هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-54

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

06 اردیبهشت 1399


بر روی یکی از درها نام صدام و بروی در دیگر نام حضرت امام خمینی نوشته شده بود. سپس اعلام کردند، داوطلبانی که مایل به پیوستن به نیروهای ویژه هستند از دری که نام صدام روی آن نوشته شده خارج گردند و کسانی که داوطلب نیستند، از دری که نام امام روی آن نوشته شده البته طبیعی است کسی جرات نمی‌کرد از آن در که نام امام روی آن نوشته شده بود خارج شود، چون این عمل از دیدگاه بعثی‌های عفلقی به معنای علاقه به امام و تایید ایشان و در عین حال عدم تایید صدام کافر بود. بنابراین آنها ناگزیر به خروج از در صدام حسین شدند که به محض خروج توسط عده‌ای که در بیرون سالن ایستاده بودند، اسم‌هایشان به عنوان داوطلبین یادداشت شد.

شیوه‌های متعدد دیگری نیز جهت وادار کردن مردم برای پیوستن به نیروهای ویژه اعمال می‌شد. از قبیل تهدید به اخراج از ادارات دولتی و زندانی شدن در زندان‌های سازمان امنیت و سازمان‌های وابسته به حزب بعث. خودم شاهد فرار شبانه افراد بی‌گناهی بودم که برای پیوستن به نیروهای ویژه تحت‌تعقیب قرار می‌گرفتند.

در آن مقطع، افراد ساده‌لوح حزب که فیلم کذایی را مشاهده کرده و از خبر اعدام فرمانده جیش‌الشعبی «شیب» تابع استان «العماره» به دست شخص صدام حسین مطلع شده بودند، در حالت رعب و وحشت فزاینده‌ای به سر می‌بردند.[1]

با پایان یافتن کارهای مربوط به تشکیل تیپ‌های نیروهای ویژه، مرحله جدید تبلیغات آغاز گردید. بعثی‌ها تعداد تیپ‌های داوطلب هر استان را بنا به سوابق سیاسی و ملاحظات مذهبی هر استان مورد ارزیابی قرار دادند. از این نظر آنها این‌گونه تبلیغ می‌کردند که استان «دیوانیه» به دلیل سوابق سیاسی و مبارزاتی مردمانش که به سال 1920 علیه استعمار انگلیس قیام کرده بودند، بیشترین داوطلب را داشته و در میان تمام استان‌ها رتبه اول را احراز کرده است. به همین ترتیب استان نجف به دلیل وجود حوزه علمیه و مرجعیت تقلید در آنجا در مرتبه دوم قرار گرفت. استان‌های مرکزی و جنوبی هر کدام یک تیپ داوطلب روانه جبهه‌ها کرده بودند، اما استان بغداد چندین تیپ تشکیل داده بود که اغلب آنها از نقاط محروم و شیعه‌نشین پایتخت بودند. تعداد داوطلبین از سایر استان‌هایی که دارای اکثریت سنی بودند بسیار اندک بود چون مردم آن استان‌ها یعنی استان «الرمادی»، «موصل» و «تکریت» مورد تعقیب قرار نمی‌گرفتند و رژیم از آنها نفرت نداشت.

هنوز به یاد دارم که چگونه تلویزیون عراق صحنه‌هایی از نیروهای ویژه، شامل زنان و روشن‌دلان در حال آموزش را به نمایش می‌گذاشت تا بدین وسیله بتواند مردم را تحت‌تاثیر قرار داده و آنها را وادار به پیوستن به این نیروها کند.

پس از پایان دوره آموزش نظامی نیروهای ویژه که مدت 45 روز طول کشید، رژیم بعث تصمیم گرفت آنها را مستقیماً روانه جبهه‌ها نماید.

در سالگرد تاسیس جیش‌الشعبی[2]، یعنی در شب هشتم فوریه سال 1982/19 بهمن 1360 بعثی‌ها تصمیم گرفتند با استفاده از نیروهای ویژه دست به حمله گسترده علیه شهر بستان و حومه آن بزنند و مجدداً این شهر را به تصرف خود در آوردند. فرماندهان نیروهای ویژه متعهد شدن که این شهر را تسخیر و به عنوان هدیه تقدیم صدام کنند. نقشه عملیات این بود که چند تیپ از نیروهای ویژه با حمایت یگان‌هایی از ارتش، از محور تنگه چذابه واقع در منطقه «شیب» مقابل شهر بستان به سوی این شهر پیشروی کنند و همزمان لشکرهای پنجم و ششم ارتش از محور رودخانه نیسان و کرخه کور در جنوب غربی بستان حملات خود را آغاز نمایند.

