دویستنودوچهارمین شب خاطره
مدافعان حرم و آزادگان به روایت خاطرات
مریم رجبی
06 شهریور 1397
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستنودوچهارمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه، اول شهریور 1397 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی، مجتبی جعفری و محسن فلاح به بیان خاطرات خود از مدافعان حرم و دوران اسارتشان پرداختند.
45 روز دیگر بمان
راوی اول دویستونودوچهارمین برنامه شب خاطره، حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی، نماینده ولیفقیه در نیروی قدس سپاه پاسداران بود که هم برادر شهید و هم از مدافعان حرم است. شب خاطره چندین برنامه در جزیرههای جنوب کشور داشته است که به همت او برگزار شدهاند. هنگام آمدن حجتالاسلام شیرازی به جایگاه، فیلمی درباره مقام معظم رهبری پخش شد که در آن شعری درباره شهدا خواندند، به همین دلیل حجتالاسلام شیرازی اینگونه سخنانش را آغاز کرد: «آن دو بیتی را که مقام معظم رهبری به آن اشاره کردند (ما سینه زدیم، بیصدا باریدند، از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند، ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند) مربوط به جلسه دیدار جمعی از خانواده شهدای مدافع حرم با مقام معظم رهبری بود که این دو بیت روی عکس یک شهید نوشته شده بود، مقام معظم رهبری عکس را گرفتند، این شعر را خواندند و گریه کردند. جلسه تمام شد و فیلم این قسمت در فضای مجازی منتشر شد. یکی از روحانیان حوزه علمیه قم، محمدمهدی مالامیری، در سوریه بود. همسرش این فیلم را دید. این قسمت را من از زبان همسر شهید نقل میکنم که در جلسات بعد این حرفها را خدمت مقام معظم رهبری میگفت: «اشکهای شما را دیدم، آقای مالامیری سوریه بود، به همسرم زنگ زدم و گفتم: آقا محمدمهدی 45 روز دیگر هم بمان. (زیرا او 45 روزه رفته بود و در روزهای پایانی بود.) ماندن تو نذر عمر و ادامه حیات مقام معظم رهبری باشد. زیاد نگذشت که آقای مالامیری شهید شد، گفتم الحمدلله که جان او فدای رهبر معظم انقلاب، حضرت امام خامنهای شد.»
نذر شهید
حجتالاسلام شیرازی در ادامه گفت: «جوانی در سوریه مجروح شد، او تبریزی بود و قبل از شهادت قرار بود در تبریز ازدواج کند. به پدر زنگ زد و گفت که جلسه ازدواج را نگذارید، بنا نیست که من زیاد در این دنیا بمانم، کسی اسیر من نشود. او به سوریه رفت و خبر آوردند که آقای حامد جوانی مجروح شد، دو دستش قطع شد و دو چشمش نابینا شد و به کما رفت. چند روز در بیمارستانی در دمشق بستری بود. به ایران منتقل شد. با پدر و مادرش تماس گرفتند و گفتند که به بیمارستان بیایید و فرزندتان را ببینید. آنها آمدند و نگاهی به حامد انداختند. پدر بیرون آمد و گفت که من آمدهام تا تشکر کنم، پرسیدم: از چه کسانی تشکر کنی؟ گفت: از کسانی که حامد را به سوریه فرستادند، او نذر کرده بود که مانند عباسبنعلیبنابیطالب(ع) شهید شود، وقتی دیدم که او دست و چشم ندارد، خدا را شکر کردم که نذر فرزندم قبول شد و به آرزویش رسید. درخواست من این است که یک چفیه از مقام معظم رهبری بگیریم و روی بدن حامد بیندازیم تا زودتر راحت شود. من یک چفیه گرفتم و به پدر شهید دادم. یک تا دو روز بعد، ماه مبارک رمضان و نزدیک افطار بود که به من زنگ زدند و گفتند که حامد شهید شده است. من به بیمارستان رفتم و با پدر و مادرش به سردخانه رفتیم و جنازه فرزندشان را به آنها نشان دادم. آنها تشکر کردند که ما جنازه فرزندشان را به آنها نشان دادیم. من به تبریز رفتم تا در مراسم چهلم شهید به عنوان سخنران شرکت کنم. بعد از جلسه سخنرانی، مادر شهید رو به من کرد و گفت که ما دو پسر به نامهای حامد و امیر داشتیم، هر دو پاسدار بودند، حامد شهید شد، تقاضای ما این است که امیر هم به سوریه برود، او آماده شهادت است. پدر شهید یک دستفروش تبریزی است، او به من گفت که قبل از امیر من باید بروم. من در آن جلسه سلام مقام معظم رهبری را خدمت آن خانواده ابلاغ کردم، پدر شهید به من گفت: بروید خدمت مقام معظم رهبری بگویید که ما حامد را دادیم تا خنده شما را ببینیم، من آمادهام که خودم و فرزندم امیر هم کشته شویم تا ایشان زنده بماند.»
