معرفی کتاب «از گدار تختی تا رمادیه»

خاطرات جنگ بد و تلخ است؛ آنها را دفن کنید و نگویید!

خاطرات آزاده‌ای از تبار عشایر ایل بهمئی

جعفر گلشن روغنی

10 اسفند 1399


«رفتار دژبان‌های عراقی و شکنجه‌هایشان را که می‌دیدیم بازگشت به وطن برایمان مثل رؤیا و خواب بود تا اینکه خبر پذیرش قطعنامه را شنیدیم. با هم‌اتاقی‌هایم حرف می‌زدم و آنها هم امیدوار به آزادی بودند. یک شب افسر عراقی به دژبان ما دستور داد اسرا را در محوطه اردوگاه جمع کند. جمع شده و شروع به سخنرانی کرد. می‌خواستند در ایران از اتفاقات اردوگاه‌های عراق چیزی نگوییم. گفت: کام خانواده‌هایتان را با گفتن خاطرات اسارت تلخ نکنید. به جای اینکه به ملت ایران بگویید در اردوگاه‌های عراق بر شما چه گذشته است از آزادی و شادی دیدار آنها بگویید. خاطرات جنگ بد و تلخ است و با گفتن آنها هم خودتان و هم آنها را ناراحت می‌کنید. تمام خاطرات دوران اسارت را همین جا دفن کنید و به کشورتان برگردید.»(ص ۱۱۷)

 این عبارات را می‌توان مهمترین دلیل و ضرورت ثبت و ضبط و انتشار خاطرات رزمندگان و آزادگان جنگ تحمیلی دانست. این جملات به روشنی و آشکارا هراس و نگرانی رژیم بعثی صدام را از گفتن آنچه که بر اسرای ایرانی گذشته ‌است، نشان می‌دهد و می‌تواند برای قرنها مایه شرمساری و خفت اسیرداران بعثی و قضاوت‌های تاریخ‌نویسان شود تا چهره غیر انسانی و وحشیانه نیروهای بعثی را برای تمام جهانیان نمایان سازند. حال بهتر می‌توان درک کرد که خاطره‌ها و یادمانده‌های تک‌تک اسرا و رزمندگان چقدر می‌تواند ارزشمند باشد. اکنون می‌توان فهمید که توجه به ادبیات پایداری و مقاومت و نشر خاطرات و نگارش تاریخ دفاع مقدس چقدر ضروری، لازم و مهم است.

جملات گفته ‌شده، بخشی از کتاب «از گدارتختی تا رمادیه» خاطرات عبدالصالح خاک‌نژاد از اسارتگاه‌های عراق است که توسط خانم آسیه خاک‌نژاد تألیف و از سوی انتشارات سوره مهر و به همت دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری کهگیلویه و بویراحمد در سال 1398 منتشر شده‌ است. خانم پاک‌نژاد فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد رشته ادبیات پایداری از دانشگاه اصفهان است و این چهارمین کتابی است تألیف کرده ‌است. او سالها پیش خاطرات پنج سال اسارت عمویش را منتشر کرد،تا این که در سال 1396 به پیشنهاد برادرش مصمم به تکمیل، بازنویسی و انتشار آنها شد. ازاین‌رو  مجدداً طی ۳۰ جلسه دو ساعته و در مدت ۴ ماه مطالب را تکمیل کرد و منتشر نمود.

