انقلاب مثل فرزند ماست

حسین روحانی صدر [1]

24 آذر 1399


پیشتر، آشنایی چندانی با جایگاه بازاریان، به‌ویژه اصناف فعال در بازار‌های محلی نداشتم؛ تا آنکه از سال‌‌های 89 -1383 هنگام تهیه و تنظیم خاطرات حاج محمد عرب، از مبارزان پیش از انقلاب و از مسئولان و سفیران بعد از انقلاب، با نام حاج حسین سلیمانی، بازاری مبارز و حلقه واسط میان بازاریان قم با دیگر گروه‌‌های مبارز آشنا شدم. با آنکه آن روز‌ها توفیق تکمیل کتاب را با انجام مصاحبه‌‌های متعدد با قریب 50 شخصیت داشتم؛ موفق به دیدار ایشان نشدم، تا آنکه هنگام رونمایی کتاب شیخ‌المعاونین در سرای اهل قلم خانه کتاب با پسر ایشان محمدمهدی آشنا شدم و درباره فعالیت‌های پدرش  مختصری گفت‌وگو کردیم و تأسفم را از فقدان روایت‌‌های ایشان در تکمیل حلقه‌‌های مفقود سال‌های اولیه پیروزی انقلاب برایش تشریح کردم.

با پیگیری‌‌های محمدمهدی زمینه ملاقات من با حاج حسین سلیمانی در 14 مرداد 1391، پس از زیارت مرقد مطهر علی بن موسی‌الرضا(ع) فراهم شد. در این ملاقات مختصر، که در دفتر کوچک ایشان واقع در طبقه دوم مجموعه تجاری قدیمی‌‌ و فرسوده روبه‌روی بازار سرشور، جنب مسجد ملاحیدر، مجاور باب‌الجواد حرم مطهر صورت گرفت، به ماهیت و اهمیت خاطرات ایشان چندان وقوف نیافتم. پس از سفر بعدی‌ام به مشهد مقدس، کار ضبط را در مهر و آبان 1391 شروع کردیم. دریافتم که این شخصیت موردنظر راوی ده‌ها سال از تاریخ شفاهی کشور و شهر قم است و در آن حضور گرم و مؤثری داشته است.

سیر ضبط و تکمیل خاطرات ایشان تا اوایل بهار سال 1399 به طول انجامید و در طول این هفت سال، ایشان را فردی صادق و راستگو یافتم.

آیت‌‌الله شیخ محمد یزدی از جمله مدرسان برجسته هفت دهه قبل شهر قم، به‌واسطه نفود استادانش در میان بازاریان این شهر به‌تدریج با آنان مأنوس گردید. حاج حسین سلیمانی یکی از این بازاریان مبارز و از تبعیدیان حادثه 19 دی شهر قم محفوظات خود در خصوص ایشان را در مجموعه خاطرات منتشر نشده‌اش با نام «سرمایه در سراب» روایت کرده که گزیده‌ای از آن به شرح زیر است.

لازم به تذکر است که مصاحبه و تدوین این کتاب را نگارنده انجام داده و آماده انتشار است؛ اما تاکنون به انتشاراتی برای چاپ تحویل نشده است.

از اوایل سال 1351، فشار و کنترل ساواک بر طلاب قم افزایش یافت، به‌طوری‌که برخی از مدرسین جوان‌تر مثل مهدی ربانی ‌املشی، شیخ محمدعلی گرامی، شیخ محمد یزدی و احمد جنتی در تاریخ 20 اردیبهشت دستگیر و دو ماهی در زندان‌‌های تهران به سر بردند. یک روز حاج محمدرضا اعتمادیان عده‌ای از بازاری‌‌های تهران را به کارخانه چایش، که نزدیک شاه عبدالعظیم بود، دعوت کرد. آقای یزدی سخنران آن مجلس بود. قبل از اذان صبح ایشان وضو گرفت و با هم به تهران‌ آمدیم و به کارخانه ایشان رفتیم. نماز صبح را به جماعت خواندیم و آقا تا نماز ظهر مشغول صحبت و سؤال و پرسش شد. با همان وضوی نماز صبح، نماز ظهر را خواندیم و نا‌هار خوردیم. دوباره تا نماز مغرب به سؤال و جواب ادامه دادند و با همان وضو، نماز مغرب را خواندیم دوباره ادامه دادیم و شام خوردیم و باز صحبت ادامه داشت. در مسیر بازگشت نماز صبح را با همان وضو خواندیم.