هذا من فضل ربی
حجتالاسلام شیرازی ادامه داد: «شهید امیدواری میخواست به سوریه برود، در عالم رؤیا حضرت رقیه(س) را دید، آن حضرت گفت فلان روز رأس ساعت 10 به دنبال تو میآیم، از قضا همان روز، روز عملیات بود. عملیات ساعت 8 صبح آغاز شد، جنگ شدت گرفت، فرمانده دستور داد که همه روی زمین دراز بکشند، آقای امیدواری رو به فرمانده کرد و گفت که من تا ساعت 10 هیچ آسیبی نمیبینم، اجازه دهید تا تعدادی از تروریستها را نابود کنم. رأس ساعت 10 صبح شهید شد. من بعداً به منزل شهید رفتم. همه این حوادث از زبان دوستان شهید ثبت شده و در منزل او وجود دارد. از این حوادث در جنگ سوریه زیاد است.
هنوز جنازه شهید کجباف نیامده بود، برای تجلیل از این شهید، مراسمی در اهواز ترتیب داده بودند که بنده هم در آن مراسم بودم. همسر شهید پشت تریبون قرار گرفت، رو به جمعیت کرد و گفت که جنازه همسر من را نیاوردهاند، مفقود شده است و در دست تروریستها است، من از طرف خودم و همه بچههایم اعلام میکنم، کسی حق ندارد برای دریافت جنازه همسر من، یک ریال از پول ایران را به تروریستها بدهد، کسی حق ندارد عملیاتی را برای پس گرفتن جنازه همسر من انجام بدهد، اگر تکلیف است، انجام بدهند، اگر برای رهایی جنازه همسر من است، من اجازه نمیدهم این کار انجام شود. فیلم این صحبتها در فضای مجازی پخش شد. خانواده شهید کجباف خدمت مقام معظم رهبری رفتند. مقام معظم رهبری فرمودند: من سخنان شما را در مراسم تجلیل از شهید کجباف شنیدم، همسر شهید گفت: «هذا من فضل ربی...» در جلسهای که من در منزل آنها بودم، همسر شهید گفت که ما آمادهایم زنان خوزستان را جمع کنیم و اگر لازم باشد همگی به سوریه برویم و از اسلام دفاع کنیم.»
آرزوی مادر شهید
حجتالاسلام شیرازی گفت: «جهاد مغنیه در سوریه و در مرز اسرائیل شهید شد. هنوز خبر منتشر نشده بود. عماد مغنیه، پدر جهاد شهید شده است، دو نفر از برادران عماد هم شهید شدهاند. جهاد چهارمین فرزند این خانه است، او هم شهید شد و میخواهند خبر را به همسر عماد، مادر جهاد مغنیه بدهند. برادر جهاد با یکی از نیروهای حزب الله آمدند تا خبر شهادت را بدهند، رو به مادر کرد و گفت که جهاد شهید شده است، همسر عماد مغنیه به داخل کیفش دست برد و یک کفن بیرون آورد و گفت: من جهاد را نفرستاده بودم تا سالم برگردد، جهاد را فرستاده بودم که مثل پدرش، عماد به شهادت برسد، او به آرزویش رسید. من آماده دریافت خبر شهادت جهاد بودم. من به منزل پدر عماد مغنیه رفتم، همسر عماد را دیدم و گفتم که این مطالبی را که نقل میکنند درست است؟ گفت: بله، من کفن بچهام را آماده کرده بودم و میدانستم که جهاد شهید میشود.
