با خاطرات کبری احمدی از دوران جنگ
خاطراتی از بانوان بسیجی در دوران جنگ
مصاحبه و تنظیم: فائزه ساسانیخواه
10 آذر 1399
اولین سالهای جوانی کبری احمدی، که سالهاست به فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی مشغول است، مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بود.
شنیدن صدای مارشِ جنگ، این بانوی جوان بسیجی را از اولین روزهای حمله دشمن به خاک میهن به ستاد پشتیبانی جنگ کشاند. خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با او به گفتوگو نشسته تا از نقش زنان در پشت جبههها بگوید. احمدی در بازگویی خاطراتش ما را با مهربانی و همدلی مردمان این سرزمین بیشتر آشنا میکند.
مدیر عامل مؤسسه خیریه قدر علوی که سالهاست در زمینه محرومیتزدایی، مهارتآموزی، توانمندسازی و اشتغالزایی زنان سرپرست خانوار تلاش میکند این فعالیتها را حاصل کسب تجربیاتش از حضور در ستاد پشتیبانی جنگ و دیگر فعالیتها در آن دوران میداند.
■
فعالیت برای تدارکات و پشتیبانی جبهه را از چه زمانی شروع کردید؟
فعالیتهای من به قبل از شروع جنگ برمیگردد. زمان پیروزی انقلاب اسلامی 14 ساله بودم و همراه همسرم با موج انقلاب حرکت و در تظاهرات شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب وارد بسیج شدم و در آنجا فعالیت میکردم. ما آن موقع در منطقه 16 و در پایگاه ابوذر تهران فعالیت میکردیم. منطقه 16 شامل جوادیه، نازیآباد، یاغچیآباد، هزاردستگاه، چهارصددستگاه و آن اطراف بود.
با شروع جنگ اول کار را از خانههایمان با دوخت ملحفه و لباس زیر برادرهای رزمنده شروع کردیم. دقیقاً یادم است اولین مرحله که مهر یا اوایل آبان 1359 بود که از طریق پایگاه ابوذر فهمیدم به مقدار خیلی زیادی ملحفه نیاز است و ما اصلاً تجهیزات و امکاناتی که بتوانیم اینها را بدوزیم نداشتیم. من در محله و کوچه خودمان به افرادی که میشناختم گفتم برای اینکه بتوانیم این کار را متمرکز انجام بدهیم چرخهای خیاطیتان را به خانه ما بیاورید. دو نفر برش بزنید و بقیه هم بدوزند.
باید هزار ملحفه را در مدت دو روز آماده کنیم. دوستان پنج چرخ خیاطی آوردند ولی نه میز برش داشتیم و نه قیچی درست و حسابی که برشها انجام بگیرد. فکرش را نمیکردیم که با چند نیرو بتوانیم ملحفهها را طی دو روز آماده کنیم.
شما وقتی میگویید از چرخ خیاطی استفاده میکردیم نسل ما و نسلهای جدید چرخ خیاطی برقی به ذهنش میآید، درصورتی که آن زمان بیشتر چرخها دستی بود. با چرخ خیاطی دستی چطور امکان داشت ملحفهها طی دو روزه آماده شود؟
خیلی سخت بود. اتفاقاً سه تا از چرخها دستی و دو تای دیگر برقی بود. آنموقع برق خیلی قطع میشد، وقتی برق نداشتیم آنهایی که با چرخ دستی خیاطی میکردند به کارشان ادامه میدادند ولی دوستانی که چرخشان برقی بود با دست گردونه آن را که دستگیره هم نداشت میچرخاندند تا بتوانند دوخت را ادامه بدهند. اینها حالت ریلی روی دسته میزدند که بچرخد و بتوانند دوخت را انجام بدهند. چرخهایی که دینام به آن وصل میشود دسته ندارد که دسته را بچرخانند.
غیر از آماده کردن ملحفه چه کارهایی انجام دادید؟
اولین کاری که با شروع جنگ آغاز کردیم فعالیت در تعاون بسیج و سپاه بود. برای مدت کوتاهی به خانوادههای رزمندگان سر میزدیم، بعد این کار را به افراد دیگری سپردیم. همچنین کمکهای مردمی از پایگاههای محلی مثل مساجد و حسینیهها به جبههها اعزام میشد و در آنجا متوجه میشدیم چه کمبودهایی وجود دارد. البته پایگاههای مرتبط با سپاه بیشتر درگیر مسائل اعزام بودند، از طرفی این کمکها باید تفکیک و ساماندهی میشد. بعضی از وسایل به درد جبهه نمیخورد و باید جدا میشد یا تاریخ مصرف داروها را کنترل میکردیم.