از اول فوریه 1982 / 12بهمن 1360 با استفاده ا زمرخصی استحقاقی در منزل بسر می‌بردم. روز هشتم فوریه / 12 بهمن خبر حمله نیروهای ما برای باز پس‌گیری شهر بستان و اطراف آن منتشر شد. شب همان روز صحنه‌هایی از نقل انتقال زره‌پوش‌های تیپ بیستم را از تلویزیون مشاهده کردم. برایم محرز شد که هنگ سوم نیز در این عملیات شرکت کرده است. روز یازدهم فوریه / 15 بهمن روزهای مرخصیم به پایان رسید و راه بازگشت به سوی جبهه را در پیش گرفتم. در بین راه به ویژه راه ناصریه و بصره ده‌ها خودرو را مشاهده کردم که بر روی آنها تابوت‌های پوشیده شده با پرچم عراق قرار داشت. این مسئله بر دو چیز دلالت می‌کرد: یکی این‌که آن تابوت‌ها متعلق به افراد نظامی بوده و دوم این‌که درگیری‌های بسیار سنگینی اتفاق افتاده است.

ساعت هشت شب وارد مقر هنگ در پشت جبهه شدم. این مقر در منطقه «جفیر» قرار داشت. زمین آن به علت بارندگی شدید گل‌آلود شده بود. پس از طی مسیری با تلاقی وارد پناهگاه‌ها شدم. در آنجا ده‌ها سرباز را دیدم که به حال خود رها شده بودند. درباره هنگ از آنها سؤال کردم. گفتند: «یگان ما از شب هشتم فوریه / 12 بهمن عازم منطقه بستان شده تا در عملیات باز پس گیری این شهر شرکت کند.»

آن شب تصمیم داشتم که به یگان خود ملحق شوم، اما چون هیچ وسیله نقلیه‌ای در آنجا نبود، پس از یک استراحت کوتاه راهی مقر تیپ بیستم شدم تا ترتیب اعزام مرا فراهم کند. در مقر تیپ با گروهی از افسران رده پایین مواجه شدم. شام را با آنها خوردم. از یکی از آنها خواستم تا وسیله‌ای در اختیارم قرار داده و مرا به هنگ برساند. آن افسر به من گفت: «چرا عجله می‌کنی؟ بهتر است امشب را در اینجا بگذرانی و صبح به هنگ ملحق شوی.»

گفتم: «مرخصی من از دیشب تمام شده و باید خود را به هنگ برسانم. در غیر این‌صورت به دادگاه نظامی معرفی خواهم شد.»

بنا بر قوانین ارتش عراق، هر افسری حتی اگر یک روز هم غیبت کند، فراری محسوب شده و به دادگاه نظامی معرفی می‌گردد. بنابراین اصرار داشتم همان شب خودم را به یگان برسانم. رأس ساعت ده شب یک کامیون در اختیارم قرار دادند تا مرا به هنگ برساند. پس از طی مسیری که بیش از یک ساعت به طول انجامید، به منطقه کرخه کور رسیدم، اما در آن تاریکی مطلق و سرمای شدید، موفق به پیدا کردن مقر یگان نشدم. قدری در آن منطقه جلو رفتیم. تعدادی از سربازها ما را بر حذر داشتند که بیش از این جلو نرویم، چون به خطوط مقدم نزدیک شده بودیم. ساعت یازده و نیم شب بود که تصمیم گرفتم قدری به عقب برگردم تا صبح در یکی از پناهگاه‌ها ـ متعلق به هر یگانی که باشد ـ استراحت کنم. در حین بازگشت از همان مسیر، نور کم سویی را در نزدیکی جاده مشاهده کردم. ایستادم و از خودرو پیاده شدم. چند قدمی به پیش رفتم که ناگهان یکی در میان تاریکی فریاد زد: «ایست! تو کیستی؟»

گفتم: «افسر پزشک، جمعی تیپ بیستم هستم.»

پرسید: «اسمت چیست؟»

گفتم: «دکتر...»

گفت: «بفرمایید... ما کادر اداری گردان هستیم.»

مقر هنگ را پیدا کرده بودم. با راننده خودرو خداحافظی و از او تشکر کردم. سپس به طرف آن نور کم سو به راه افتادم. به یک چادر کوچک رسیدم. در داخل چادر با سروان «خسرو» افسر اداری و سرگرد «ابراهیم» فرمانده گروهان مقر روبه‌رو شدم. پس از ادای احترام نظامی از آنها خواستم اجازه دهند در آنجا بخوابم.

صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه سرگرد «ابراهیم» به من گفت که به جز هنگ اول که عازم چذابه شده سایر هنگ‌های تیپ بیستم از محور کرخه کور وارد عملیات شده‌اند. وی افزود: «دکتر! تو خوش شانس هستی، چون در حین شروع حمله در منزل بسر می‌بردی.»

ساعت نُه صبح سوار بر یک خودروی نظامی عازم خط مقدم جبهه شدم. از مسیر غرب شهر هویزه بیش از بیست کیلومتر طی کردم تا این که به نزدیکی خط دفاعی و استراتژیکی جنوب رودخانه «میسان» رسیدم. در آنجا خودروهای حامل آذوقه و مهمات و نیز آمبولانس‌ها را مشاهده کردم که در داخل حفره‌های عمیقی قرار داده شده بودند. بعد از یک استراحت کوتاه، یکی از پرستاران جریان حمله را برایم بازگو کرد. او گفت: «در شب هشتم فوریه، نیروهای ما با خنثی کردن مین‌ها ـ که میدانش روبه‌روی این خط دفاعی بود ـ شبانه به طرف جلگه میان خط دفاعی پیشروی کردند، اما با احدی از نیروهای ایرانی روبه‌رو نشدند؛ تا این‌که به ساحل رودخانه رسیدند. در آنجا درگیری‌های سختی بین این نیروها و ایرانیان مستقر در آن سوی رودخانه در گرفت. نیروهای ایرانی مانع عبور نیروهای ما به آن سوی رودخانه شدند و هنگ دوم را متحمل تلفات زیادی کردند. اما هنگ ما مسیر دورتری از رودخانه را در پیش گرفت و با نیروهای ایرانی درگیری نشد. بنابراین هیچ‌گونه تلفاتی را متحمل نگردید.»

از او پرسیدم: «پس چرا این زره‌پوش‌ها در اینجا رها شده‌اند؟»

پاسخ داد: «حمله فقط به وسیله نیروهای پیاده صورت گرفت و نیروهای ما هم اکنون در آن جلگه واقع در جنوب رودخانه میسان مستقر شده و زیر آتش مداوم نیروهای ایرانی قرار دارند.»

ادامه دارد...

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-53


[1]. بعد از عملیات شهر بستان، صدام عازم منطقه مرزی در نزدیکی شهر «العماره» شد و «جبار طارش» فرمانده نیروهای جیش‌الشعبی آن ناحیه را فراخواند و از او پرسید: «چرا از جبهه فرار کردی؟... تو آدمی ترسو هستی.» جبار طارش دلیرانه به او پاسخ داد: «خیر من ترسو نیستم... بلکه ترسو کسی است که همراه صدها محافظ ویژه به پشت جبهه می‌آید» صدام از این سخن برآشفت و به شدت خشمگین شد. او به یکی از محافظین خود دستور داد که با شلیک گلوله وی را به قتل برساند تا عبرتی برای سایرین باشد!

[2]. در هشتم فوریه سال 1993، بعثی‌ها اقدام به کودتا علیه دولت عبدالکریم قاسم کردند که منجر به خونریزی و ارتکاب جنایات هولناکی گردید به طوری‌که حتی خودشان جرأت افشای آنها را نداشتند پس از کودتای مجدد بعثی‌ها در سال 1968 آنها ابتدا منکر وقوع کودتای سال 1963 شدند اما در اواخر دهه هفتاد وقیحانه آن کودتا را مورد تمجید و ستایش قرار داده و آن را «عروس انقلابات» نامیدند در سال 1974 اقدام به تشکیل جیش‌الشعبی که بازوی نظامی رژیم بود کردند.



 
تعداد بازدید: 3988


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123

عده زیادی سرباز بودیم که تازه ما را به جبهه آورده بودند. در ساعات اول، ستوان‌یکم؛ جعفر، ما را در گوشه‌ای جمع کرد تا موقعیت و وظایفمان را توضیح دهد و به اصطلاح توجیه شویم. بعد از تشریح حدود منطقه جنگی و بازگو کردن بعضی مسائل گفت: «ما به جنگ کسانی آمده‌ایم که همه آتش‌پرست و مجوسند. باید نسل این آتش‌پرستها را از روی زمین بکنیم. باید کوچکترین فرصتی را برای خودنمایی به نیروهای ایرانی ندهیم. اینها دشمن دین و مردم عراقند.»