یک جوان لبنانی که مجرد بود، چند بار به سوریه رفت، بار آخری که میخواست از لبنان به سوریه برود، رو به مادر کرد و گفت که من خواب دیدم و میخواهم این خواب را برای تو تعریف کنم. مادر زیاد جدی نگرفت و نخواست فرزندش حس کند که مادرش نگران است. وقتی به سوریه رفت، این خواب را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که من در عالم خواب وارد سوریه شدم، اسیر شدم، وقتی اسیر شدم، یکی از نیروهای داعش با محاسن بلند روی سینهام نشست و با یک کارد سر من را برید و من ناراحت بودم و با ناراحتی از خواب بیدار شدم. شب دوم دوباره همان نیروی داعشی روی سینه من نشست و خواب تا اینجا تکرار شد، او خواست سر من را جدا کند و من ترسیدم، دیدم حسینبنعلی(ع) آمد و گفت که چرا میترسی؟ سر من را روز عاشورا بریدند، درد نداشت، سر تو را هم میبرند و درد ندارد. سردار سلیمانی این ماجرا را برای من تعریف کرد و من در سفر به لبنان با سید حسن نصرالله این حادثه را چک کردم، نام این شهید را یادداشت کردم، اما متأسفانه در ذهنم نیست. عین خواب را سید حسن تأیید کرد و این خواب تعبیر شد. او وقتی به سوریه آمد، اسیر شد، سرش را بریدند و فیلم بریدن سر در شبکه مجازی منتشر شد. پیگیری کردند که جنازه را تحویل بگیرند، جنازه را تحویل دادند، اما سر را تحویل ندادند. جنازه را از سوریه به لبنان آوردند. مادر شهید بالای سر جنازه آمد، نگاهی به بدن بیسر انداخت و صدای ناله مادر بلند شد. آمدند به مادر گفتند که برای چه گریه میکنی؟ چون پسرت سر ندارد؟ مادر گفت: وقتی نگاه کردم و دیدم که پسرم سر ندارد، گفتم الحمدلله، حسینبنعلی(ع) سر نداشت، پسر من هم سر ندارد، به بدنش نگاه کردم و دیدم که بدنش سالم است، گریه من برای این بود که با خودم گفتم خدایا ای کاش بدن پسر من هم مانند بدن حسینبنعلی(ع) قطعه قطعه میشد. یک روی سکه جنگ با تروریستها این است که مردان مرد معرفی شوند.
دو برادر مشهدی به نامهای مجتبی و مصطفی بختی بودند. آنها میخواستند به سوریه بروند. آن روزها کسی را به سوریه نمیبردند، یکی از آن دو نفر پاسدار بود، این دو برادر آمدند، اجازه پدر و مادر را گرفتند، گذرنامه افغانی گرفتند و به نام افغانی به سوریه رفتند. در سوریه تا مدتها نمیدانستند که آنها ایرانی هستند. هر دو برادر در یک روز در کنار هم شهید شدند. من یکی دو روز بعد از شهادت آنان به منزل این شهیدان در مشهد رفتم. مادر شهیدان به من گفت که از دوران جنگ، جنازه هر شهیدی را به شهر میآوردند، حسرت میخوردم که یک عده مادر شهید میشوند و من نمیشوم تا جریان سوریه پیش آمد و بچههای من به سوریه رفتند. به من خبر دادند که مصطفی شهید شده و مجتبی مجروح شده است، من باور نکردم، دل مادری به من گفت که هر دو شهید شدهاند، خبر را تأیید کردند، وقتی شنیدم که هر دو بچهام شهید شدهاند، سرم را روی خاک گذاشتم و گفتم بالاخره من مادر به آرزویم رسیدم و مادر شهید شدم.»
تیر خوشمزه!
