عاشق مرد آسمانی

مروری اجمالی بر کتاب «هما»

فریدون حیدری مُلک‌میان

03 خرداد 1400


«هما» خاطرات هما شالباف‌زاده (همسر سردار شهید محسن امیدی) به قلم مشترک ربابه جعفری و جمشید طالبی از مجموعه آثار مکتوب حوزه هنری استان همدان است که چاپ اول آن در سال 1399 توسط انتشارات سوره مهر در 384 صفحه و شمارگان 1250 نسخه منتشر شده است.

کتاب با پیشگفتاری از دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری آغاز می‌شود که عنوان «پاس‌داشتی کوچک» بر پیشانی آن نشسته است. پس از آن به ترتیب: مقدمه خاطره‌نگاران، فصول چهارگانه متن خاطرات که هر فصل نیز به نوبه خود به چند بند تقسیم می‌شود، ضمائم و در انتها نمایگان می‌آید.

روایت با رؤیای صادقه دختر شش هفت ساله‌ای آغاز می‌شود: «همه چیز واقعیت داشت. خروس همسایه خوانده بود و حالا دیگر چشم‌هایم باز بود؛ خواب نبودم... نمی‌خواستم باور کنم آن آقاهه که دست‌هاش خودِ خورشید بود، دیگر کنارم نیست؛ ولی هنوز گرمای وجودش را حس می‌کردم... روی تشک نیم‌خیز شدم و ملحفه را از روی پاهام پس زدم. پاهام توی نگاهم بود و حرف‌های آن آقاهه توی سرم. چشم‌هایم را بستم و پنجه‌های پاهام را فشار دادم. حس برگشته بود. یواش چشم‌هام را باز کردم. حس بود و اراده. هر ده انگشت پایم جمع شده بود؛ آرام بازشان کردم. همه چیز به اراده من بود. پاهام تکان می‌خوردند. «سبزقبا» کار خودش را کرده بود.» (ص 19 و 20)

دخترک دست‌های کوچکش را می‌کشد روی پاهایش. واقعاً حس دوباره به پاهایش برگشته بود. یعنی حالا دیگر می‌توانست مثل بقیه بچه‌ها راه برود، بدود و بازی کند؟ مانده بود که چه اتفاقی افتاده؟! با خودش گفت نکند بعد از آن خواب شیرین هنوز دارد کابوس می‌بیند؛ نکند همه‌اش تنها خوابی آشفته بوده. اما بعد راه رفتنش را همه دیدند: پدرش، مادرش، خواهرش و ... همه همسایه‌ها و فامیل و دیگران. حالا همه از ماجرا سؤال می کردند: «هما! تورو خدا همه را از اول بگو!» جان پیدا کردن پاهایش سؤال همه‌شان بود و او این ماجرا را بارها و بارها برای همه تعریف کرد. خبر شفای پاهایش خیلی سریع میان شالباف‌ها پیچید. دایی غلام از همان راه دوری که رفته بود پیغام فرستاده بود که همان صبحی که از خانه آن‌ها از اهواز رفته بود، یکسره رفته بود دزفول حرم سبزقبا مقیم شده بود تا از آنجا شفای هما را بگیرد و شال سبزی نذر کرده بود. دایی غلام از سبزقبا شفای خواهرزاده‌اش را پیش خدا خواسته بود. حالا دیگر خوب شده بود؛ انگار نه انگار که یک روز پاهایش درد می‌کرد و خشک شده بود و اصلا تکان نمی‌خورد.

روز اول مهر، مادر هما دست دخترش را گرفت و با او به مدرسه رفت. روز اول بود و دلش می خواست دخترش را همراهی کند. زنگ مدرسه که خورد بچه‌ها همه دویدند وسط حیاط و پشت هم قطار شدند. مادر دستی بر سرش کشید و او از میان بچه‌هایی که پشت سر هم ردیف شده بودند گذشت تا رسید به کلاس اولی‌ها. کم کم داشت حس و حال مدرسه را تجربه می‌کرد... بالاخره سروکله خانم ناظم، خانم مدیر و چند خانم دیگر هم پیدا شد. همه‌شان سربرهنه بودند و هما توی دلش کمی ناراحت شد. خانم مدیر پشت میکروفون قرار گرفت و گفت: سلام عزیزانم.