آسیه خاک‌نژاد در مقدمه کتاب از سه مشکل عمده‌ای که در تدوین کتاب با آن روبه‌رو بوده، یاد می‌کند. اولاً «وقتی عمویم از شکنجه‌ها، محیط، رفتار عراقی‌ها، بهداشت و غیره آنجا سخن می‌گفت نمی‌توانستم تحمل کنم و تا مدتی کتاب را رها می‌کردم تا کمی به خود بیایم و دوباره از نو شروع کنم. دیگر این بود که عمویم اوایل دوست نداشت که از آن زمان صحبت کند و من با اصرار و خواهش از او خواستم تا راضی شد و دلیلش این بود که دوست نداشت که آن خاطرات تلخ را یادآوری کند. چون خودش هم ناراحت می‌شد و گاهی اوقات گریه می‌کرد. دیگر اینکه از زمان اسارت عموی بزرگوارم مدت زمان زیادی گذشته بود و بسیاری از اتفاقات را به خاطر نمی‌آورد و بعضی از سؤالات بی‌پاسخ می‌ماند. بارها اتفاق می‌افتاد که یک فصل از کتاب را رها می‌کردم و چند روز بعد به آن فصل می‌پرداختم تا خاطرات را به یاد بیاورد. از دوستانش هم کمک می‌گرفتم و خاطراتی را که ناگفته مانده برایم بازگو می‌کردند... چون در این مدت با سؤالات زیادی درگیر می‌شدم هروقت با یادآوری سؤالات روبرو می‌شدم، به عمویم مراجعه می‌کردم یا با او تماس می‌گرفتم.[با شنیدن] شکنجه‌ها و سختی‌هایی که عمویم در دوران اسارت متحمل شده بود، دچار اندوه جانکاهی می‌شدم آن قدر که بعضی اوقات دست از قلم می‌کشیدم. اما با وجود این با تمام شدن هر بخش از کتاب لحظات شیرین و تجربیات موفقی داشتم. لذت معنوی نگارش این کتاب همیشه با من خواهد بود».(ص9و10)

عبدالصالح خاک‌نژاد فرزند علی‌صالح خاک‌نژاد اول فروردین 1331 در روستای گُدارتختی از توابع بخش مرکزی شهرستان بهمئی در استان کهگیلویه و بویراحمد زاده شد. همانند دیگر اهالی این روستا از تیره حسن از طایفه بابلی است و از لرهای بختیاری به حساب می‌آید و به زبان لری نیز تکلم می‌کند. وی سومین فرزند در میان شش برادر و هشت خواهر از سه ازدواج پدر است. او از اسرای عشایر است و خودش می‌گوید که زندگیمان را با ییلاق و قشلاق می‌گذراندیم. یکی از برادرانش در روز بازگشت به وطن از اسارت به دنیا آمد که در شناسنامه جهانگیر نامگذاری شد. «اما پدرم در خانه اسمش را به مناسبت آزادی من از اسارت به نام آزادی صدا می‌زد و همه هم او را آزادی صدا می‌زنند.» (ص۲۴) او درس خواندن را تا ۱۰ سالگی با پیمودن ۳۰ کیلومتر راه در رسیدن به روستای سرخونی، برای حضور نزد ملای روستا حاج محمد جاودان ادامه داد. آنگاه ترک تحصیل کرد تا برای تأمین مخارج زندگی کارگری کند. در ۱۵ سالگی به آبادان رفت که ۴۵۰ کیلومتر با روستایش فاصله داشت. در آنجا برای تهیه خرج زندگی به کارگری مشغول شد. در 1356 با «فرنگ جوج» ازدواج کرد که حاصل آن پنج فرزند به نام‌های عادل، عصمت، زهرا، صابر و اسما بود. زهرا در 4 ماهگی و در دوران اسارت پدر فوت کرد.

عبدالصالح هنگام کار در آبادان با اندیشه‌های امام خمینی آشنا شد. «در آنجا روزها تا موقع نماز مغرب کار می‌کردم و پس از آن به مسجد جامع خرمشهر می‌رفتم. بعد از نماز و شام همانجا روی کارتون می‌خوابیدم. آیت‌الله جمی امام جماعت آنجا بود و مطالبی را می‌گفت که از خیلی‌شان بی‌خبر بودیم. حرف‌هایش درباره اوضاع مملکت بود و بدبختی و فقر مردم ایران و از وجود رهبری می‌گفت که مردم به تبعیت از او به مبارزه با نظام شاهنشاهی برخاسته بودند. من اینگونه با اندیشه‌های امام ‌خمینی آشنا شدم. وقتی به روستا می‌آمدم سخنان آیت‌الله جمی را تکرار و آنها را از اوضاع مملکت با خبر می‌کردم. چون مردم با هم خیلی صمیمی بودند و هر شب به خانه یکی از اهالی روستا می‌رفتند و دوره می‌نشستند، در شب‌نشینی‌ها از آن سخنرانی‌ها صحبت می‌کردم.»(ص26)