حجتالاسلام شیرازی ادامه داد: «من در دوران جنگ [تحمیلی ارتش صدام علیه ایران] در لشکر ثارالله بودم، در عملیات والفجر 8 اتفاقی افتاد. برای اینکه این خاطره را بگویم، مجبورم به عملیات خیبر برگردم. لشکر ثارالله یک مسئول اطلاعات داشت به نام محمدحسین یوسفاللهی که در عملیات والفجر8 شهید شد. قبل از عملیات خیبر، اطلاعات لشکر دو نفر را برای شناسایی منطقه فرستاد، آنها برای شناسایی رفتند، هر دو نفر در آب افتادند و شهید شدند. سردار قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر نگران بود که اگر جنازه این دو نفر به سمت عراقیها برود، آنها میفهمند که ما داریم منطقه را شناسایی میکنیم و عملیات لو میرود. آقای یوسفاللهی یک جوان 19 تا 20 ساله کرمانی بود، وی به سردار سلیمانی گفت: این دو عزیزی که شهید شدهاند، جنازهشان به سمت عراقیها نمیرود، یک جنازه رأس ساعت 8 صبح در فلان نقطه و جنازه دیگر رأس ساعت 4 بعدازظهر در نقطه دیگری برمیگردد. سردار سلیمانی حرفهای او را باور نکرد، اما بعد با خودش گفت که شاید راست بگوید. نزدیک ساعت 8 صبح یک اکیپ را به آن نقطه اول فرستاد و رأس ساعت 8 جنازه آمد. سردار سلیمانی مطمئن شد که جنازه بعدی ساعت 4 میآید و رأس ساعت 4 جنازه دوم هم آمد. سردار سلیمانی از آقای یوسفاللهی پرسید: چرا یک جنازه ساعت 8 صبح و دیگری ساعت 4 بعدازظهر آمد؟ او گفت: جنازه اولی در ساعت 8 صبح آمد، چون نماز اول وقت آن شهید ترک نمیشد. آن شخص به عنوان عارف لشکر ثارالله معروف بود.
قرار بود عملیات والفجر8 انجام شود. قبل از عملیات، نیروهای اطلاعات به کنار اروند میآمدند و آب را اندازهگیری میکردند تا ببینند که سرعت آب چقدر است و عملیات را در شبی قرار بدهند که سرعت آب کم باشد. یک شب آقای حسین بادپا از نیروهای اطلاعات لشکر ثارالله مأمور بود آب را اندازهگیری کند. خوابش برد و زمانی بیدار شد که آن ساعتی که باید آب را اندازهگیری میکرد، گذشته بود. با خودش گفت که ما هر روز داریم این آب را اندازهگیری میکنیم، یک یا دو سانت این طرف و آن طرف که اشکالی ندارد. در برگ گزارش، گزارش روزهای قبل را اندکی بالا و پایین کرد و نوشت. آقای بادپا کنار اروند است و آقای یوسفاللهی در مقر لشکر ثارالله در اهواز است. در آنجا به نیروها و فرماندهی گفت که حسین بادپا در جنگ هشت ساله شهید نمیشود، چون دروغ نوشت. آقای محمد جمالی که از نیروهای کرمانی بود، با التماس به سوریه رفت و شهید شد. مراسم آقای جمالی بود و من سخنران بودم و به کرمان رفتم. آقای بادپا به فرودگاه آمد. از بدو ورود تا پایان شب که کرمان بودم، ما را رها نکرد. التماس میکرد که به سوریه برود. او بالاخره به سوریه رفت. در همان سفر همسر شهید جمالی و همسر شهید بادپا که در آن زمان هنوز شهید نشده بود، آمدند و وساطت کردند و گفتند که حسین دیگر شب و روز ندارد، به گلزار شهدا میرود و کنار مزار آقای یوسفاللهی شب تا صبح اشک میریزد تا شهید شود. همسر شهید بادپا میگفت: شما را به خدا او را ببرید، ما در خانه آسایش نداریم، او شب و روز گریه میکند. حسین بادپا به سوریه رفت و اول مجروح شد. ایام عید بود. چند روز در کرمان ماند و هنوز خوب نشده بود که به سوریه برگشت. من او را در سوریه دیدم، گفت که فلانی نمیدانی تیر چقدر خوشمزه است! اندکی بعد از مجروحیتش شهید شد، هنوز جنازهاش نیامده است، اما قبل از رفتن، کنار قبر شهید یوسفاللهی یک قبر خرید. الان یک قبر یادگاری، کنار قبر شهید یوسفاللهی در کرمان برایش درست کردهاند. اینها چه کسانی هستند؟ اینها در شهر و کشور ما هستند، اما در یک امتحان بزرگ دل به خدا بستهاند، با خدا پیمان بستهاند تا آخرین لحظه در مسیر دفاع از اسلام، انقلاب و ولایت بمانند. ماندند و بعضیها اصرار کردند تا شربت شیرین شهادت را نوشیدند.»
25 ماه طول کشید تا بفهمند!