کمکم به طور خودجوش متوجه شدیم برای ساماندهی و تفکیک کمکهای مردمی نیاز به پایگاه متمرکز داریم و فعالیت در خانه جوابگو نیست و ستاد پشتیبانی جنوب تهران را راهاندازی کردیم. فکر میکنم شاید حدود سه چهار ماه از جنگ گذشته بود که پایگاه به شکل منسجم تشکیل شد.
مسئولیت شما چه بود؟
من سال 1359 در منطقه 16 فعالیت میکردم و از سال 1360 مسئولیت پایگاه خانیآبادنو در منطقه 19 را به عهده داشتم. آن موقع مثل الان شبکههای اجتماعی وجود نداشت و حتی خیلی از افراد در خانه تلفن هم نداشتند ولی غالباً به مسجد و پایگاههای بسیج رفتوآمد داشتند. رابطه خوبی بین مردم محل برقرار بود و همه مطلع میشدند که چه خبر است و چه کاری دارد انجام میشود. اخبار دهانبهدهان میچرخید. ما دنبال نیرو نمیرفتیم، نیروها خودشان داوطلبانه میآمدند. شرایط هم یک شرایط ویژه بود. ببینید الان هم ما در کشور به خاطر کرونا شرایط ویژه داریم، حالا آن موقع جنگ بود. شما این نیروهای جهادی را بینید به چه شکل دارند کار میکنند، آن موقع هم به شکل دیگری بود. البته اینطور جا نیفتد که همه مردم درگیر جنگ بودند، نه اینطور نبود، آن عده از مردم واقعاً درگیر جنگ بودند که خودشان پشت جبهه را میچرخاندند و همسر و فرزندانشان در جبهه حضور داشتند. این خانمها همدیگر را در جلسات مذهبی، مساجد و دیگر پایگاهها پیدا میکردند و خیلی فعال بودند. همسر من نظامی و در جبهه بود و یک فرزند داشتم.
فعالیتهایتان در ستاد پشتیبانی جنگ به چه نحوی بود؟
اول با دوخت ملحفه و بعد دوخت لباس زیر برای رزمندهها شروع شد ولی بعد متناسب با فصلهای مختلف فعالیتمان تغییر میکرد. ترشی، مربا و شربت درست میکردیم و برای تقویت روحیه رزمندهها کارهای حماسی مثل دوخت پرچم و سربند برای رزمندهها و ارسال نامههای مردم برای رزمندگان را انجام میدادیم. در فصل زمستان موقع اعزام نیروها آش رشته درست میکردیم که پای اتوبوسها بین رزمندهها توزیع میشد. کمکم از سپاه پاسداران پارچه میآوردند و ما لباس فرم رزمندهها را میدوختیم. تعدادی از خانمها در خانه لباسها را میدوختند و میآوردند. خانمهایی که برای اعزام به مناطق جنگی مشکلی مثل بچه کوچک نداشتند ترتیب اعزامشان به اهواز یا دوکوهه داده میشد و آنجا در رختشویخانه کمک میکردند. کمکم کار ستاد پشتیبانی خیلی گسترش پیدا کرد، یعنی غیر از تجهیزات نظامی تمام ملزومات جبهه توسط ستادهای پشتیبانی تأمین میشد. آن زمان مثل الان نبود که همه چیز به وفور باشد - حتی با وجود گرانی- آن موقع کالاها سهمیهبندی و کوپنی بود. مردم اجناس کوپنی را هم به زور میتوانستند به سر ماه برسانند ولی با این حال کمکهای مردمی به جبههها چشمگیر بود. یک خاطرهای از آن روزها دارم که تا عمر دارم از یادم نمیرود، یعنی به معنای واقعی کلمه من آن موقع خریدار یوسف شدن را درک کردم و هنوز وقتی یادم میافتد نمیتوانم خودم را کنترل کنم. شاید برای شما ملموس نباشد، ولی آن موقع شکر به راحتی در دسترس مردم نبود. ماهانه به هر نفر 400 گرم شکر کوپنی میدادند و این 400 گرم را هرطور که ممکن بود در طول یک ماه استفاده میکردیم. این مقدار به اندازه مصرف روزانه بود نه اینکه بتوانیم با آن شربت یا مربا درست کنیم. بعد از عملیات رمضان سال 1361 در تابستان که هوا خیلی گرم بود اعلام کردیم میخواهیم برای جبهه شربت بهلیمو بپزیم. ما صد گرم، صد گرم شکر جمع میکردیم تا مثلاً ده تا دیگ شربت بپزیم. یک روز در حسینیهای که کار میکردیم که - بعداً به یک ستاد پشتیبانی بزرگ تبدیل شد- مردم داشتند وسیله میآوردند. یک خانم خیلی پیر چادرش را زده بود زیر بغلش و دستش را زده بود پشت کمرش و دولا دولا میآمد. یک شیشه آبلیمو دستش بود که شاید به اندازه یک ته استکان در آن آبلیمو بود. درحالیکه نفسنفس میزد گفت: «من هیچی دیگه نداشتم. فقط این را آوردم که به خدا بگویم خدایا من هم خریدار یوسف هستم.» و همه خانمها خیلی منقلب شدند.