هما هم مثل همه بچه‌ها بلند سلام گفت. آخر باباعلی‌ (پدربزرگش) همیشه می‌گفت: «جواب سلام واجب است و هرکسی به شما سلام می‌گوید، شما حتماً باید جوابش را بدهید.» باباعلی این را هم گفته بود که «خدا توی قرآنش به همه زن‌ها سفارش کرده که باید حجابشان را رعایت کنند و مو و بدنشان را از نامحرم جماعت بپوشانند.» وقتی خانم مدیر داشت حرف می‌زد، فکر هما مشغول همین ماجراها بود. تازه توی مدرسه داشت متوجه فرق‌های خانواده خودشان با آن زن‌ها می‌شد. هزار تا سؤال توی ذهنم شکلش گرفته بود که دوست داشت برود و همه‌اش را از باباعلی بپرسد.

یکی دو روز قبل که باباعلی وسایل مدرسه‌اش را دیده بود به او گفته بود: «هماجان! خوب درس بخوان که فرد مفیدی برای کشورت باشی.» و او دوست داشت هرچه زودتر بزرگتر شود تا بتواند به مردم کشورش خدمت کند.

یک بار خانم ناظم برگه‌ای به دست هما می‌دهد. برگه درخواست رضایت والدین برای عضو شدن در گروه پیشاهنگی مدرسه. تمام راه را تا خانه می‌دود و برگه را به دست پدرش می‌دهد. بابامحمد وقتی متوجه می‌شود که برگه چیست اخم‌هایش توی هم می‌رود. بعد آن را تا می‌کند می‌گذارد زمین و دستی به سر دخترش می‌کشد: «هماجان! تو دختر عاقلی هستی! یادته همون روز اولی که از مدرسه اومدی گفتی خانم مدیر و ناظم حجاب ندارن و سرشون پیش نامحرم بازه! خودت از این بابت ناراحت شده بودی. یادته؟! حالا می‌دونی گروه پیشاهنگی اصلاً چیه؟ توی این گروه هم بی‌حجابی هست! دخترا و پسرا با هم توی برنامه‌هاشون شرکت می کنن. اون وقت اگه تو بخوای بری اونجا که نمی‌ذارن با چادر بری. اونا قانون‌شون اینه که دخترا باید همشون سربرهنه باشن! هیچ اعتراضی هم نمی‌شه کرد. حالا انتخاب و اختیار با خودته...» (ص 53)

باری، هر طور که هست، عاقبت نُه ماه مدرسه تمام می‌شود. حالا دیگر می‌توانست راحت بخواند و بنویسد. وقتی کارنامه‌اش را به پدربزرگش نشان می‌دهد و شمرده می‌گوید: قبول شدم اونم با معدل بیست!

روی لب‌های باباعلی لبخندی می‌نشیند و از جایش بلند می‌شود. دستش را می‌گذارد روی شانه هما و پیشانی‌اش را می‌بوسد. سپس از روی طاقچه کتابی برمی‌دارد و او را می‌نشاند کنار خودش... نگاهی از بالای عینک ته استکانی‌اش بهش می‌اندازد و کتاب را باز می‌کند، ورقی می‌زند و می‌دهد به دست هما و می‌گوید: «حالا ببینم این کتابو می‌تونی برای بابایی بخونی؟ توی این کتاب درباره احکام شرعی و نماز و این جور چیزا توضیح داده. از این به بعد باید بیای این کتابو برام بخونی!»

هما کتاب را از باباعلی می‌گیرد و با خود به خانه می‌برد. عصر که پدرش از سر کار برمی‌گردد انگار از همه چیز خبر دارد. خوشحالی پدر از چشم‌هایش معلوم بود. حالا دیگر می‌دانست هما خودش می‌تواند کتاب بخواند و دلیل خیلی از حرف‌هایی را که به او گفته بود خودش از توی توضیح‌المسائل پیدا کند.