او پس از مشاهده آتش‌سوزی سینما رکس آبادان، به روستایش بازگشت. تحت تأثیر حرف‌های برادر بزرگترش محمدصالح که از همان اوایل جنگ مردم روستا را به رفتن به جبهه‌ها تشویق می‌کرد، برای نخستین بار در ۱۵ فروردین ۱۳۶۲ به عنوان بسیجی راهی جبهه‌ها شد. بعد از گذراندن دوره آموزش‌های نظامی تئوری و عملی در یاسوج، در تیپ المهدی که متعلق به بچه‌های استان کهگیلویه و بویراحمد به فرماندهی سهرابی بود حضور یافت و کار در آشپزخانه را انتخاب کرد. «هر روز غذا درست می‌کردیم و با ماشین سپاه برای رزمنده‌ها می‌بردیم.» بعد از حدود 9 ماه به خانه بازگشت. دومین مرتبه پس از آنکه دخترش زهرا در ۱۴ بهمن ۱۳۶۴ به دنیا آمد، سه روز بعد راهی جبهه شد و در شمار رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی درآمد که ویژه رزمندگان مازندرانی بود ولی بخشی از نیروهای استان کهگیلویه و بویراحمد هم در آن حضور داشتند. این لشکر در عملیات والفجر ۸ که تصرف فاو و سپس پیشروی به سمت بصره مد نظر بود، نقش داشت. در این لشکر او جزو نیروهای گردان سیف‌الله ۲ و تحت فرماندهی حسین تفضلی و جانشینش شهید عطاءالله حسینی بود. عملیات در شامگاه 20 بهمن 1364 آغاز شد که منجر به تصرف فاو شد.

«بعد از رسیدن به فاو، مرتضی قربانی ساعت 9 صبح پرچم ایران را بر مناره مسجد بالا برد. پرچم در حرم امام رضا متبرک شده بود و من از طریق یکی از رزمندگان با خبر شدم. بر روی آن نوشته بود السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. اشک همه جاری شد و بعد از نصب پرچم امید و شجاعت در چشمان همه موج می‌زد. بعد از اهتزاز پرچم آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی و محسن رضایی نیز حضور یافتند و آیت‌الله خامنه‌ای به هرکدام از ما هدیه‌ای داد. بعد از آن، فرمانده دستور حرکت به سمت جلو را داد و گفت: رزمنده‌های دیگری که با فاصله پشت سرمان قرار دارند بعد از چند ساعت به ما ملحق می‌شوند.»(ص39)

عبدالصالح در ادامه پیشروی نیروها به سمت بصره، در 45 کیلومتری شهر و نزدیک کارخانه نمک و سه‌راهی مرگ، در شمار افرادی قرار گرفت که به محاصره نیروهای عراقی درآمدند و اسیر شد. البته چند تن از دوستانش همچون علی خوب‌زاده، خداداد عبادی‌فرد، محمدرضا داستان و ماندنی وحدت‌نژاد نیز به شهادت رسیدند. «سربازان عراقی با دستمال چشمان ما را بستند و با لگد و قنداق تفنگ‌هایشان به پیکرمان می‌زدند. با اینکه دیگر آزاد نبودم اما هنوز باور نداشتم که اسیر شده‌ام. در طول مدتی که در جبهه بودم به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم اسارت بود. تمام افکارم و آرزویم شهادت بود اما سرنوشت چیز دیگری می‌خواست. وقتی اسیر شدم خیلی غمگین شدم و با خودم می‌گفتم عاقبتم چه می‌شود؟ آیا خانواده از اسارتم با خبر می‌شوند؟ ذهنم مشغول این فکرها بود، که به خود آمدم و پیاده جلوی سربازان عراقی داشتم راه می‌رفتم.»(ص41)