آقا شیخ محمد یزدی برای بازاریان ازجمله محمد و احمد شجاع‌فرد، علی محمدی، حسین معینی، سید ابراهیم حسینی و احمد سنجیده، جلسه‌ای هفتگی به نام توحید یا خداشناسی در منزل‌مان گذاشت. به‌واسطه همین جلسات با اسلام سیاسی در قالب پیروی از ائمه معصومین(ع) و حکومت اسلامی‌ آشنا شدیم. به‌تدریج فعالیت‌‌های منسجمی، برای همراهی با روحانیت شروع کردیم.

ما می‌خواستیم مابقی دهه‌‌ها را طلاب انقلابی مانند آقایان مؤمن، یزدی، صانعی و... اجرا کنند؛ متأسفانه ساواک همه‌ آن‌‌ها را ممنوع‌المنبر کرد. به‌تدریج فضای منابر، انقلابی می‌شد و مردم شهر نیز تمام صحن و سرای مسجد را پر می‌کردند. بعد از نماز مغرب و عشا من، آقای سید ابراهیم حسینی، حاج قاسم دخیلی، شیخ محمد یزدی، سید حسن طاهری، شیخ محمد مؤمن و شیخ یوسف صانعی به دیدار حاج شیخ مرتضی حائری رفتیم. عالمی محترم و ناشناس از یکی از شهرستان‌ها کنار ایشان نشسته و مشغول گفت‌وگو بودند. همه سلام کردیم و نشستیم. آقای مؤمن گفت: اطلاع دارید که اخیراً ما هم ممنوع‌المنبر شده‌ایم و ساواک و اطلاعات نمی‌گذارد منبر برویم و الآن همه مردم به میدان‌ آمده‌اند؛ باید کسی به منبر برود، که این حرارت نخوابد. ما از بین آقایون شیخ حسن روحانی، منبری خوش‌فکر و خوش‌بیان را انتخاب کردیم. اگر اجازه می‌دهید ایشان در این دهه در مسجد امام منبر برود. ایشان کمی فکر کرد و گفت: به من چه کار دارید؟ بروید خودتان هرجور صلاح می‌دانید اقدام کنید. همسرم مریض است و کسالت دارد. یکی از آقایون مشکوک شد و گفت: موقعیت جوری است که مجلس نباید تعطیل شود. دوباره حاج شیخ مرتضی حائری فرمود: آقا اطلاع دارید که خواهرم، عیال مرحوم آقای محقق داماد مریض است و مدت‌‌هاست می‌خواهم بروم روستای چهاردونگه؛ شما خودتان فهمیده و بزرگ هستید؛ هرچی خودتان صلاح می‌دانید، انجام دهید. یک مرتبه آقای یزدی بلند شد و روی دو زانو نشست و با عصبانیت گفت: زنم مریض است، خواهرم مریض است، این حرف برای حالا نیست. تا این حرف را زد، سکوتی بر همه حاکم شد. آقا سرش را زیر انداخت. چند دقیقه بعد سرشان را بلند کرد و برگشت به آقای صانعی که دست راستش نشسته بود، گفت: آقا، منبر این آقا را دیده‌اید؟ ایشان نرود حرفی بزند آشوب به پا شود. گفت: بله آدم خوب و وزینی است. رو به شیخ طاهری و مؤمن گفت: آقا منبر این آقا را دیده‌اید، یک‌وقت نرود صحبتی کند زدوخورد شود، خونی از دماغ کسی بیاید؟ آن‌ها هم تأیید کردند. درواقع به خاطر شاهدگرفتن از عدلین (دو عادل) تا سه مرتبه فرمود. سپس گفت: به او بگویید که درباره توحید صحبت کند. مبادا حرف دیگری بزند که آشوب شود، خونی از دماغی بیاید مسئول هستید. پس از فرمایش ایشان بیرون‌ آمدیم.

