می‌خواست برود یک روز آمد خانه و گفت: «بچه‌ها رِ حاضر کن و لباس قشنگ تنشان کن.» پرسیدم: «برِی چی؟ جایی دعوتیم؟» گفت: « نِه مُخوام ببرم ازشان عکس بگیرم. تکتم رِ هم بیار.» تکتم یک سال هم نداشت تازه چهار دست و پا می‌کرد. گفتم: «پس بذار مُو هم حاضر شُم.» من و من کرد و گفت: «شاید خوشت نیاد؛ چون مُخوام بچه‌های او وَر رِ هم ببرُم. یک عکس دسته جمعی از همه خواهرا و برادرا ...» ساکت شدم. نشستم و لباس‌های تکتم توی دستم ماند. روبه‌رویم نشست و گفت: «چی شده؟» گفتم: «خُب برو عکس بگیر. به بچه‌های مو چه کار دری؟» گفت: «اِه! تو که این جوری نبودی فاطمه! از تو بعیده.» آرام گفتم: «مو عصبانی شدم؟» گفت: «نه، ولی وقتی ای جوری زبون مِبندی، یعنی خیلی ناراحت شدی.»

بلند شدم. تکتم را لباس پوشاندم. پسرها را خودش لباس کرد. بعداً که عکس را دیدم، همه بچه‌هایش بودند؛ محبوبه و محمد و بچه‌های من: علی‌اصغر و جعفر و صادق و تکتم.

از شبی که فردایش بخواهد برود، متنفر بودم؛ طولانی‌ترین شب‌های عمرم بود. فرقی نمی‌کرد از خانه من برود یا از خانه آن یکی خانمش؛ همین که می‌دانستم فردا عازم است، دلم آشوب می‌شد. تا صبح چند دور تسبیح، ذکر می‌گفتم تا آرام شوم. فقط وقتی صدای اذان را می‌شنیدم و صدای خروس‌هایی را که از دور و نزدیک می‌آمد، سرم سبک می‌شد.

۶

عملیات خیبر تمام شده بود و ما منتظر بودیم امروز و فردا ابوالفضل زنگ بزند. یک هفته گذشت و خبری نشد. یک روز دم غروب در زدند. دوتا ماشین تویوتا از سپاه آمده بودند. عبدالله برادرم هم با آنها بود. دم عید بود. فرش را شسته بودم و توی خانه پتو پهن بود. آمدند و نشستند. با من و من و بعد از کلی مقدمه‌چینی بالاخره عبدالله گفت: «چیزی نشده آبجی! عملیات لو رفته. عراقی‌ها از وسط نیروهای ما رد شدن. آقای رفیعی و عباس دایی قاسم و خیلی‌های دگه که جلو بودن، محاصره مِشَن. خبری ازشان نیامده که الآن کجاین؛ چون منطقه دست عراقی‌هایه دگه معلوم نیست اسیرشدن یا مجروح بودن!»

این دیگر چه خبری بود که سر غروب زمستان به ما رسید. خبری بود یا خبری نبود! کم‌کم داشتیم می‌فهمیدیم چه خاکی بر سرمان شده.

خانه دریادل شده بود لانه زنبور؛ همه فامیل‌های دور و نزدیک ما و ابوالفضل آمدند تا ببینند آخرین خبر چیست. هر شب سر نماز آرزو می‌کردم جنگ تمام شود. حاضر نبودم فکر کنم ابوالفضل شهید شده فقط دعا می‌کردم جنگ تمام شود و او که دست عراقی‌ها اسیر است برگردد.

هیچ کس نمی‌دانست او زنده است یا شهید شده. هم باید منتظر خبر اسارتش می‌شدیم و هم بین شهدا دنبالش می‌گشتیم.

گفتند باید برویم تعاون سپاه برای شناسایی، باید بین شهدا دنبال ابوالفضل می‌گشتیم. به عمرم نشده بود کفن را از روی صورت کسی کنار بزنم و به صورتش نگاه کنم؛ اما حالا داشتم این کار را برای پیداکردن شوهرم و پدر چهار فرزندم که بزرگترینشان هنوزده سال هم نداشت می‌کردم.