آن روز همهاش فکر میکردم که از برکت دو قاشق آبلیموی این خانم ما توانستیم کمکهای خیلی خوبی جمع کنیم و ده دیگ شربت بهلیموی غلیظ پختیم و به جبهه فرستادیم.
تعدادی بانوانی که در پایگاه با شما همکاری میکردند چند نفر بود؟
اگر جمعبندی کنیم حدود 25 نفر. چون خانمها گردشی هم میآمدند و پایگاه غالباً تعطیل نبود.
خانمهایی که با شما کار میکردند در چه رده سنی بودند؟
من فکر میکنم ما از بچه 5 ساله داشتیم تا پیرزن 70 ساله.
در هفته چند روز به ستاد پشتیبانی جنگ می رفتید؟
ما هر روز به ستاد پشتیبانی میرفتیم. اینطور نبود که یک روزهای خاصی آنجا باشیم. یک وقت در خود ستاد پشتیبانی بودیم و زمانهایی باید برای هماهنگی بعضی از مسائل به پایگاه ابوذر مراجعه میکردیم یا به انباری که اول خیابان تختی بود میرفتیم. کمکهای مردمی که در پایگاهها و محلهها جمعآوری میشد به آن انبار منتقل میشد و آنجا توسط آقایان ساماندهی و تفکیک و به جبهه اعزام میشد. برای اینکه تجربیاتمان را در اختیار بقیه بگذاریم هفتهای یکی، دو بار به آنجا میرفتیم.
در ستاد کارتان از چه ساعتی شروع و چه ساعتی تمام میشد؟
بستگی داشت، زمان عملیاتها فعالیت ما شبانهروزی بود، در غیر اینصورت روزی دوازده ساعت کار میکردیم.
همسرتان با این میزان فعالیت شما مشکلی نداشتند؟
همسرم غالباً در جبهه بودند و مشکلی با فعالیتهای من نداشتند.
در آن زمان منافقین در شهرها خیلی فعال بودند، شما مواجههای با آنها نداشتید؟
چرا خیلی زیاد تهدید میشدیم. البته این قضیه به سال 1358 برمیگشت. منافقان در سال 1358 ملکی شخصی را در منطقه 16 به زور غصب کرده بودند. مالک نه تنها زورش به اینها نمیرسید بلکه از آنها میترسید. یک روز جمعه با تعدادی از نیروهای بسیج که مثل خود سن کمی داشتند وارد آن ساختمان شدیم و آنجا را از محاصره آنها درآوردیم.
بعد از اینکه دفتر را از دست آنها خارج کردیم مالک با رضایت خودش آن را در اختیار ما گذاشت. ما با آن منافقان هممحلی بودیم و همدیگر را میشناختیم. قبل از آن هم از ما خوششان نمیآمد و برایمان خطونشان میکشیدند ولی بعد از این قضیه دشمنی آنها با ما علنی شد و مرتب دنبال فرصتی بودند که به مجموعه ما ضربه بزنند. یکی دو از نفر از برادران در این زمینه شهید شدند. خانه ما در نبش کوچه قرار داشت و مرتب روی کاغذ تهدیدنامه مینوشتند، لای سنگ میگذاشتند و به داخل خانه پرتاب میکردند. شیشههای بالای خانه به خاطر این سنگپرانیها مدام ترک خورده بود. به همین دلیل من جرأت نمیکردم بچههایم را تنها بیرون بفرستم. همیشه باید با خودم بیرون میبردم و میآوردم و درعین حال همیشه با وضو بیرون میرفتیم و هر لحظه انتظار شهادت را داشتم.
در یکی از خانههای تیمی که بچههای سپاه شناسایی کردند عکس من و تعدادی از دوستانی که با ما همکاری میکردند پیدا کرده و ما را در لیست ترور قرار داده بودند. البته نمیدانم نقشه آنها چه بود ولی فکر میکنم ترور خانمها از برنامهشان حذف شد چون بعد از آن تروری صورت نگرفت. گویا نمیخواستند زنها را وارد این قضیه کنند که احساسات مردم جریحه دار شود ولی تهدیدها و اذیتهایشان کماکان ادامه داشت.