بعد از حادثه 19 دی مأمورین مرا به ژاندارمری اول جاده تهران بردند. خدا را شکر کردم که از شر ساواک و شهربانی خلاص شدم. شهامتم را بازیافتم و وقت را مناسب دیدم برای صحبت با نیرو‌های ژاندارمری درباره انقلاب، امام و خیانت‌‌های شاه در اصلاحات ارضی و انقلاب سفید. مشغول صحبت بودم که آقا شیخ محمد یزدی را آوردند. بلافاصله از ایشان خواستم صحبت را ادامه دهد. به‌تدریج آقایان شیخ مرتضی فهیم کرمانی، ناصر مکارم شیرازی، حسن نوری همدانی، ابوالقاسم خزعلی، حسن صانعی، حاج قاسم دخیلی، محمدعلی گرامی‌ و غلامحسین خردمند را آوردند. نمی‌دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. آقای یزدی هنوز در اتاق مشغول صحبت بود، که سه عدد ماشین جیپ پر از مأمور آوردند و مرا در جیپ جلو نشاندند. مأمورین مسلح نیز کنارم نشسته بودند. استوار دوم، عبدالحسین و گروهبان دوم، دهشیدی خودشان را به من معرفی کرده و ابلاغ تبعید سه‌ساله‌ام به تربت را نشانم دادند. گفتند: ما مأموریت داریم شما را به شهربانی تربت تحویل دهیم و رسید آن را به قم برگردانیم. همان روز آیات عظام شیخ محمد یزدی و نوری همدانی پس از سه سال اقامت اجباری در شادآباد و خلخال به قم برگشتند. بعد از نماز مغرب و عشا تظاهراتی با شرکت جمعی از روحانیون از صحن حرم مطهر حضرت معصومه(س) آغاز شد و دامنه آن به خیابان ارم و کوچه ارک کشیده شد. در طول تظاهرات، در‌های حرم مطهر حضرت معصومه(س) منتهی به خیابان ارم بسته بود. مأمورین انتظامی ‌در جریان تظاهرات در جلوی کوچه ارک و کوچه حرم با تیراندازی‌های مداوم سعی داشتند تظاهرکنندگان را متفرق کنند.

بعد از 9 ماه از تبعید برگشتیم. آقای آیت‌الله یزدی و جامعه مدرسین، گرداننده مبارزات خیابانی در واپسین روزهای حکومت پهلوی در قم شدیم. ما برای دفاع از خودمان در مقابل کماندو‌های زره‌پوش مسلح، لوله سه‌راهی آب را پر از باروت می‌کردیم و دو طرفش را درپوش گذاشته با پرتاب آن به طرف کماندو‌ها از خودمان دفاع می‌کردیم. متأسفانه یکی از مونتاژکننده‌‌ها آشیخ حسین نامی، که آقای حسین اسلامی ‌با او کار می‌کرد، براثر انفجار یکی از همین سه‌راهی‌ها شهید شد. آقای اسلامی ‌از این سانحه منقلب و متأثر شد و مطلب را با آقا شیخ محمد یزدی در میان گذاشت و از او خواست مبلغی  دیه به خانواده او بدهد. ایشان محاسبه کرد و آقای اسلامی ‌پرداحت نمود. در یکی از حکومت‌نظامی‌ها ساعت 12 شب، یکی از بچه‌‌ها سه‌راهی ‌زده بود و مأموران دستگیرش کردند. فوری به من خبر دادند. آقای یزدی را که خواب بود، بیدارکردم و گفتم: یکی از بچه‌‌های زیرنظرمان را با سه‌راهی گرفتند؛ حالا چه کار کنیم؟ از من خواست به فرمانده نظامی ‌زنگ بزنم. زنگ زدم و گفتم: این شخص در این مسائل دخالتی نداشته؛ ولی ایشان نپذیرفت. آقای یزدی پای تلفن‌ آمد و به فرماندار زنگ زد و گفت: این از بچه‌‌های ماست، زودی خلاصش کنید. فرمانده گفت: او را با اسلحه گرفتند و قصد خراب‌کاری داشته. ولی به‌هرحال از ترسش او را آزاد کرد. ما بازاری‌ها و اعضای جامعه مدرسین مثل آیات‌الله منتظری، مشکینی، یزدی و آذری قمی‌ طی جلساتی که در منازل آیات‌الله منتظری و یزدی تشکیل می‌شد، به تنظیم و اداره تجمعات در داخل شهر قم و دیگر نواحی کشور پرداختیم. مقامات نظامی ‌و فرمانداری به‌تدریج مشغول همکاری با ما انقلابیون شدند. درگیری و خشونت کاهش چشم‌گیری پیدا کرد. ما نیز زیرنظر مدرسان حوزه به‌خصوص آیت‌الله یزدی رسیدگی به امور عمومی‌ شهر را بر عهده گرفتیم. برای جلوگیری از تضییع حقوق شهروندان و ممانعت از هرگونه هرج‌ومرجی، مدرسان پس از برگزاری جلسات مفصل، اعلامیه‌ای منتشر کردند. به‌تدریج حکومت در قم ضعیف و ضعیف‌تر شد. حکومت نظامی به قوت خود هنوز باقی بود؛ لیکن دیگر اثری از نظامیان در شهر به چشم نمی‌خورد. اداره امور شهر را به جامعه مدرسین به‌ویژه آیت‌الله یزدی سپردیم و انتظامات شهر هم به دست مردم افتاد؛ به همین خاطر ما از رفقای انقلابی مأمورانی را به‌عنوان راهنمای پلیس و مسئول شهربانی و... گذاشتیم. آقای ناصر خردمند، رئیس شهربانی بود و آقای فضل‌الله خلیلی با آقای خردمند همکاری می‌کرد. من نیز در منزل آیت‌الله یزدی روز‌ها حدود 15 ساعت تلفن‌هایی را که از کل ایران می‌زدند، جواب می‌دادم. حل‌وفصل کار‌ها را شب‌ها انجام می‌دادم و ساعت 1 نصف‌شب، به خانه می‌رفتم. بار‌ها آقای یزدی از خواب که بیدار می‌شد، می‌دید لامپ اتاق روشن است و من نشسته‌ام، می‌گفت: «تو زن و بچه نداری؟ استراحت نداری؟» می‌گفتم: «آقا اخلاقم این است تا کارم تمام نشود، نمی‌روم. اگر بخواهم این کار را کنار بگذارم، فردا صبح کار جدید می‌آید، نمی‌توانم حل‌وفصل کنم».