خانم خاک‌‌نژاد بخشهای سوم و چهارم کتاب خاطرات عمویش را (از صفحه42 تا 119) به بیان احوال او در ایام اسارت اختصاص داده و خاطرات وی را از روزهای سخت 5 ساله ذکر کرده ‌است. در بخش سوم کتاب، یادمانده‌های او از آغاز اسارت تا ورود به اردوگاه رمادی در استان الانبار در غربی‌ترین نقطه سرزمین عراق در مرز اردن را بیان می‌کند. عبدالصالح در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ اسیر شد. پس از تلاش ناکام برای فرار به همراه تعدادی دیگر، به بصره فرستاده شدند. «تا نزدیکی بصره نه آب و غذا به ما دادند و نه می‌توانستیم با هم حرف بزنیم. وقتی به بصره رسیدیم برای نشان دادن شور و شادی‌شان از اسارت ما، رقاصه‌هایی را آوردند و جلوی ما رقصیدند. سرهایمان را پایین انداخته بودیم و سربازان عراقی به زیر چانه‌هایمان می‌زدند و می‌گفتند باید سرتان را بلند کنید. کم کم اسرایی از گردان‌های دیگر به ما ملحق می‌شدند و خوشحال بودیم که می‌توانستیم اطلاعاتی از آنها در مورد عملیات بگیریم. در این مدت خبری از آب و غذا نبود. شب که شد ما را میان سیم‌خارداری قرار دادند و تا صبح با کابل به بدنمان می‌کوبیدند. از ضربات کابل‌ها تمام لباس‌هایمان پاره شدند و خون از بدنمان جاری شد و با گِلِ زیر پایمان درهم‌آمیخت. بعد از آن شبِ سخت ۲۴ اسفند 1364، هنگام صبح چند خبرنگار و فیلمبردار برای مصاحبه آمده بودند. دوباره رقاصان آمدند و رقصیدند و اگر سرمان پایین بود با کابل بر بدن‌های زخمی‌مان می‌زدند که سر بلند کنیم.»(۴۶)

او همانند دیگران اسرا در اردوگاه و استخبارات بصره، مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. به قول خودش «بدترین شکنجه‌شان این بود که اتو را به برق می‌زدند تا خوب داغ شود، بعد آن را به بدن ما می‌کشیدند. کشیدن ‌ناخن، آویزان کردن اسرا به پنکه سقفی به صورت وارونه، سوزاندن بدن با آتش سیگار و کابل و شلاق زدن دیگر شکنجه‌هایی بودند که در استخبارات بصره انجام شد. وقتی اتوی داغ را بر زخم‌هایی که به خاطر کابل بر بدن ایجاد شده بود می‌کشیدند، قلبم از شدت درد می‌خواست بترکد. اگر هم فریاد می‌زدم، بیشتر آن را بر بدنم می‌کشیدند. مجبور بودم سکوت کنم. خیلی‌ها زیر شکنجه شهید شدند.»(ص46و47)

او را به همراه دیگر اسرا بعد از چهار روز به بغداد فرستادند. «به شهر بغداد که رسیدیم ما را در خیابان‌ها می‌چرخاندند. زنان رقاصی آمده بودند در خیابان می‌رقصیدند و به سمت ما میوه‌های گندیده پرت می‌کردند. سرمان را پایین می‌انداختم ولی با کلاش زیر چانه‌مان می‌زدند و سرمان را بلند می‌کردند. خون زیر پایمان جاری بود. از بوی زُهم خون گیج شده بودیم. خیلی اذیتمان می‌کردند و می‌گفتند شما سرباز عادی نبودید که با اجبار آمده باشید. خودتان بسیجی داوطلب بودید. تا غروب آن روز در خیابان‌های بغداد ما را در میان شادی و رقص زنان چرخاندند و بعد از آن به اردوگاه بغداد بردند. تمام شکنجه‌های سلول‌های بصره را در سلول‌های بغداد نیز تحمل کردیم... بعد از حدود ۸ یا ۹ روز از بغداد به سمت شهر رمادیه در استان الانبار حرکت کردیم. در بین راه می‌گفتند شعار مرگ بر خمینی سر دهید. اما نمی‌گفتیم و با کابل ما را می‌زدند.»(ص۴۷)