برنامههای فرهنگی یا تشویقی برای خانمهایی که با شما همکاری میکردند نداشتید؟
اصلاً فرصت نداشتیم و کسی هم توقع جایزه و تشویق نداشت. همه خود را مکلف به خدمت میدانستند.
شما زندگی شخصی را چطور مدیریت میکردید تا بتوانید به فعالیت اجتماعی بپردازید؟
استراحتم خیلی کم بود. بیشتر، از وقتی که باید برای خودم میگذاشتم کم میکردم. الان هم روالم همین است و دیگر برایم عادت شده است. اگر در شبانه روز دو ساعت خواب مفید داشته باشم برایم کفایت میکند و اذیت نمیشوم. همین الان هم فعالیت اجتماعی زیادی دارم ولی این دلیل نمیشود که در کارهای خانه خللی ایجاد شود. بعد از پایان جنگ در عرصههای فرهنگی وارد شدم و هشت سال در دفتر امور زنان سپاه نماینده شهرک شهید محلاتی بودم و برای جوانان و نوجوانان کارهای فرهنگی انجام میدادم، اردوهای ورزشی تفریحی زیارتی و اردوهای راهیان نور برگزار میکردیم. چهار سال در بسیج دانشآموزی و دو سال بسیج فرهنگیان بودم و الان هم چهارده سال است که مدیرعامل خیریه قدر علوی هستم و به زنان سرپرست خانوار کمک میکنم. همه این کارها با برنامهریزی انجام میشود. برایم اصل خانه و خانواده است. اگر نتوانم بین عروسها و پسرها و نوههایم انسجامی تشکیل بدهم و شادی و نشاط را به خانه بیاورم و در خانه آدم مثمرثمری باشم فعالیت اجتماعی من ارزشی ندارد. بنابراین در آن دوران هم اگر در بیرون از خانه خیلی کار داشتیم اینطور نبود خانه را رها کنیم، خانه و خانواده جایگاه مخصوص خودش را داشت. فرزند اول من همان سال 1357 به دنیا آمد و تا پایان جنگ من سه تا بچه داشتم. تا جایی که امکان داشت بچهها را با خودم به ستاد میبردم، دیگران هم همین کار را میکردند. درِ جیبهایی که ما میدوختیم بچهها برمیگرداندند. خیلی هم ذوق میکردند و با انگیزه میشمردند که چه تعداد توانستند کار انجام بدهند. غیر از حضور در ستاد باید به یک سری جاهای دیگری هم میرفتم. دوستی داشتم به اسم خانم رضوان مُزدارانی که با هم هماهنگ کرده بودیم. یک روز من بچهها را نگه میداشتم و ایشان به پایگاه یا جاهای دیگر میرفت و یک روز ایشان بچههای من را نگه می داشت من میرفتم. غالباً همسرانمان در مأموریت بودند.
شما در طول جنگ به مناطق جنگی نرفتید؟
خیلی از خانمها را خودم اعزام کردم ولی خودم به مناطق جنگی نرفتم. بچه کوچک داشتم، همسرم جبهه بود و مسئولیت نگهداری از بچهها با من بود و امکان حضور در مناطق جنگی برایم فراهم نبود. تا اینکه سال 1363 یا 1364 قرار بود همسرم برای مأموریت یک ساله به کردستان اعزام شوند. من محکم ایستادم و به ایشان گفتم: «با شما میآیم.» ایشان موافقت نمیکردند و مدام میگفتند: «شرایط کردستان با اهواز خیلی فرق دارد.» اهواز به هر حال تهدید فقط بمباران بود. ولی در کردستان بحث فرق میکرد ما در دل دشمن بودیم و شناختی روی دشمن نداشتیم. دشمن تحت عنوان کوموله و دموکرات و اینها از اقصی نقاط کشور و بلکه خارج از کشور به آنجا آمده و در آنجا متمرکز شده بود. خیلی مسائل در آنجا وجود داشت که شناخت دشمن را خیلی سخت میکرد. در جبهه جنگ دشمن روبهروی شماست ولی در کردستان اینطور نبود. روز، طرف سلام و علیک میکرد و شب میآمد هر بلایی دلش میخواست سر طرف مقابل میآورد. به همین دلیل همسرم به هیچ عنوان راضی نمیشد من همراهش بروم. خلاصه خیلی نذر و نیاز کردم و در آخر به ایشان گفتم: «یا ما هم میآییم یا شما هم نمیروی.» به هر حال ایشان تسلیم شد و ما راهی ارومیه شدیم.