زمانی که سرباز‌ها هنگام فرار از پادگان‌‌ها اسلحه خود را به ما تحویل می‌دادند، من از سوی جامعه‌ مدرسین مأمور جمع‌آوری آن‌‌ها در زیرزمین خانه‌ آشیخ محمد یزدی شدم. منزل ایشان پر از اسلحه‌‌های مختلف شد. من هم یک مسلسل کوچک و یک هفت‌تیر سه‌قفله برای خودم انتخاب کردم. نگهداری این‌همه اسلحه در یک منزل مسکونی خطرهای جدی برای ما داشت: یکی کمبود جا برای نگه داشتن‌شان بود؛ دومی اگر خراب‌کاران و ضدانقلاب‌‌ها حمله و غارت می‌کردند، فاجعه بزرگی پیش می‌آمد. موضوع را به جامعه مدرسین اطلاع دادم و آشیخ محمد یزدی دستور انتقال این مجموعه را به منزل حاج احمد سنجیده در سالاریه، اول جاده اصفهان داد. حاج احمد تعدادی از افراد را به میدان تیر برده و به آن‌ها تیراندازی آموزش می‌داد. گاهی اوقات وقتی تعداد زندانی‌ها هم زیاد می‌شد، آن‌ها را به منزلش می‌بردیم. سید احمد کلانتر گروهی مسلح برای خود تشکیل داده و محدوده‌ خیابان آذر را قلمرو نیرو‌هایش کرده بود. آن‌ها بچه‌های ما را می‌گرفتند و خلع سلاح می‌کردند، که در این بین، چند درگیری نیز به وجود‌ آمد. من یک شب به آقای یزدی گفتم نمی‌شود دوتا حکومت داشته باشیم و این آقا مسلح باشد؛ چه کارش کنم؟ به امر ایشان من گروهی را برای خلع سلاح‌ ایشان فرستادم و با لطف الهی بدون درگیری خلع سلاح شدند و همه سلاح‌‌هایشان را گرفتیم. سپس اعلامیه‌‌های آیت‌الله گلپایگانی و آیت‌الله سیدمحمد وحیدی، تولیت یکی از مدارس علمیه‌ خیابان راه‌آهن را در اعتراض به بسته‌شدن فرودگاه‌‌های کشور به‌صورت پلی‌کپی در شهر منتشر و توزیع کردیم.