مجتبی جعفری راوی دوم برنامه بود. وی گفت: «بین شادیهایی که مردم از 26 دی ماه 1357 برای رفتن شاه، آزادی خرمشهر و... کردند تا روز ورود آزادهها به ایران یک تفاوت وجود دارد و آن این است که در روز ورود آزادگان به کشور مردم از شادی، اشک میریختند. زمانی که بازگشت آزادگان شروع شد، یک ماه طول کشید تا نوبت به ما برسد. من 21 شهریور 1369 وارد ایران شدم. یکی از دوستان ما که آزادگان را پذیرش میکرد و به قرنطینه میبرد و آنها را مرتب میکرد تا تحویل خانواده بدهند، آمد سر روی شانه من گذاشت و خواست خوشآمد بگوید. گفت که مجتبی ببخشید، من آنقدر در این روزها اشک ریختهام، دیگر الان گریهام نمیآید. به ما که رسید اشک هم تمام شد.
این واقعه، یعنی آزادسازی اسرا، 26 مرداد سال 1369 اتفاق افتاد. ما 24 مرداد در اردوگاه تکریت عراق بودیم و داشتیم کارهای روزمرهمان را انجام میدادیم. عراقیها آمدند و گفتند که به داخل آسایشگاه بروید. ما به داخل آسایشگاه رفتیم. تلویزیون عراق را روشن کردند تا ما تلویزیون را تماشا کنیم. در تلویزیون بهطور مداوم اعلام میشد که به زودی خبر مهمی به شما میرسد. نیم ساعت تا سه ربع نشستیم و سپس آخرین نامه صدام حسین را که به مرحوم هاشمی رفسنجانی نوشته بود خواندند. در آن این جمله را نوشته بود که همه چیز بین ما تمام شده است، فقط تبادل اسرا مانده است که ما روز جمعه اولین گروه اسرای ایرانی را آزاد خواهیم کرد. ما یک ربع تا بیست دقیقه جلوی تلویزیون خشکمان زده بود. نمیدانستیم چیزی که شنیدهایم راست یا دروغ است. ما زیاد خواب میدیدیم و صبحها آن خواب را تعریف میکردیم و هر کس تعبیری از آن میگفت. تعبیر تمام خوابهایمان به آزادی ما ختم میشد، اما آن چیزی که از تلویزیون شنیده بودیم، واقعیت داشت و ما از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم.
29 مرداد 1367 آتشبس بین ایران و عراق برقرار شد. هشتم محرم است و ما در منطقه جنگی هستیم. روز یک شهریور 1367 ما اسیر شدیم؛ یعنی سه روز پس از اینکه آتشبس بین ایران و عراق اجرا شده بود. به ما مأموریت دادند جایی روبهروی عراقیها مستقر شویم که وقتی آتشبس اجرا میشود، معلوم شود که عراقیها کجا هستند و ما کجا هستیم. زمانی که ما رفتیم تا مستقر شویم، کارمان تا صبح روز 29 مرداد طول کشید و تقریباً ساعت 8 صبح روز 29 مرداد جلوی عراقیها صف کشیدیم. آتشبس ساعت 6 صبح شروع شده بود و ما ساعت 8 صبح جلوی عراقیها ایستادیم. من معاون گردان بودم و میخواستم به خط خودم بروم. دیدم که عراقیها جلوی ما دژبانی گذاشتهاند. با عراقیها صحبت کردیم و گفتیم که این چه وضعیتی است؟ ما میخواهیم به خط خودمان برویم. گفتند: ما طناب میاندازیم و شما بروید. آن طرف هم جادهای بود که نیروهای ما آن را گرفته بودند و عراقیها زمانی که میخواستند به خط خودشان بروند، دژبانی ما باید طناب میانداخت. من به فرمانده عراقی گفتم که ما هشت سال با هم جنگیدهایم، الان آتشبس است و اگر از طرف سازمان ملل بیایند و این اوضاع را ببینند، خوب نیست، گفتند: چهکار کنیم؟ گفتم: شما صد متر به عقب بروید، ما هم صد متر به عقب میرویم تا ببینیم که قضیه آتشبس چه میشود. آنها قبول کردند. صد متر به عقب رفتند و ما نیز صد متر به عقب رفتیم، غافل از اینکه روزها سربازهای ما به داخل سنگر عراقیها میرفتند و سیگار میگرفتند و عراقیها شبها میآمدند و هندوانه و یخ میگرفتند. سه روز حالت آتشبس بین ما برقرار بود.