سراغ رادیو عراق هم رفتیم. همه مردم خبرهای جنگ و اسرا را از همین جا گوش می‌کردند و اگر اسم و رسم یکی از رزمنده‌ها را می‌گفتند و خبری ازش می‌شد، به خانواده‌اش اطلاع می‌دادند. مثل ما کم نبودند.

هر دوشنبه هفتاد هشتاد جنازه شهید را نگاه می‌کردم. معراج شهدا شده بود باغ ملی و تفرجگاه من! همه زندگی‌ام آنجا بود. باید شب می‌رفتیم و جنازه‌ها را می‌دیدیم تمام مدت گریه می‌کردم. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم بدن‌های تکه‎‌تکه شده ... صورت‌های غرق به خون!

 

این شش روایت کوتاه، مشتی بود از خروار زندگی عجیب فاطمه دهقانی که تازه با مفقودالاثرشدن همسرش و گشتن دنبال رد پایی از او، که سی و پنج سال به طول می‌انجامد شروع فصلی تازه از دردها و رنج‌های اوست. که کتاب دریادل این فصل تازه را «دوباره زندگی» نامیده است.

گفتن این نکته شاید همین جا لازم باشد که کتاب دریادل در ساختار روایت خاطره‌نگاری ایراداتی جدی و قابل بحث دارد که در جای خودش می‌توان به آن پرداخت. اما من به یقین می‌توانم بگویم این کتاب و روایت ساده آن، جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و تشریح انتخاب یک زندگی ایدئولوژیک که لایه‌های بسیار پیچیده و عمیقی در آن پنهان است را روبه‌روی مخاطب خاص خود و محققان در این حوزه بازمی‌کند.

متن روان و یکدست کتاب، زندگی خانواده‌ای ساده، مذهبی و فقیر را که در خانه‌ای بزرگ در محله پایین شهر مشهد زندگی می‌کنند را لایه به لایه و عمیق بازگو می‌کند. این متن ساده و دوست‌داشتنی خبر از پیچیدگی‌های بسیار سختی دارد که به گمان من نویسنده خانم مریم قربان‌زاده طی کرده است تا به آن برسد. فاطمه دهقانی فرمول صبر و حل مشکلات را از مادرش «فضه موجودی» یاد گرفته است. چنان که در داستان می‌خوانیم وقتی فضه موجودی فهمید همسرش با داشتن هفت فرزند، دختری هیجده ساله را به عقد خود درآورده، باز هم کنار حاج قاسم دهقانی ماند و برای بچه‌های کوچکش که به او نیاز داشتند مادری کرد.

هر دو زن در خانه‌ای بزرگ و سنگفرش با اتاق‌های زیاد و تودرتو که در محله دریادل مشهد قرار داشت زندگی کردند. هفده دختر و پسر ماحصل ازدواج حاج قاسم دهقانی با این دو زن بود. سفره و نان و آبشان یکی بود. بچه‌هایشان را با هم بزرگ می‌کردند و غصه هم را می‌خوردند.

فاطمه دهقانی قهرمان کتاب دریادل در همین خانه، شاید دید که پدرش مادرش را نه‌فقط به خاطر زیبایی و جوانی و به روز بودن او دوست می‌دارد که همسر دوم از این باب بسیار جلوتر بود. بلکه خلق همسر دومش را دوست می‌داشت و به همه می‌گفت: «این زن عجیب باگذشت و مهربان است.»

کتاب سبک زندگی و ذات شخصیت‌های زمان خودش را زیبا، شفاف و در موجزترین روایت برایم تصویرسازی می‌کند. آدم‌ها خودشانند. سانسور نشدند. از هر کدام تصویر روشنی ارائه می‌شود.

از نگاه من خانه بزرگ دریادل، با وسایل ساده و اندکش نقش بسیار مهمی در مهرورزی و عشق افراد خانه به یکدیگر دارد. هر کدام از بچه‌ها که ازدواج می‌کنند و می‌روند به هر مشکلی در زندگیشان برمی‌خورند به آغوش همیشه باز خانه دریادل و آدم‌هایش پناه می‌آورند و آرام می‌گیرند و شاید این خانه‌های کوچک و انباشته از وسایل ضروری و غیرضروری امروز ماست که خلقمان را برای یکدیگر تنگ و کنار هم بودن را برایمان دشوار نموده است. 



 
تعداد بازدید: 5233


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.