بدین ترتیب سال‌های دوره ابتدایی تمام می‌شود... بعد دوره راهنمایی... و بالاخره به دبیرستان پا می‌گذارد.

در این میان، پدربزرگ واسط او با جامعه و رازهای دنیای بیرون است. «من دیگر بزرگ شده بودم و باباعلی هرچیزی را که توی مسجد پای منبر آقا می‌شنید، می‌آمد و برایم تعریف می‌کرد. از طرفی خودم هم یک‌جورهایی روحیه‌ای داشتم که اگر چیزی می‌شنیدم خودم باید ته و تویش را درمی‌آوردم تا به آن حرف ایمان بیاورم. دوره راهنمایی پر بود از اتفاق‌ها و آدم‌هایی که باعث شده بود احساس کنم نباید دیگر آن همای سابق باشم که فقط دنبال بازی است؛ ولی وقتی وارد دبیرستان شدم انگار این احساس کامل شد و احساس به بار نشستگی آن اتفاقات و آدم‌ها را در خود می‌دیدم. کلاً دیدگاهم به اتفاقات و آدم‌های اطراف و حوادث تغییر کرده بود. رسیدن به سن بلوغ شاید یکی از دلایلش بود و از همان دوران بود که نگاهم به این ماجراها هدفمند شد. وقت‌هایی که مامان درباره رعایت احکام زنانه باهام حرف می‌زد.» (ص 60 و 61)

اما فضای مدرسه فضای بسته و خفقان‌آوری بود. اصلاً نمی‌شد درباره مسائل مذهبی و اصول اعتقادی با کسی حرف زد. اگر کسی می‌خواست درباره این‌جور چیزها صحبت کند، طولی نمی‌کشید که به گوش مدیر مدرسه می‌رسید و طرف به شدت توبیخ و تنبیه می‌شد. گاه اگر کسی از این‌جور مسائل حرف زده بود، سر صف کنار کشیده می‌شد و جلوی همه بچه‌ها مورد سرزنش و توهین قرار می‌گرفت. هما هم که رشته‌اش علوم انسانی بود بیشتر در معرض این مسائل قرار داشت. درس‌های زیادی داشتند و هر درسی هم معلم خاص خودش را داشت. با وجود این، تغییر و تحولی بزرگ در راه  بود. انگار عزم مردم برای سرنگونی شاه جدی جدی بود و هر قدر هم که فشارها بیشتر می‌شد این عزم شکل قوی‌تری پیدا می کرد.

بدین‌گونه، هرچه زمان می گذشت و هما و همسالانش بزرگتر می‌شدند، بیشتر در بطن ماجراها پا می گذاشتند.

«مردم دیگر آن آدم‌های چند سال پیش نبودند. نگاه و بینش همه‌شان نسب به قبل تغییر کرده بود و به سیاست‌های سرکوب‌گرایانه شاه و دارودسته اش واکنش‌های شدیدتری نشان می‌دادند. مخالفت‌ها دیگر به خیابان‌ها کشیده شده بود و هرکسی هم توی این تظاهرات شرکت می‌کرد، از جانش گذشته بود... از طرفی روز به روز جمعیت دانش‌آموزان توی تظاهرات‌ها هم بیشتر می‌شد.» (ص 67 و 68)