شاید شما بگویید آذربایجان غربی به کردستان ربطی ندارد ولی به نقاط کردنشین که سمت مهاباد، دیواندره و آن نواحی بودند نزدیک بود. موقعی که ما به ارومیه رفتیم یادم نیست پاسگاه ارومیه هنوز دست کومولهها بود یا تازه آزاد شده بود. به هرحال شهر ارومیه هنوز مصون از یکسری قضایا نبود و مسائل مختلفی در آنجا برای افراد به وجود میآمد.
چرا اصرار داشتید به همراه همسرتان بروید؟
میدانستم در آنجا به وجود ما نیاز است. از طرفی واقعاً نبود همسرم اذیتم میکرد. ما که در تهران هم در معرض خطر بودیم، پس خطر برایم معنی نداشت.
در ارومیه چه کار میکردید؟
چون در پایگاه ابوذر فعالیت میکردم از همانجا یکسری مسئولیت درباره همان مرکزمان در ارومیه به من محول شد. آنجا به ما سفارش کردند در خانههای سازمانی ساکن نشویم تا شناسایی نشویم. بنابراین داخل شهر خانهای اجاره کردیم. وقتی برای خرید به مغازهای میرفتم معنی خیلی از کلمات را نمیتوانستم برسانم بنابراین میدانستند ما از تهران آمدیم و غریب هستیم. همه فکر میکردند ما کارمان جوری است که به آنجا منتقل شدهایم چون همه ترکزبان هستند کسی که تازه وارد باشد خیلی زود متوجه میشوند که بومی نیست.
حاج آقا به همسایهها گفته بودند شغلشان چیست؟
باور کنید نمیدانم.
شما آنجا چه کار میکردید؟
آنجا مثل تهران فعالیت نداشتم. هرجا همسرم مأموریت داشت من هم با ایشان میرفتم و برمیگشتم. جاهایی که نیاز به خانم داشتند تا مشکلی رفع شود به من زنگ میزدند و من میرفتم. مثلاً بین کومولهها دخترهای جوان هم بودند که یونیفرم خاکی میپوشیدند و برای دستگیری آنها نیاز به نیروی خانم بود. با توجه به خطراتی که داشت بچههای سپاه مایل نبودند که از تهران نیرویی برای این کار اعزام شود. خیلی کم این اتفاق میافتاد و اگر هم میخواستند از کسی استفاده کنند از افرادی استفاده میکردند که سنشان بالای پنجاه سال باشد؛ معمولاً از جوانها استفاده نمیکردند.
خاطرهای از حضور در آنجا دارید؟
از خاطراتم در آنجا چیزی نگویم بهتر است. ببینید من همیشه میگویم مظلومترین شهدای تاریخ ما شهدای کردستان هستند که آن زمان شهید شدند. به دلیل اینکه بحث سنی و شیعه و اتحاد میان آنها و خیلی مسائل دیگر مطرح بود. عدهای از کردزبانها میخواستند کردستان را از کشور جدا و حکومت خودمختار تشکیل دهند. بچهها آنجا به مظلومانهترین شکل شهید شدند و ما هیچوقت اجازه پیدا نکردیم بگوییم این شهدا چطور شهید شدند. اینطور نبود که آنها را با تیر بزنند، به اسارت میگرفتند و زجرکش میکردند. کف پاهایشان را سُم میبستند یا بدنشان را با اتو داغ یا آنها را مُثله و تکهتکه میکردند. کاری میکردند که اینها به مرور جان بدهند. وقتی یادم میافتد که آنجا چه اتفاقاتی افتاده است سرم سنگین میشود. در رابطه با آن اصلاً حرف نزنیم بهتر است. قرار است شهدای آنجا مظلوم تاریخ بمانند تا انشاءالله آقا امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف تشریف بیاورند و آنها را از مظلومیت در بیاورند. از ستاد پشتیبانی جنگ در تهران هرچقدر بخواهید خاطره دارم ولی دوست ندارم خاطرات آنجا را مطرح کنم، اصلاً خاطره شیرینی از آنجا ندارم.
در ارومیه هیچ فعالیتی در زمینه پشتیبانی جنگ نداشتید؟
نه، نه اصلاً کار پشتیبانی نبود. چون شناسایی میشدیم پایگاهی که مثل تهران فعالیت علنی داشته باشد نداشتیم. حتی وقتی میخواستیم به مهاباد برویم باید 8 صبح حرکت میکردیم و تا قبل از 5 بعد از ظهر برمیگشتیم. جاده در خارج از این ساعتها امنیت نداشت و رفت وآمد بین شهری صورت نمیگرفت. آنجا کوهستانی است و بچههای بسیجی و سپاهی از جاده محفاظت میکردند. در ارتفاعات و بلندیها مینشستند و چهارچشمی مواظب جاده بودند که کسی به جاده کمین نزند و افراد بتوانند رفتوآمد کنند. تازه با آن همه مراقبت باز بچههایمان گرفتار کمین دشمن میشدند.