خانم خاک نژاد بخش چهارم کتاب را به خاطرات عمویش در اردوگاه رمادی که به کمپ 10 معروف بود اختصاص داده ‌است. در فصل اول این بخش، صاحب خاطرات، تصویری از مکان و چگونگی ساختمان اردوگاه ارائه می‌دهد.« کف سالن‌ها موزاییک و دیوارها سیمانی بود. هیچ تهویه یا خنک‌کننده‌ای هم در آنجا وجود نداشت. طوری اتاق‌ها را ساخته بودند که در زمستان‌ها سرد و در تابستان‌ها گرم می‌شد. دو ردیف لامپ مهتابی سقف را می‌پوشاند و شبانه‌روز روشن بودند. نقشه یک و سه در سمت چپ و بخش چهار و دو در سمت راست بودند.»(ص51) سپس حالت درونی‌اش را از ورود به چنان مکانی اینگونه بیان می‌کند: «با دیدن اردوگاه و رسیدن ما به آنجا غم همه سنگینی درونم را فراگرفت. سکوت کردم و در خود فرو رفتم. بدون اینکه به چیزی یا کسی فکر کنم. وقتی ساعت 5 عصر به اردوگاه رمادیه در استان الانبار رسیدیم حس غریبی داشتم... وارد که شدیم چشممان به سیم‌های خارداری افتاد که آنجا را به شکل زندان مخوف در ذهن مجسم می‌کرد. هیچ کس آنجا نبود و ما اولین اسرایی بودیم که واردش شدیم.»(ص52)

در ادامه با ذکر خاطراتش از شیوه استقبال نگهبانان عراقی و تشکیل تونل مرگ، می‌گوید: «وارد آسایشگاه شدیم و به هرکدام دو تا پتو، یک بالشت و یک عدد لیوان دادند. اردوگاه از لحاظ بهداشتی وضعیت نابسامانی داشت. حدود ۶۵ نفرمان را در یک اتاق 4×10 که یک پنکه سقفی به آن آویزان بود جای دادند. جای ۶۵ نفر در اتاق نبود. بعد از ما کم‌کم اسرای دیگری را آوردند. مجبور بودیم خودمان را با آنجا سازگار کنیم. بعضی از بچه‌ها بلند می‌شدند تا بعضی دیگر بنشینند و استراحت کنند. برای خواب هم از لحاظ طولی اتاق جا نداشت که دراز بکشیم. پاهای بچه‌ها روی هم قرار می‌گرفت و بعضی هم نشسته می‌خوابیدند.»(ص53) سپس از چگونگی سپری کردن نخستین روزهای سخت آغازین یاد می‌کند که حتی اجازه نماز خواندن هم نداشتند و با حداقل غذا روزها را سپری می‌کردند. ابلاغ مقررات 16 بندی اردوگاه و تقسیم کارها بین اسرا، نحوه آمارگیری و تأثیرات روحی و جسمی فضای بد آسایشگاه بر اسرا که در تابستان‌ها بسیار گرم و در زمستان‌ها بسیار سرد بود، و اسرا به بیماری‌های متعددی همچون اسهال خونی و گرمازدگی دچار می‌شدند، از دیگر خاطرات او در این فصل است.