تظاهرات و راهپیمایی‌های مردم روز به روز گسترده‌تر برگزار می‌شود. هما در جریان همین راهپیمایی‌ها با برخی از دانشجویان انقلابی آشنا می‌شود و با آن‌ها همکاری می‌کند. این همکاری باعث ارتباط غیرمستقیم او با شخصیت‌های مبارز می‌شود و به واسطه آنان از اخبار واقعی اطلاع پیدا می‌کند؛ ولی هیچ‌وقت نام و نشان آن‌ها را نمی‌فهمد. مبارزه در آن دوران یک‌جور بی‌نامی می‌طلبد. آن‌ها به خاطر مسائل امنیتی همدیگر را خواهر و برادر صدا می‌کنند. همین آشنایی‌ها باعث می‌شود که جدیت کارش بیشتر شود. هم مطالعه‌اش بیشتر شود هم دیده‌ها و شنیده‌هایش. حالا دیگر هیچ چیز باعث ناتوانی‌اش نمی‌شود و اشکی هم اگر از گونه‌اش جاری می‌شود اراده‌‌اش را قوی‌تر می‌کند. گاهی فشار کارها باعث می‌شود کمی از حال و هوای درس فاصله بگیرد. با این همه با خود عهد می‌بندد که نگذارد هیچ چیز باعث افت درسش بشود.

بعد از سیزده آبان 57 مدرسه‌ها تق و لق شده و آخرش هم به تعطیلی کامل کشیده می‌شود؛ ولی هما و دوستانش فرصت کنار هم بودن را از دست نمی‌دهند. توی راهپیمایی‌ها همدیگر را می‌بینند.

وقتی شاه بالاخره مجبور به فرار از مملکت می‌شود، مردم می‌ریزند توی خیابان‌ها و شادی می‌کنند. هما هم به اتفاق مادر و خواهرش چادر سر می‌کنند از خانه می‌زنند بیرون و به مردم می‌پیوندند. خیابان پر از مردم انقلابی است که در دست‌شان روزنامه‌ای گرفته‌اند که با تیتر درشت نوشته شده: شاه رفت.

بهمن به دوازدهمین روزش که می‌رسد، روزنامه‌ها تیتر می‌زنند: امام آمد.

«اوضاع عوض شده بود و شکل لباس پوشیدن توی مدرسه هم عوض شده بود. دلم می خواست هرچه زودتر مدرسه باز شود و من با تیپ اسلامی بروم مدرسه. بعد از تعطیلات نوروز بود که مدرسه‌ها دوباره باز شد. بعد از این همه دوری از مدرسه، شوق و ذوق اول مهرها را داشتم.» (ص 99)

باز مهرماه می‌آید و سال سوم دبیرستان را پیش رو دارد. دیگر هدف درس خواندنش مشخص شده است... تا دانشگاه فاصله چندانی ندارد. دلش می‌خواهد بی‌معطلی و یک‌ضرب توی کنکور قبول شود. در همین سال به اردوی عقیدتی انجمن‌های اسلامی کشور دعوت می‌شود.

سال آخری که قرار است خود را آماده مدرسه رفتن کند درست آخرین روز تابستان، تانک‌های عراقی به سمت مرز ایران حرکت می‌کنند. هواپیماهایشان چند نقطه اهواز از جمله فرودگاه را بمباران می‌کنند.

«اوایل فکر می‌کردیم جنگ چندروزه تمام می‌شود؛ ولی انگار خبری از بهتر شدن اوضاع نبود. خرمشهر سقوط کرده بود. مهران دست عراقی‌ها افتاده بود، مثل خیلی از شهرهای مرزی دیگر. آبادان هم در محاصره بعثی‌ها بود. وضعیت غم‌انگیزی بود. خبر سقوط خرمشهر، غمگین‌ترین روز آن دوره را رقم زد. امیدم داشت ناامید می‌شد و تازه داشت باورم می‌شد که راه زیادی مانده تا رهایی.» (ص113 – 114)

وقتی می‌فهمد سپاه اهواز به خواهران داوطلب نیاز دارد با دیگران می‌رود برای شرکت در کارهای پشتیبانی. بمباران های شهری روز به روز قوت می‌گیرد، در اهواز و دزفول و جاهای دیگر. آژیر قرمز، صدای آژیر آمبولانس، ضدهوایی، همه و همه روز به روز بیشتر می‌شوند و هیچ‌کدامشان هم دیگر آن وحشت روزهای اول را ندارند. از آن پس به ستاد خواهران می‌رود. مسئولیت قسمت آرشیو سپاه با اوست. هر روز صبح یک سرباز دسته‌ای روزنامه می‌آورد و کار او این است که تیترهای روزنامه را جدا کند، بیشتر خبرها و تیترهای مهمش را. بعد آن ها را می‌چسباند روی یک تابلو که از یک تکه موکت درست شده. بعضی وقت‌ها هم می‌رود عباسیه و با زن‌ها مربا می‌پزد و بسته‌بندی می‌کند برای رزمنده‌ها.