پس از پیروزی انقلاب آقای یزدی به قصد دیدار امام عازم تهران شد. من که مشتاق بودم ایشان را ببینم از آقای یزدی خواستم اجازه دهد در این سفر همراهش باشم. آقای یزدی به خاطر مسئولیت‌‌های زیادی که بر عهده‌ام بود، مخالفت کرد و گفت: «اگر تو بیایی کار‌ها چه می‌شود؟» اصرار کردم و موافقت کرد. با هم به مدرسه رفاه تهران رفتیم. آقا در اتاق نشسته بود؛ تا نگاهم به ایشان افتاد، بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. یک‌باره سنگینی سال‌ها مبارزه و سختی از روی دوشم برداشته شد.

امام در خانه آقای یزدی، در مجاورت رودخانه و نزدیک حرم مطهر حضرت معصومه(س) مستقر شد و جلسات جامعه مدرسین برای اداره شهر نیز در منزل آقای آذری قمی و اشراقی در نزدیکی منزل آقای یزدی برگزار می‌شد. بعد‌ها آقای منتظری به جمع ما پیوست؛ دراصل ستاد انقلاب بود. آقای علیرضا خودکار، از شاگردان سابق میرزا علی اسلامی، منزلش را در اختیار خانواده امام گذاشت و خانه سابق امام در اختیار آقای پسندیده قرار گرفت. خانه احمد آقا مستقل از همه تشکیلات و برنامه‌‌ها بود. ملاقات کاری‌اش به‌صورت حضوری در منزلش برگزار می‌شد. من هیچ‌وقت مداخله‌ای از احمد آقا در اداره امور ندیدم. امام پس از مدتی مشغول کار و رفت و‌ آمد شد. شیخ محمد یزدی، رئیس دفتر  شد و چندین بار برای من درخصوص حضور در بیت امام احکامی صادر کردند.

یک شب در راه بازگشت به منزل، گروه مجاهدین مرا گروگان گرفته و به مقرشان جلوی پل صفائیه بردند. مأموران خودی شاهد این گروگان‌گیری بودند و فوری به آقای یزدی اطلاع دادند. نیم ساعت بعد، آقای یزدی با 40- 50 نفر نیروی مسلح، خود را به آنجا رسانده و برای آزادی من با آن‌‌ها صحبت کردند و رضایت‌شان را گرفتند. بعد از آن بلافاصله آقای یزدی برای اینکه شهر از کنترل و امنیت خارج نشود، به آقای سید محمد جدائی، رئیس انتظامات، که فردی شجاع و نترس بود، دستور داد روز بعد برای جمع‌کردن این مجموعه، که در آن چند دختر و پسر با وضع رقت‌باری با هم زندگی می‌کردند، برود. خوشبختانه بدون خون‌ریزی تسلیم شدند و از آن‌‌ها وسایلی چون کاندوم، اسلحه، فشنگ و چند عدد نارنجک ضبط کردیم؛ اما افراد بازداشتی بعد از دو سه روز فرار کردند.

مردم وقتی در خیابان‌‌ها یکی از مأموران رژیم، به‌خصوص شکنجه‌گرهای ساواک را مثل افاضلی و جوادی می‌دیدند، کتک می‌زدند. یک روز هم آقای سروان محمدی را با لباس مبدل گرفتند، نزد من آوردند. در زیرزمین خانه آقای یزدی بازداشتش کردم. برای رساندن خبر به منزل آیت‌الله منتظری رفتم. اعضای جامعه‌ مدرسین برای اداره امور شهر در منزل ایشان جلسه‌ای داشتند. وقتی وارد شدم، مثل همیشه جلسه متوقف شد تا ببینند چه شده و بنا بر آن تصمیمات لازم گرفته شود. به آقای منتظری گفتم: سروان محمدی را گرفتیم؛ کسی که به همه ما خیلی توهین کرد. آقا گفت: سلیمانی یک سگ به تو وقی کرد، حالا باید چه کنی، بگذر، زمان محاکمه می‌کند. آقای یزدی گفت: فحاشی و کتک و اذیتش زیاد بوده؛ ولی چون قتلی انجام نداده آزادش کنید.

