اسراری از درون ارتش عراق-16
ترجمه: حمید محمدی
17 آذر 1397
هنوز نسیم بقیه جمله بریده بریده او را به گوشم نرسانده بود که موضع ما یکسره شد آتش و دود و بوی باروت. وحشت و ترس آن چنان در وجودم ریشه دوانده بود که قدرت بروز هیچگونه عکسالعملی را در خود نمیدیدم. سیل گلولهها و ترکشهای مرگبار به سوی ما راهی بود و هر آن احتمال میرفت سروکله ایرانیها نیز به دنبال این گلولهباران وسیع و پرحجم پیدا شود. هرچه فکر کردم، راه نجاتی برای خود نیافتم. بالاخره وامانده و مستأصل خود را از درون سنگر دیدهبانی بیرون انداخته و سریع به سوی سیمهای خاردار جلوی موضع دویده و در پناه صخرهای نسبتاً بزرگ، خود را هم از شر تیرها و ترکشها و هم از دید نیروهای خودی و احتمالاً نیروهای مهاجم ایرانی مخفی کردم.
خیلی طول نکشید که از شدت سروصداها کاسته شد و عجیب اینکه خبری از آمدن ایرانیها نشد. در همین اثنا وقتی صدای فرمانده گروهان که از افراد میخواست تا مجروحان را به عقب ببرند، به گوشم رسید، فهمیدم آبها از آسیاب افتاده و گویا خطر کاملاً رفع شده است. بنابراین فوراً از پشت صخره بیرون آمده، خود را به موضع خودمان رساندم. سایر افراد گروهان هم به سختی دست و پای خود را گم کرده و حیران و سرگردان از اینسو به آنسو میرفتند. من هم به داخل سنگر یکی از دوستانم رفتم. چند لحظه بعد، دوباره گلولهباران شروع شد و اعصاب ما را که تازه داشت آرام میگرفت، بار دیگر به تشنج واداشت. یکی از افراد سنگر چند دقیقه قبل برای آوردن مهمات از سنگر خارج شده، ولی هنوز بازنگشته بود و همین امر نگرانی دوستم را بیشتر کرده بود. وقتی آتش شدیدتر شد و سروکله او هم پیدا نشد، دوستم با اطمینان گفت:
ـ او یا فرار کرده یا کشته شده است.
در همین حال ناگهان رگبارهای بیامان گلوله که طنین «اللهاکبر» آنها را همراهی میکرد، به سوی موضع باریدن گرفت. حالا دیگر برایمان مسلم شده بود که تا لحظاتی دیگر ایرانیها خود را به موضع خواهند رساند. بنابراین ماندن و مردن را کاری عاقلانه ندانستیم و به قصد فرار به سوی پشت جبهه از سنگر بیرون زدیم. در همان لحظههای اول، همه چیز به هم ریخت و اصلاً کسی به کسی نبود. در آن ظلمات شب، خیلی راحت از موضع خودمان فرار کردیم، ولی از دامی که در پیش رویمان گسترده شده بود، کاملاً بیخبر بودیم. باور کردنش برایمان خیلی سخت بود، اما واقعیتی بود که میبایست آن را میپذیرفتیم. ایرانیها حسابی ما را غافلگیر کرده، با حمله از پشت، کل منطقه را به تصرف درآورده بودند و بر سر چند موضع باقیمانده که در محاصره کاملشان بود، نیز به خوبی مسلّط شده بودند. از هر سو که میرفتیم، باز هم ایرانیها بودند که در مقابل ما ظاهر میشدند و راه فرار را بر ما میبستند. با اینکه خیلی راه رفته و حسابی خسته شده بودیم، ولی باز هم ناامید نشده، در پی یافتن راه فراری بودیم که ناگهان صدای یکی از نیروهای ایرانی، پایان خط گریز را برای ما ترسیم کرد. ترس و وحشت از مرگ باعث شد که ما به محض شنیدن این صدا، اسلحههایمان را روی زمین انداخته، دستها را روی سرمان بگذاریم. از لحظهای که گلوله تفنگ سرباز ایرانی ما را به حرکت واداشت، افکار هولناکی به سراغم آمد. یادآوری آنچه درباره بدرفتاری ایرانیها با اسرا و کشتن و شکنجه دادنشان شنیده بودم، مو را بر بدنم سیخ کرده و سرنوشت شوم و دردآوری را به رخم کشید. انگار با هر گامی که برمیداشتم، یک قدم به سوی بدبختی و زجر و شکنجه نزدیکتر میشدم. آن سرباز ما را به محلی که مملو از سربازان و افسران ایرانی بود، هدایت کرد. وقتی در آنجا چشم به باقیمانده افراد گروهانم ـ که انگار دستهجمعی اسیر شده بودند ـ افتاد، اندکی خیالم راحتتر شد. زیرا حالا احساس تنهایی نمیکردم. چند لحظه بعد، ایرانیها با دادن آب و غذا و سیگار به خوبی از ما پذیرایی کردند و با رفتار خوبشان، آخرین نقاط شک و تردید نسبت به خود را از ذهنمان زدودند.
11ـ سرزمین نور
صفیر هولناک گلولهها که به هوا برخاست، ترس و اضطراب را بر سر همه افراد گستراند. چند لحظه بعد، پیک مرگ با همه هیبت خوفناکش ظاهر شد و جسم بیجان افراد را یکی پس از دیگری همچون قطرههای باران بر زمین افکند. شاید آن همه فریاد و جار و جنجال و هیاهو، میتوانست اندکی از وحشت افتاده بر دل افراد را بکاهد. لختی بعد، هنگامی که نیروهای ایرانی تکبیرگویان به سوی موضع نزدیک شدند، انگار کلمات در دهان افراد خشکیده باشد، سکوتی مرگبار همهجا را فراگرفت. گویی صدای آن همه انفجار هم شنیده نمیشد.
پیشتازان نیروهای حملهکننده، پرچمهای رنگین با شعارهای «اللهاکبر» و «لااله الاالله» و... در دست داشتند و بر پیشانیهایشان نوارهایی با عبارت «یا مهدی ادرکنی»، «یا حسین» و... بسته بودند. چیزی نگذشت که آتش فروکش کرد و همه جا در آرامش فرو رفت. بعد دستهای آنها برای دعا به سوی آسمان بلند شد و زبانشان به شکر و سپاس خدا پرداخت. اولین برخوردم با ایرانیها با نوجوانی بود، کوچکاندام و ریزنقش، که ما را به پشت جبهه هدایت میکرد. او با اینکه عربی نمیدانست، ولی سخنش را با پرسیدن نام ائمه اطهار(ع) و تعداد آنها و... شروع کرد و من از همین برخورد آغازین فهمیدم که دارم از سیاهی و جهل به سوی سرزمین ایمان و نور میروم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 4255