تا چه زمانی در ارومیه مستقر بودید؟
من شش هفت ماهی آنجا ماندم تا مسائلی در آنجا پیش آمد و به تهران برگشتم. ما ماشین پیکانی داشتیم که با آن به مأموریت رفتیم. این ماشین نقص فنی زیادی داشت و آنقدر داغون بود که اگر الان به من بگویند با چنین ماشینی از اینجا تا شهر ری و حرم حضرت عبدالعظیم برو و برگرد میگویم این ماشین امنیت ندارد. یکی از مشکلاتش این بود که اگر خاموش میشد دیگر روشن نمیشد. یعنی ما اگر به پمپ بنزین هم میرفتیم آن را خاموش نمیکردیم که مبادا دیگر روشن نشود. شما فکر کن ماشین مرتب در جاده خاموش میشد و من باید در سرمای زمستان و برف پیاده میشدم و آن را تا یک مسافت طولانی هل میدادم. گاهی سُر میخوردم و نمیتوانستم ماشین را هل بدهم تا روشن شود. یک روز جمعه از ارومیه 8 صبح برای انجام مأموریتی راهی مهاباد شدیم. آن موقع دو فرزند داشتم که همراهمان بودند. قرار بود آنجا عملیاتی انجام شود که منجر به پاکسازی شهر مهاباد میشد و ما برای آن مأموریت به آنجا رفته بودیم. همسرم لباس نظامی نپوشیده بود ولی اورکت آمریکایی پوشیده بود و از چهرهاش که ریش گذاشته بود مشخص بود که انقلابی است و من چادر و مقنعه پوشیده بودم.
در ورودی شهر مهاباد ماشین خاموش شد. هرچه استارت زدیم و هرچه بقیه هل دادند روشن نشد. همه فهمیدند ما غریب و مسافر هستیم و هرکس نظریهای داد. مرد جوانی به ما گفت: «من مکانیکی دارم ماشین را تا آنجا هل بدهیم تا ببینم چه کار میتوانم بکنم.» ماشین را به یک گاراژ خیلی بزرگ بردند. همسرم پشت فرمان نشست و پیاده نشد. بعد از ورود ماشین به گاراژ آن آقا کرکره را کشید پایین و به کرکره قفل زد! با این کار انگار قلب من را کشید پایین! هزار و یک فکر به ذهنم رسید که چه اتفاقی افتاده که این مرد کرکره را پایین کشید و به کرکره قفل زد؟ مأموریت ما لو رفته است؟ خدایا قرار است چه اتفاقی اینجا بیفتد؟! در مهاباد متوجه نمیشدیم چه کسی نظامی و چه کسی از مردم عادی است. تشخیص اینکه چه کسی سپاهی و چه کسی کوموله است خیلی سخت بود. همه مردم از این فشنگهای قطاری به خودشان بسته و شهر کاملاً در حالت جنگی بود. آن آقا رفت پشت گاراژ و ابزار آورد و به همسرم گفت: «استارت بزن، چنین کن، چنان کن.» من مدام پیش خودم میگفتم دارد ما را سر میدواند که نیروی کمکی برسد. شاید پیش خودش فکر میکند از پس ما دو نفر برنمیآید.
بچهها روی صندلی عقب خواب بودند. یک کلمه حرف بین من و همسرم رد وبدل نمیشد. از تمام لحظههای عمرم اگر بخواهم معنای ترس را تعریف کنم همان موقع را میتوانم بگویم. به قدری ترسیده بودم که تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی اینکه حالا هر اتفاقی اینجا بیفتد من باید چه عکسالعملی نشان بدهم. در ذهنم مجسم کردم اگر الان سر بچهها و همسرم را جلوی من ببرند من باید چه عکسالعملی نشان بدهم؟ اگر جلوی همسرم به من تعرض کنند باید چه کار کنم؟ مرتب در ذهنم حضرت زهرا سلاماللهعلیها را صدا میکردم و داشتم فکر میکردم باید چه کار کنم و چطوری این مسأله را مدیریت کنم؟ همینطور در ذهنم داشتم به این مسأله فکر میکردم و ترس تمام وجودم را گرفته بود. ببینید خدا میداند ترس من از مرگ نبود، فقط بحث حیثیتی خودم مطرح بود و این مسأله به شدت مرا آزار میداد. الان هم شعار من شعار شهداست و من همیشه میگویم ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست. ما اگر بخواهیم آسوده باشیم انگار نیستیم و مُردهایم. یواشیواش لرزش از نوک انگشتهای پایم شروع شد، بالا آمد و به زانوهایم رسید. دستها را روی پاهایم گذاشته و محکم آنها را گرفته بودم تا همسرم متوجه لرزشم نشود ولی یواشیواش این لرز بالا آمد و دندانهایم تقتق به هم میخورد. تنها جملهای که همسرم به من گفت این بود: «سردته؟» من برای اینکه فکر نکند ترسیدهام گفتم: «آره!» درصورتی که سردم نبود. همسرم اورکتش را درآورد و روی دوشم انداخت. آن لحظهها برای من یک عمر طول کشید. نمیدانم تعمیر ماشین چقدر طول کشید تا همسرم استارت زد و ماشین روشن شد. بعد آن آقا کرکره مکانیکی را بالا داد و گفت: «ببخشید چون روز جمعه و نزدیک ظهر بود نمیخواستم مشتری بیاید مغازه را بستم. بفرمایید برویم خانه ناهار.»