اوضاع روز به روز بدتر می‌شود. عراقی‌ها همچنان در حال پیشروی هستند. تا حمیدیه رسیده‌اند. مادر هما اصرار دارد که پدر دخترها (هما و خواهرش) را ببرد یک جای امن. اما هما می‌خواهد در اهواز بماند و جایی نرود. او خود را سربازی می‌بیند که درست پشت جبهه دارد خدمت می‌کند. با وجود این به اصرار مادر و سرازیر شدن اشک‌های پدر به رفتن رضایت می‌دهد. لحظه‌های سختی است. «شهری که تویش به دنیا می‌آیی، توی آن بزرگ می‌شوی،خواندن و نوشتن یاد می‌گیری، توی کوچه‌هایش انقلاب می‌‌کنی، دیگر فقط یک شهر نیست، بخشی از وجودت می‌شود، می‌شود گوشت و استخوان و مگر می‌شود این قسمت از وجودت را بکنی یک گوشه بگذاری و بروی.» (ص 120)

تا اینکه بالاخره همه با هم سوار قطار می‌شوند تا بروجرد می‌روند و از آنجا خود را به نهاوند می‌رسانند و در خانه یکی از آشنایان مقیم می‌شوند.

هما به کار در جهاد نهاوند می‌اندیشد. بالاخره مسئول آرشیو جهاد نهاوند می‌شود. با خود فکر می‌کند که این مدت که دلشان از آوارگی شکسته بود خدا خیلی هوایشان را داشته. همه چیز خوب پیش رفته بود. مخصوصاً حالا که راحت می‌توانست برود جهاد و مادرش نگران تنها رفتن او توی شهر غریب نبود.

حالا این وضعیت جدید باعث می شود تا سخت‌کوشی‌اش شکوفا شود. دیگر خیالش از بابت امنیت و آرامش خانواده‌اش راحت شده و تنها نگرانی، بی‌خبری از حال پدرش است که به اهواز برگشته.

محیط کار جدیدش را دوست دارد. از صبح تا غروب پیش بچه‌های جهاد سرگرم است. خوشحال است که وقتش دارد صرف کمک به مردم و فعالیت‌های پشت جبهه می‌شود. «خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم بین من و خواهران جهاد و بسیج دوستی شکل گرفت. دوستی‌ای از نوع پایدارش؛ درد دل‌هامان را به هم می‌گفتیم و یک‌جورهایی سنگ صبور هم بودیم. ارتباطم با بچه‌های نهاوند یک‌جورهایی تسکین دوری از خواهران اهواز بود؛ ولی این باعث نمی‌شد تا اهواز و واحد خواهران بسیجش را فراموش کنم. هنوز ارتباط داشتم باهاشان. مدام بهشان زنگ می‌زدم و تا جایی که می‌شد، تلفنی اخبار منطقه جنوب را ازشان می‌گرفتم. من دوست داشتم آخرین اخبار را از بچه‌های خودمان وهمشهری‌هایم بشنوم.» (ص 167)

بین بچه‌های نهاوند، ارتباطش با نوشین امیدی بسیار صمیمی است. نوشین بسیجی است و مسئولیتی که توی بسیج دارد باعث می‌شود از بیشتر خبرهای جنگ اطلاع داشته باشد. کار کردن با او هما را به یاد حال و هوای بچه‌های ستاد اهواز می‌اندازد. برادر نوشین هم مسئول بسیج شهرستان نهاوند هست. قبل از انقلاب از بچه‌های انقلابی بوده و بعد از انقلاب هم بسیار فعال است.