خاک‌نژاد در فصل دوم خاطراتش از چگونگی آشپز شدنش در اردوگاه این‌چنین یاد می‌کند: «در یکی از روزهای اوایل اسارت، ما را از اتاق به حیاط بردند و به صف ایستادیم. سروان عراقی سخنرانی کرد و گفت: کدام یک از شما می‌تواند آشپزی کند؟ ساکت به همدیگر نگاه کردیم. دوباره حرفش را تکرار کرد: اگر کسی از شما برای آشپزی اعلام آمادگی نکند از این به بعد باید غذاها را به صورت خام بخورید. من که آشپزی بلد بودم نیم‌خیز شدم که بگویم، ولی بچه‌ها پیراهنم را گرفتند که بنشینم. ترسیده بودند برایمان نقشه‌ای داشته باشند. با توکل بر خدا بلند شدم و گفتم: من آشپزی بلدم. بعد از من دو نفر دیگر که اهل تهران بودند بلند شدند. عراقی‌ها از جرأت و جسارت ما متعجب شده بودند. چند دقیقه‌ای مکث کردند. سروان با چشمان خشمگینش نگاهمان کرد و با صدایی مهیب گفت: شما قبلاً شغلتان چه بوده که حالا ادعای آشپزی دارید؟ با صدای گرفته گفتم: من در شرکت‌های ایرانی آشپزی می‌کردم. سکوت کرد. دوباره با همان خشم نگاهی به اسکندر که اهل تهران بود انداخت. از او پرسید: تو چه کاره هستی و کِی با این شغل آشنا شدی؟گفت: در حسینیه‌های سرورم امام حسین(ع) آشپز بودم. گفت: شما با حسین چه میانه‌ای دارید؟ حسین مال ماست با شما چه نسبتی دارد؟ دنبال بهانه بودند و به خاطر حرف اسکندر دوباره همه را با کابل زدند. بعد من را به عنوان آشپز و اسکندر و ۳ نفر دیگر از بچه‌ها را به عنوان کمک‌آشپز انتخاب کردند.»(ص۶۱ و ۶۲)

در همین فصل او چگونگی شهادت یکی از اسرا را روایت می‌کند: «شش ماه اول به بهانه‌های واهی روزی سه بار ما را با کابل می‌زدند. یک روز آن قدر با کابل بر سرمان زدند که یکی از بچه‌ها که سمنانی بود، سرش شکافته شد طوری که در خون غلطید و بی‌رمق بر زمین افتاد و بعد از چند دقیقه شهید شد. از درون برایش می‌سوختیم ولی جرأت سر بلندکردن نداشتیم. عراقی‌ها با بدترین رفتار پیکر او را بلند کردند و با خود بردند به ما هم گفتند: بروید داخل سالن. انگار ترسیده بودند شورش کنیم.» (ص۶۳)

او در همین فصل از میزان جیره غذایی هر اسیر سخن می‌گوید. روزی دو عدد نان صمون(نوعی نان ساندویچی) که از خمیرهای آن برای تهیه حلوا استفاده می‌کردند، صبحانه بیشتر شوربا که با 4 کیلو عدس و یک کیلو برنج برای 270 نفر تهیه می‌شد. او به خوبی به یاد می‌آورد که هیچ یک از اسرا طی سال‌ها اسارت نتوانستند یک شب با شکم سیر بخوابند. کسی هم جرأت اعتراض نداشت؛ «چون می‌گفتند به اندازه‌ای غذا می‌دهند که نمیریم و ما را با اسرای عراقی مبادله می‌کنند.»(ص67). از آب یخ یا خنک خبری نبود آنگونه که حتی در تابستانها هم آب نوشیدنی‌شان خیلی گرم بود.

خاک‌نژاد در فصل سوم به بیان خاطراتش از برگزاری مراسم اعم از جشن‌ها و عزاداری‌ها می‌پردازد. برپاداشتن عزاداری برای امام حسین(ع) ممنوع بود و مجازات‌های سختی داشت. همچنین عزاداری برای رحلت امام خمینی یا برگزاری جشن 22 بهمن و عید نوروز، «خواندن نماز شب و نمازهای مستحبی ممنوع بود. برای خواندن نمازهای واجب کسی حق استفاده از مُهر نداشت.»(ص70)

خانم خاک‌نژاد خاطرات عمویش درباره وضعیت بهداشتی آسایشگاه و اردوگاه و رفتار عراقی‌ها و آموزشها و سرگرمی‌های اسرا را در فصل‌های بعدی این بخش جا داده ‌است. انواع و اقسام شکنجه‌ها همچون چگونگی نمک روی زخم‌ها پاشیدن، ناخن کشیدن، اتو کشیدن روی بدن، درون آب یخ در سرما بردن و شلاق زدن، خواباندن روی شن‌های داغ در تابستان بیش از 50 درجه و کشیدن دندان در این فصول روایت شده ‌است.