بعد از این تجربه که برایم خیلی تلخ و سخت بود راضی شدم همسرم بماند و من برگردم. بعد از این ماجرا همهاش فکر میکردم اگر آن چیزهایی که در ذهنم تجسم کرده بودم به واقعیت میپیوست من باید چه کار میکردم! فروردین ماه من و فرزندانم با یک مجروح به تهران برگشتیم و همسرم سه چهار ماه بعد بعد از پایان مأموریتشان برگشتند.
چرا با یک مجروح برگشتید؟
یکبار که به یکی از مأموریتها رفته و بچهها را با خودمان برده بودیم برف خیلی سنگینی آمده بود و جاده را تمیز کرده بودند. موقع برگشت در جاده دیدیم که چند لاشخور در نقطه مشخصی در آسمان میچرخند. همسرم گفت: «فکر میکنم آنجا خبری هست!» جواب دادم: «حاج آقا برویم اینجا خرس زیاد است. شاید خرس یخ زده و مرده و لاشخورها آن را نشان کردهاند!» ولی همسرم توقف کرد و به من گفت: «من می روم ببینم آنجا چه خبر است. شما درها را قفل کنید و فقط حواست به من باشد. اگر کمک لازم بود اشاره میکنم بیا اگرنه که برمیگردم.» چشمم به ایشان بود تا دیدم که دستهایش را بالا برده و دارد به من اشاره میکند. از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم. دیدم یک مجروح بیحرکت آنجا افتاده که نمیدانستیم سپاهی یا کوموله است، فقط میدانستیم یک انسان است. چشم راستش تخلیه شده و تمام بدنش مجروح بود. نفهمیدیم کرکسها چشمش را درآورده بودند یا او را شکنجه کرده بودند و نمیدانستیم زنده است یا نه. کیفم همراهم بود. در کیفم یک آیینه داشتم، آن را درآوردم و چون هوا خیلی سرد بود جلوی صورتش گرفتم. آیینه بخار کرد و ما فهمیدیم هنوز زنده است.
چادرم را درآوردم و او را داخل آن گذاشتیم و به سختی به طرف ماشین آوردیم و به بیمارستان ارومیه منتقل کردیم. مجروح مدتی در بیمارستان بستری بود. کمی که حالش بهتر شد میخواستند او را به تهران منتقل کنند که من و بچههایم با ایشان برگشتیم. بعدها فهمیدیم از بچههای سپاه بوده که بعد از شکنجه زیاد و سخت او را در کوهستان انداخته بودند. شکنجه روی اعصاب و روانش اثر گذاشته بود و یادش نمیآمد چه اتفاقی برایش افتاده است ولی مرتب می دوید و میگفت: «کوموله ها حمله کردند» و به دیوار مشت میکوبید.
وقتی دوباره به تهران برگشتید به همکاریتان با ستاد پشتیبانی جنگ ادامه دادید؟
تا آخر هشت سال دفاع مقدس در آنجا فعالیت میکردم ولی نوع فعالیتهایمان تغییر میکرد. فکر میکنم اولینباری که عراق شیمیایی زد ما خیلی مجروح شیمیایی داشتیم. من آموزش کمکهای اولیه و آموزش نظامی دیده بودم و برای کمک به آنجا رفتم. سالن سرپوشیده استادیوم آزادی را نقاهتگاه جانبازان شیمیایی کردند که تعدادشان خیلی زیاد بود و متأسفانه بیمارستانها نمیتوانستند پذیرای همه مجروحان باشند. شرایط مجروحان شیمیایی واقعاً دردناک بود. بدنشان تاولهای خیلی بزرگ زده و تعدادی از آنها علاوه بر شیمیایی دچار موجگرفتگی شده بودند و نیاز به قرنطینه و درمانهای ویژه داشتند. ما با پدیدهای روبهرو بودیم که هیچ شناختی از آن نداشتیم. بعدها متوجه شدیم این گازهای خردل چه بلایی سر آدم میآورد. هرکاری از دستمان میآمد انجام میدادیم. اینطور نبود که فقط زخم پانسمان کنیم یا آمپول بزنیم، اگر لازم بود آنجا را نظافت هم میکردیم یا وسایل را ضدعفونی میکردیم. چون اولین بار بود که شیمیایی زده بودند خیلی از امکانات را آنجا نداشتیم. مثلاً لباس ایزوله یا دستکش به راحتی در دسترس نبود و مجبور بودیم دستکشهای یکبار مصرف را تمیز و در دستگاه اتوکلاو بگذاریم و ضدعفونی کنیم و دوباره استفاده کنیم. بعضاً ما بسیجیها نسبت به نیروهای کادر درمان از خودگذشتگی میکردیم و امکاناتی که برای ما تهیه کرده بودند به آنها میدادیم و خودمان از آن استفاده نمیکردیم.