روز اول شهریور 1367 که مصادف با عاشورا بود، ساعت 5 صبح به من بیسیم زدند که سیصد دستگاه تانک و نفربر عراقی جلوی شما صف کشیدهاند. زمانی که هوا روشن شد، دیدیم تمام دشت پر از تانک و نفربر است. من رفتم و به فرمانده گروهان عراقی گفتم که چه خبر است؟ گفت که به ما گفتهاند شما بعد از آتشبس در اینجا مستقر شدهاید، باید به پشت رودخانه بروید و ما با شما کاری نداریم. من به فرمانده توضیح لازم را گفتم و او گفت که همانجا بمانید. فرماندهان عراقی آمدند، فرماندهان ایرانی آمدند، نقشه پهن کردند و با هم صحبت کردند، اما به نتیجه نرسیدند. این وضعیت تا نزدیک ظهر ادامه پیدا کرد. نزدیک ظهر تانکها به صورت دستهجمعی به سمت خط ما حرکت کردند و پنجاه متر جلو آمدند و سپس ایستادند. من بیسیم برداشتم و به فرمانده گفتم که تانکهای عراقی دارند حرکت میکنند، یا به ما دستور بدهید که بزنیم، یا دستور دهید که به آن طرف رودخانه برویم، این حالت خوب نیست. فرمانده لشکر گفت که شما بایستید. من آمدم و سربازها را مسلح کردم تا هنگامی که تانکهای عراقی حرکت کردند، آنها را بزنیم. به ما بیسیم زدند که به هیچ وجه شلیک نکنید، زیرا آتشبس نقض میشود و مشکل پیدا خواهد شد. ما میدانستیم که عراقیها هم شلیک نمیکنند. در این زمان تانکهای عراقی حرکت کردند و از زاویهای به سمت پشت ما آمدند. من دوباره به فرمانده لشکر بیسیم زدم و گفتم: تانکها حرکت کردند و به سمت پشت ما آمدند، دستور بدهید که کاری بکنیم. او گفت: برو به عراقیها بگو که به عقب بروند، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. من با بیسیمچی و با تمام تجهیزاتی که داشتم، به سمت فرمانده گروهانی رفتم که سه روز روبهروی ما بود و همدیگر را میدیدیم. گفتم که فرمانده ما گفته که شما اگر به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. او گفت که من فقط فرمانده هفت تا هشت تانک هستم و اگر فقط من به عقب بروم، فایدهای ندارد. گفتم: فرمانده گردانت کجا است؟ او سیصد متر آن طرفتر در خاک عراق دو نفر را نشان داد.
من با بیسیمچی رفتم. آن فرمانده گردان تعجب کرد و گفت که تو چه کسی هستی و اینجا چهکار میکنی؟ من خودم را معرفی کردم و گفتم که فرمانده ما گفته اگر شما به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. گفت: من نمیتوانم کاری کنم، تو نزد فرمانده تیپ ما برو. گفتم: کجا بروم تا فرمانده تیپ را ببینم؟ تقریباً سه کیلومتر آن طرفتر یک تپه بود که او آنجا را نشانم داد. گفتم: در این ظهر و گرما چگونه سه کیلومتر پیاده بروم؟ ما سوار نفربر عراقی شدیم و پای تپه پیاده شدیم. من بالای تپه رفتم. یک تیمسار عراقی اتوکشیده را دیدم و خودم را معرفی کردم و گفتم که فرمانده ما گفته شما اگر به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. او گفت: من که نمیتوانم تصمیمی بگیرم، اینجا بنشین، من الان با بغداد صحبت میکنم. او صحبت کرد و من احساس کردم که پشت تلفن دارد مانور خودش را هدایت میکند. ده دقیقه گذشت و من با حالت عصبانی گفتم که آقا آتشبس شده است، تکلیف من را روشن کنید که من بروم. او از این کار بدش آمد و به سربازهای عراقی گفت که من را فعلاً در سنگری بیندازند. من با بیسیمچی در سنگر نشستم و با بیسیم به فرمانده گروهانها گفتم که من پیش فرمانده تیپ عراقیها هستم، شما شروع کنید و به آن طرف رودخانه بروید تا من هم به او بگویم که نیروهای ما دارند به آن طرف رودخانه میروند و این قضیه فیصله پیدا کند. فرمانده گروهانهای ما پیش فرمانده گروهانهای عراقی رفتند و گفتند که فرمانده