بعدها جنگ‌زده‌‌ها برای تأمین نیازهایشان پولی خرج نمی‌کردند؛ یا نداشتند یا برای روز‌های سخت‌ترشان پس‌انداز می‌کردند. بنابراین آقایان پسندیده، یزدی و شیخ محمدصادق تهرانی(کرباسچی)، رئیس دفتر سابق ‌امام در قم کیسه‌ای از پول به من می‌دادند که برای جنگ‌زدگان خرج کنم. ‌به دلیل مسئولیتی که از این اموال و وجو‌هات بر عهده داشتم، حتی خودکار شخصی‌ام را از خودکار ستاد جدا می‌کردم و یک تومنی برای هوای نفسم خرج نمی‌کردم؛ به لطف الهی وجدانم آرام است.

وقتی که من با حکم آقای طبسی مسئول اداره خدام شدم، آیت الله یزدی که نائب رئیس مجلس اول نیز شده بود در تماس تلفنی از من خواست تا به طور غیررسمی ‌برای زیارت به مشهد بیاید. گفتم: به منزل خودم بیا، او پذیرفت. برای تأمین‌ امنیت و هماهنگی تیم حفاظتی ایشان، موضوع را به آقای واعظ طبسی، مسئول کل کمیته‌‌های خراسان و سید محمدکاظم خوانساری، داماد آیت‌الله فلسفی و نفر دوم کمیته‌‌ها در میان گذاشتم؛ ولی متأسفانه آقای خوانساری با ‌امروز و فرداکردن‌‌هایش موضوع را پشت گوش انداخت. بعد از هشت روز باز از آقای خوانساری کسب تکلیف کردم، با ناراحتی گفت:‌ آمدن ایشان به ما ربطی ندارد. با عصبانیت گفتم: چرا این حرف را همان روز اول نزدید؟ بلافاصله با سپاه خراسان موضوع را در میان گذاشتم. آن‌ها هم خیلی سریع تیمی ‌برای بررسی خانه فرستاده و از پشت‌بام تا خیابان و همسایه‌‌های دوروبر را بررسی و زیرنظر گرفتند و زمان ورود ایشان را از من خواستند و گفتند: شما هم فرودگاه می‌آیید؟ گفتم: بله. طبق قرار قبلی آمدند و با هم برای استقبال ایشان به فرودگاه رفتیم. آقای طاهری خرم‌آبادی، نماینده وقت ‌امام در سپاه، هم اتفاقی با همان پرواز آمده بود. پس از سلام و تعارف فهمیدم او هم جایی برای اسکان ندارد. همگی به خانه‌ ما آمدند. زن و بچه‌‌هایشان بالا و خود آقایان در طبقه اول مستقر شدند. پس از خوردن شام به حرم رفتیم. با آقای آذری قمی، ‌دادستان وقت، روبه‌رو شدم. تعارف کردم که بفرمایید منزل ما، او هم‌ آمد. پاسدار‌هایشان در حیاط و ورودی منزل مستقر شدند. دوباره که به حرم رفتیم، به آقا سید جعفر شبیری زنجانی، رئیس دادگاه کیفری تهران برخوردم و او را هم به منزلم تعارف کردم؛ ‌آمد. گرو‌ه‌های مختلفی از مردم و فرماند‌‌هان سپاه برای دیدن آقای طاهری خرم‌آبادی، شاکیان برای دیدن آقای آذری قمی و شبیری زنجانی و افرادی نیز برای رسیدگی به مشکلات حقوقی و قانونی‌شان به آقای یزدی مراجعه می‌کردند. هنگام ورود به منزل، پاسدار‌ها بازرسی بدنی‌شان می‌کردند. آقای یزدی هر جا که می‌رفت، من نیز به‌عنوان میزبان همراهش می‌رفتم. یک هفته بعد آقا سید مهدی روحانی هم به جمع ما پیوست. روز آخر وقتی در ماشین ضدگلوله نشستیم، یکی از پاسدار‌های مشهد از آقای یزدی پرسید: امام آقای شیرازی را ‌امام جمعه معرفی کرده یا خودش ‌امام‌جمعه شده؟ جواب داد: نه. معمولاً چنین جای مهمی‌ را‌ امام باید معرفی کند. دوباره سؤال کرد: آیا نماینده‌ امام خودش انتخاب شده یا ‌امام انتخاب کرده؟ گفت: از اسمش معلوم است که نماینده ‌امام را‌ امام معرفی کرده. پاسدار باز پرسید: آیا نباید یک دفعه این نماینده‌ امام در نماز به این منتخب ‌امام اقتدا کند؟ یعنی آقای طبسی نباید یک‌ بار به امام جمعه اقتدا کند؟ آقای یزدی از دادن پاسخ طفره رفت. وقتی به خانه برگشتیم، گفتم: حاج‌آقا خیلی آخوندی از زیر سؤال دررفتی. خندید و گفت: سلیمانی تو هم فهمیدی؟ گفتم: دست شما درد نکنه. از ایشان خواستم که به ملاقات آیت‌الله سیدعبدالله شیرازی برویم. همین که با آقای یزدی و جمعی از همرا‌هانش به منزل او در نزدیکی چهارباغ وارد شدیم، بلافاصله سیدعبدالله شروع کرد به انتقاد از مسائل اداری کشور، وضعیت دادگستری، عزل و نصب قضات. لابه‌لای حرف‌هایش گلایه‌‌های زیادی از پخش‌نکردن صدا و تصویرش از صداوسیما داشت. بیرون که آمدیم آقای یزدی ضمن تشکر از من گفت: تشخیص شما درست بود؛ لازم بود به این جلسه برویم و از ایشان دلجویی کنیم. وقتی آقای یزدی تصمیم به بازگشت گرفت، آقای واعظ طبسی او و همرا‌هان و دوستان را برای نا‌هار به تالار آیینه دعوت کرد. من هم به خاطر پست اداری و هم به خاطر رفاقت مشترک برای نا‌هار به همراه ایشان به تالار ‌رفتم. وارد سالن که شدیم آقای طبسی از ته سالن بلند شد، آمد و آقای یزدی را در آغوش گرفت و پس از سلام، تعارف و احترام پرسید: چه زمانی مشرف شدید؟ چرا خبر نکردید؟ یادش رفته بود که من از 10 روز قبل، هم به خودش و هم به آقای خوانساری خبر آمدن او را داده‌ام. با آن دو کنار هم به همراه دیگر مهمانان برای صرف غذا سر سفره نشستیم. با شناخت قبلی از آقای یزدی زیرچشمی ‌اوضاع را زیرنظر گرفتم. آقای یزدی هم به تهران بازگشت. صبحِ چهارم اسفند از طرف آقای شالفروشان حکمی ‌به دستم رسید. باز کردم دیدم آقای طبسی مرا عزل و به دبیرخانه آستان قدس معرفی نموده است. با دیدن این ابلاغ خیلی ناراحت شدم. بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. بعضی از خدمه و پرسنل تعجب کردند که چرا گریه می‌کنم. رونوشت عزل را برای آقای یزدی فرستادم و در تماسی تلفنی گفتم: خواستم از آمدن شما به منزلم تشکر کنم و در ضمن این کادوی آقای طبسی به من است. خیلی تعجب کرد و گفت: چه می‌گویی؟ سلیمانی واقعا درست است؟ آقای یزدی پسر آقا سید مهدی روحانی را برای تحقیق به مشهد فرستاد. همکاران در دبیرخانه برایم میز و ‌امکانات پیش‌بینی کردند و فقط نظارت بر کار پرسنل‌ دبیرخانه را عهده‌دار بودم. آقای مؤمن و آقای جنّتی پس از دریافت این خبر از من خواستند تا در شورای نگهبان با آن‌‌ها همکاری کنم؛ ‌اما قبول نکردم.

در انتخابات میان‌دوره‌ای خبرگان رهبری، آیت‌الله یزدی از طرف جامعه مدرسین، کاندیدای مردم مشهد شد و از من و آقای شجاع‌فرد خواست برای تبلیغ و نظارت بر انتخابات با ایشان همکاری کنیم.