از نظر راوی شیرین‌ترین بخش اسارت بردن اسرا به زیارت کربلا و نجف پیش از آزادی بود. «با دل‌های پرخون و چشم‌های اشکبار به کربلا رسیدیم. همه بچه‌ها با صدای بلند گریه کردند. پیاده ‌شدیم و با صلوات به سمت حرم رفتیم. دژبان‌ها با باتوم و کابل ما را می‌زدند و به سوی حرم می‌بردند. کم‌کم خیلی از بچه‌ها بین جمعیت پنهان شدند و با صدای بلند می‌گفتند: برای سلامتی امام و نابودی صدام ملعون صلوات.»(ص110و111)

عبدالصالح خاک‌نژاد پس از تحمل پنج سال اسارت در مرداد 1369 آزاد شد. او آنگاه که از مرگ دخترش زهرا در چهار ماهگی با خبر شد غم عظیمی در دل یافت بدان حد که بعد از سال‌ها نمی‌تواند از آن غم خلاصی داشته باشد. سال‌ها اسارت تأثیرات بسیاری بر روح و جسم او نهاده است. آنگونه که خود می‌گوید: «تا چند وقت بعد از اسارت هنوز به این باور نرسیده بودم که دیگر در اردوگاه نیستم و در روستای خود دارم با آرامش زندگی می‌کنم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم فکر می‌کردم در اردوگاه هستم و باید منتظر سربازان عراقی باشم. یک روز صبح، همسرم متوجه شد که من در دنیایی دیگر هستم. من را صدا زد و با حالت ترس جواب دادم و زود بلند شدم. پرسید: چرا این‌طور شدی؟ مگر خواب بدی دیدی؟ بعد از این حرفش به خودم اومدم و گفتم فکر کردم هنوز در اردوگاه هستم. باورم نمی‌شود که از آن همه شکنجه و درد رها شدم. یک بار که خرده‌های نان روی زمین افتاده بود آنها را برداشتم و خوردم. با خود فکر می‌کردم با آنها سیر می‌شوم و نیازی به ناهار ظهر ندارم. خواهرم حکیمه صدایم زد: داداش داری چه می‌کنی؟ سرم را بلند کردم و گفتم: مگر در عراق نیستم؟ گفت: نه. گفتم: فکر کردم در عراق هستم و به همین خاطر نان‌ها را جمع کردم بخورم و سیر شوم. چون در آنجا غذای خیلی کمی به ما می‌دادند. تأثیراتی که اسارت بر روح، روان، جسم و افکار من گذاشت هنوز هم ادامه دارد. با مردم و خانواده‌ام بسیار مهربان بودم و با آنها با ملایمت و نرمی رفتار می‌کردم، اما هر وقت چیزی یا کسی باعث عصبانیتم می‌شود نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. هر وقت از دست بچه‌هایم ناراحت می‌شوم و آنها کار بدی انجام می‌دهند آنقدر عصبانی می‌شوم که دنبال کابل و سیم برق می‌گردم و آنها را کتک می‌زنم. کسی هم نمی‌تواند جلویم را بگیرد چون آنها را هم با کابل می‌زنم. وقتی آرام می‌شوم اعضای خانواده می‌گویند: مثل سربازان عراقی شده‌ای و من هم از دست خودم ناراحت می‌شوم.»(ص۱۳۰ و ۱۳۱)

در پایان کتاب صفحاتی نیز به عکس‌های خاک‌نژاد اختصاص داده‌شده‌است که متاسفانه با کیفیت بسیار بدی انتشار یافته‌اند.



 
تعداد بازدید: 4681


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.