«تا قبل از اینکه ببینمش تعریفش را زیاد شنیده بودم. بعد هم که دیدمش، فهمیدم این تعریف‌ها بی‌دلیل هم نبوده. او یک‌وقت‌هایی می‌آمد جهاد و با هم جلسات مشترک داشتیم. آرام و شمرده حرف می‌زد. به جنگ تعصب خاصی داشت و جنگ و بچه‌رزمنده‌ها برایش خیلی مهم بودند. وقتی از جنگ و مقاومت بچه‌ها توی خط حرف می‌زد، شوری حسینی بهش دست می‌داد که قشنگ می‌شد این حالتش را از چهره برافروخته‌اش حس کرد. توی همان جلسات اول فهمیدم از آن آدم‌هاست که روحش یک جاهای دیگری، یعنی توی عالم معنا سیر می‌کند و این دنیا و ظواهرش آن‌قدرها هم برایش مهم نیست. نطق‌هایش یک‌جورهایی آتشین بود و وقتی پای حرف‌هایش می‌نشستی، دلت را می‌برد پشت خاکریزها. کلام و لحن مهربان و دلسوزانه‌اش آدم را تا آخر جلسه محو حرف‌هاش می‌کرد و وقت‌هایی که باهاش جلسه داشتیم نمی‌فهمیدم چه جوری می‌گذرد. وقت‌هایی که برادر نوشین می‌آمد جهاد، انگار از زمان این دنیا حساب نمی‌شد و طولش به پلک زدنی می‌مانست و عرضش وسعت دنیایی را داشت.» (ص168)

و از قضا نوشین هما را برای برادرش خواستگاری می‌کند. هما نمی‌داند چرا برادر نوشین او را انتخاب کرده است. احساس می‌کند طاقت ماندن در جهاد را ندارد. باید برود خانه و همه چیز را به مادرش بگوید... اما مادرش تا می‌فهمد خواستگار چه کسی است می‌گوید: «اگه خودت فکراتو کردی من حرفی ندارم. بهت اطمینان دارم. به باباتم می‌گم از اهواز بیاد.» تا اینکه بالاخره یک روز هما مستقیماً از خود برادر نوشین حرف‌هایش را می‌شنود: «هماخانم! من همه چیزم به صراحت می‌گم تا شما خوب فکراتونو بکنید؛ بعد جواب بدید. این ویژگی‌هایی که می‌خوام بگم شما دارید؛ ولی من درباره خودم اتمام حجت می‌کنم. کار من طوریه که احتمال سه تا اتفاق همیشه مد نظرتون باشه: مجروحیت، اسارت، شهادت!....» (ص 192)

هما احساس می کند آقای محسن امیدی در عین تسلطش در حرف زدن لحنش آهنگ خاصی دارد. یک جا حرف‌هایش را آرام و جای دیگر محکم و با صلابت می‌زند. هما دختری احساساتی نیست اما صداقت را در حرف‌هایش تشخیص می دهد. سرش را بلند می‌کند و می‌بیند که آقای امیدی هنگام صحبت لاله گوش‌هایش و گونه‌هایش سرخ شده. پیش خودش فکر می‌کند حتی مردان نجیب هم وقتی در چنین موقعیت‌هایی قرار می‌گیرند، هرقدر هم که نترس و اهل مبارزه باشند باز هم دچار شرم می‌شوند. اما وقتی آقای امیدی می‌خواهد نظرش را در این باره بداند، هما با وجود اینکه خود و او را از لحاظ ذهنی خیلی به هم نزدیک می‌بیند اما می‌گوید: «آقای امیدی! ما الان شرایط خوبی نداریم... شما توی نهاوند خانواده سرشناسی هستین... توی شرایط جنگی و جنگ‌زدگی خونواده من نمی‌تونن جهیزیه فراهم کنن... شمام باید به این چیزا فکر کنید.» (ص 196) و قرار شد پیش از هرچیز خانواده‌هاشان با هم آشنا شوند...