آن موقع فرزند سوم را باردار بودم ولی نمیدانستم و آنجا فعالیت میکردم. حالم خیلی بد میشد ولی فکر میکردم به خاطر فضای داخل آنجاست که خفه بود. نمیدانم وقتی با شما صحبت میکنم متوجه خشِ صدای من میشوید یا نه؟ ریههایم از همان موقع هنوز درگیر است. کمی سرما بخورم ریههایم عفونت و خیلی اذیتم میکند تا روند درمانی خیلی سخت را طی کنم و به وضعیت عادی برگردم. دکتر مدام میگوید شما نباید سرما بخورید. میگویم سرماخوردگی دست من نیست، پیش میآید.
رسیدگی به مجروحان شیمیایی در آنجا چقدر طول کشید؟
من سه ماه آنجا بودم.
در این مدت بچه ها پیش چه کسی بودند؟
همان بحث نگهداری نوبتی از کودکان که قبلاً عرض کردم بین من و دوستم خانم رضوان مُزدارانی همچنان برقرار بود. من در سالهای آخر جنگ سه پسر داشتم و ایشان هم سه پسر داشت. به اندازه این هشت سالی که ما با یکدیگر دوست بودیم با هم فعالیت میکردیم، یا من بچههای ایشان را نگه میداشتم یا ایشان بچههای من را.
با توجه به اینکه شما از ابتدا تا انتهای جنگ در ستاد پشتیبانی جنگ فعالانه حضور داشتید نوع برنامهریزی ها در این سالها فرقی هم کرده بود؟
به هرحال ما با آزمون و خطا کارمان را شروع کردیم. فقط و فقط خدا پشتیبان ما بود که ملت ایران آن موقع از این امتحان سربلند بیرون آمد. هشت سال دفاع مقدس ما را جوانان بین 17 سال تا 30 سال اداره کردند، حتی ما رده سنی 13، 14 ساله هم داشتیم. اینها جنگ را بدون هیچ تجربه قبلی و بدون اینکه قبلاً نظامی بوده باشند اداره و از وجب به وجب خاکمان حفاظت کردند و نگذاشتند به دست دشمن بیفتد. در سالهای پایانی انسجام، ساماندهی و استفاده از نیروهای انسانی در همه قسمتها نسبت به اوایل جنگ خیلی بهتر شده بود. البته ما همچنان در حال جنگیم و الان فقط سنگرمان عوض شده است.
این تجربیات شما در دوران حضور در ستاد پشتیبانی جنگ چقدر در مدیریت مؤسسه خیریه قدر علوی و دیگر فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی به شما کمک کرد؟
خیلی کمک کرد. یکی از مهمترین دستاوردهای آن زمان این بود که ما مدیریت بحران را یاد گرفتیم. معمولاً افراد دست و پایشان را در بحران گم میکنند و ذهنشان آمادگی ندارد فیالبداهه برنامهای بریزند که این بحران درست مدیریت شود. من همیشه میگویم بحران مثل طوفانی میماند که وقتی میآید اگر درست مدیریت نکنیم همه جا را ویران میکند، ولی اگر آن را مدیریت کنیم با اندک خسارت میتوانیم از آن عبور کنیم و فکر میکنم مهمترین دستاورد ما از دوران دفاع مقدس مدیریت بحران و جهادی کار کردن است. نکته دیگر اینکه منتظر نباشیم یکی دست ما را بگیرد. یک توصیه خواهرانه و مادرانه برای جوانهایمان دارم و آن این است که تحملشان را بالا و توقعشان را پایین بیاورند و برای رفع مشکلات، از خود شروع کنند و منتظر نشوند که کسی شروعکننده باشد.
از اینکه وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 4841