من به واسطه اختلافهایی که پیدا کردم در نامه‌ای به آیت‌الله یزدی، رئیس قوه، شرح ماوقع را نوشتم. بعد از صحبت‌‌هایی گفت: بیا تهران ببینمت. صبح زود به تهران رفتم و از درِ کاخ دادگستری داخل شدم. تا 5 :8 دقیقه جلوی درب عمومی ‌نشستم. تمام قضاتی که از این در وارد دادگستری می‌شدند، ناشناس بودند. آقای یزدی و دیگر قضات آشنا از در دیگری وارد شده بودند. رؤسای دفاتر شهرستان‌‌ها با وقت قبلی و هماهنگی دفتردار به ملاقات ایشان می‌رفتند. دربان دائم به من می‌گفت‌: اسم شما در فهرست ملاقات‌کنندگان ثبت نشده، بفرمایید بیرون. بیرون‌ آمدم جلوی در ایستادم و داخل اتاق را نگاه کردم، شاید کسی را بشناسم. دربان از پشت صندلی بلند شد، روی شیشه میز کارش نشست و ناگهان شیشه شکست. بلند شد و زنگ زد به مستخدمین که بیایند و خرده‌شیشه‌‌ها را جمع کنند. تا ساعت 10 خبری نشد. به یکی از افرادی که وقت قبلی برای ملاقات داشت، آهسته گفتم: من نمی‌دانم جناب‌عالی چه کسی هستی و چه کار داری؛ بالا که رفتی به حمید بگو سلیمانی از مشهد‌ آمده و بیرون منتظر است. این آقا بعد از شنیدن حرف‌هایم، حرفی نزد. پس از 10دقیقه‌ای تلفن میز دربان زنگ خورد. ایشان بلند شد و مرا صدا زد. گفتم: بله. یک برگه عبور نوشت و گفت: بفرمایید. وقتی خواستم به دفتر ایشان بروم، به دفتردار گفتم: تو لیاقت اینجا را نداری؛ من سه ساعته اینجا منتظرم و سه دفعه مرا از اتاق بیرون کردی. وارد اتاق شدم. بعد از سلام و تعارف گفتم: خیلی ممنون. لطف کردید. شما قاضی‌القضات مملکت هستی؛ من نه خلاف شرع، نه خلاف قانون می‌خواهم؛ چرا این‌قدر اذیتم می‌کنید؟ بعد درباره نامه ارسالی‌ام با ایشان صحبت کردم. چایی آوردند. گفت: آقای سلیمانی ما یک حرف‌‌های ضدانقلاب از شما می‌شنویم، که در شأن شما نیست؛ نمی‌دانم تا چه حد درست است. گفتم: نمی‌دانم شما چه چیزی شنیدید؛ ولی انقلاب مثل فرزند ماست. ممکن است بچه‌ام را بزنم؛ ولی از خانه بیرونش نمی‌کنم. همه زندگی‌ام را برای انقلاب گذاشتم و یک قران حقوق از هیچ‌کس نگرفتم. از ساعت 6 صبح، یک ساعت و خرده‌ای به وقت اداری شما مانده، اینجا هستم. از نیرو‌هایی که اینجا گماشته‌ای خبر نداری! گفتم: بفرست، بببین شیشه شکسته است یا نه؟ به چه دلیل همه قاضی‌‌هایی که اینجا مشغولند از در اصلی وارد نمی‌شوند؛ درحالیکه باهم در قم در خانه آقای منتظری و مشکینی کار می‌کردیم. حتی یکی از آن‌ها هم از در اصلی وارد نشد، که بتوانم به‌اتفاق او داخل بیایم. قبل از انقلاب در جلسات هفتگی به ما درس می‌دادید و شرایط مدیریت را این‌طور بیان می‌کردید که اگر وقتی رئیس مرکز یا اداره‌ای شدید، نباید دست‌شویی‌تان از دیگر کارمندان جدا باشد؛ حتی هر چند وقت یک بار هم در توالت عمومی ‌اداره بروید و سر بزنید تا ببینید علیه شما چه نوشته‌اند. اوقاتم تلخ شد و بلند شدم و به حالت قهر از هم جدا شدیم. بعد‌ها نامه‌ای برای آقای علیزاده، رئیس دادگستری مشهد ارسال کرد و رونوشت آن را برای من فرستاد.

 


[1] کارشناس ارشد تاریخ ایران دوره اسلامی، کارشناس گروه ایران‌ شناسی و اسلام شناسی سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران



 
تعداد بازدید: 3196


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.