اما زمان آبستن اتفاقی غیرمنتظره است. دوره کلاس‌های آموزشی امدادگری خواهران دارد برگزار می‌شود. در مانور آخر وقتی دستور شیلک می‌دهند، تیر کمانه می‌کند و از پشت به سر نوشین می خورد و همه را عزادار خود می‌کند.

با این همه، مدتی بعد آرزوی شهیده نوشین امیدی با وساطت بزرگان و اطرافیان جامه عمل می‌پوشد و هما و محسن مراسم ساده‌ای برگزار می‌کنند و به عقد و ازدواج هم درمی‌آیند. عروس و داماد مدتی را در کنار هم سپری می‌کنند و محسن از زیر قرآنی که هما روی سرش می‌گیرد راهی جبهه می‌شود. سه چهار روز پس از رفتن محسن اولین نامه‌اش از منطقه می‌رسد. از آن موقع دو عملیات مهم توی منطقه غرب اتفاق می‌افتد. عده‌ای شهید می‌آورند. اسم‌هایشان را می‌خوانند.  اسم محسن بین آن‌ها نیست.... محسن خودش برمی‌گردد پیش هما.

هما و محسن با هم به سفر می‌روند. سفری چهار روزه به مشهد مقدس.

وقتی دوباره برمی‌گردند نهاوند، محسن چند روزی می‌ماند. استراحت می‌کند. به کارهای سپاه می‌رسد و به خانواده‌های شهدا سر می‌زند و دوباره راهی جبهه می‌شود. اما پس از مدتی دوباره از منطقه برمی‌گردد. مأموریت دارد هماهنگی‌های شهری انجام  دهد.

بعد از یک سال و نیم خانواده هما بار دیگر به اهواز برمی‌گردند. محسن به کرمانشاه منتقل می شود. هما هم همراهش می‌رود و آنجا ساکن می‌شوند.

بهار 1362 در کرمانشاه خیلی مشکوک شروع می‌شود. محسن معمولاً صبح‌ها بیرون می‌رود اما نرفته برمی‌گردد. چند باری هم تایر موتورش را پنچر می‌کنند. تا اینکه سرانجام، محسن به دلیل مسائل مربوط به تعقیب و تهدید از کرمانشاه به همدان منتقل می‌شود. اواخر پاییز یک بار دیگر بار و بندیل بستیم و باز خودمان را سپردیم دست خدا و حرکت کردیم سمت همدان.» (ص 262)

اما بار دیگر از همدان به نهاوند اسباب‌کشی می‌کنند و در خانه جدیدشان ساکن می‌شوند. هرچند این سکونت هم دیری نمی‌پاید چون باز هم وسایل خانه را جمع می‌کنند می‌آورند می‌گذارند توی خانه پدری محسن و این‌بار با هم به منطقه می‌روند: منطقه سرپل ذهاب.

اما از این پس به‌تدریج منطقه حضور و فعالیت‌شان از هم دور می‌افتد و حتی تماس‌هایشان محدود می‌شود.

«توی آن ماه‌ها چندین عملیات اتفاق افتاده بود و گردان‌های لشکر انصارالحسین در حالت آماده‌باش بودند. بعد از عملیات بدر بود که محسن را دیگر خیلی کم دیدم؛ حتی تلفن هم نمی‌زد و هرچند وقت یک بار نامه‌ای برایم می‌فرستاد که یک‌جورهایی درس مقاومت و ایثار بود... » (ص 281)

محسن پیش از آنکه سرانجام روی خاک داغ مجنون آرام بگیرد و آسمانی شود، در یکی از نامه‌هایش به هما می‌نویسد: «... راستی اگر اسلام و خدا و مسائل خدایی نبود مگر می‌شد که انسان از همسرش جدا شود؟ ولی عمیق‌تر که فکر می‌کنم، می‌بینم در این جدایی است که انسان عاشق‌تر می‌شود؛ چرا که در این مسیر انسان خدا را می‌شناسد و ارزش‌های خدایی را کشف می‌کند که این خود ریشه همه عشق‌ها و دوست داشتن‌ها و محبت‌هاست...»



 
تعداد بازدید: 3698


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.