ما پیش فرمانده تیپ شما است و به ما گفته که به آن طرف رودخانه برویم، عراقیها گفتند که جنگ تمام شده است، ما به شما کاری نداریم، به آن طرف رودخانه بروید. فرمانده گروهانهای ما گفتند که ما وسیلهای نداریم تا با آن به آن طرف رودخانه برویم، کامیونهای عراقی را میگیرند، سربازهای ایرانی را در آن سوار میکنند و به آن طرف رودخانه میبرند. ما نزدیک 2100 نفر بودیم و 1400 نفر اینگونه رفتند. یک کامیون دیگر که داشت نیروهای ما را میبرد، یک تانک عراقی جلویش را گرفت و گفت که آنها را به سمت خاک عراق و آنجایی که ما بودیم ببرد. زمانی که بالای آن تپه بودم، شنیدم که صدای صحبت کردن به زبان فارسی میآید. پایین آمدم و دیدم که 30 تا 40 نفر از بچههای ما که برادر من هم جزو همینها بود، دارند سر و صدا میکنند که این چه وضعی است؟ جنگ تمام شده است. ما انصافاً در اینجا گول خوردیم. فرمانده تیپ گفت که شما به قرارگاه لشکر عراق بروید، ما با شما کاری نداریم. ما سوار کامیون شدیم و به قرارگاه لشکر رفتیم. فرمانده لشکر به من گفت که چه شده است؟ گفتم: چیزی نشده، فرمانده ما گفته اگر شما به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. او به من گفت که شما نماز خواندهاید؟ گفتیم: نه، گفت وسیلههایتان را اینجا بگذارید، به حمام و دستشویی بروید و وضو بگیرید و نمازتان را بخوانید، ما با شما کاری نداریم. ما هم مانند بچههای خوب وسیلههایمان را گذاشتیم و سوار کامیون شدیم که به دستشویی برویم و وضو بگیریم و حتی یک نفر از ما سؤال نکرد که برای رفتن به حمام و دستشویی با کامیون میروند؟! ساعت 3 بعدازظهر سوار کامیون شدیم و ساعت 2 نیمهشب در شهر العماره عراق پیاده شدیم! 48 ساعت ما را بازجویی کردند و پرسیدند: چه شده است؟ گفتیم: به خدا چیزی نشده، فرمانده ما گفته که اگر شما به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود! آنها باور نکردند و ما را به زندان الرشید بغداد بردند و 40 شبانه روز بازجویی کردند و پرسیدند: چه شده است؟ گفتیم: چیزی نشده، فرمانده ما گفته اگر شما به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. قبول نکردند و ما را به شهر تکریت و اردوگاه 19 تکریت بردند و 25 ماه طول کشید تا ما به عراقیها بفهمانیم که فرمانده ما گفته که اگر شما عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود. ما اول شهریور 1367 رفتیم و 21 شهریور 1369 آنها فهمیدند که فرمانده ما گفته که اگر آنها به عقب بروید، ما هم به عقب میرویم و این قضیه حل میشود.»
امیری داریم به نام امیر «حسین یاسینی» که الان پیرمرد است. 24 مرداد که نامه صدام را خواندند، در حیاط اردوگاه تپه کوچکی درست کرد. سرهنگی داشتیم که بسیار خوشخط بود، از او خواست تا نشان جمهوری اسلامی را روی تپه بکشد. او نشان را کشید و آن امیر، تخم علفهایی که موقع کشاورزی در آنجا جمع کرده بودیم را روی نشان جمهوری اسلامی پاشید و شروع به آب دادن کرد. عراقیها میگفتند که اگر شما سبزی کاشتهاید، باید چهار تا پنج روزه در بیاید، این چه چیزی است که درنمیآید؟ آن امیر گفت که اگر صبر کنید، چیز خوبی درمیآید، مخصوصاً برای شما یادگاری میماند. تقریباً بیست شهریور که ما میخواستیم با آقای یاسینی از اردوگاه بیرون بیاییم، تخم علفها جوانه زده بود و نمایی از نشان جمهوری اسلامی روی آن تپه مانده بود. از داخل اتوبوس به عراقیها میگفتیم که آن گیاه را آب بدهید تا شما حتماً بتوانید آن چیز قشنگ را ببینید.»
سه بار خواست ما را بکشد، اما...
در ادامه شب خاطره، محسن فلاح گفت: «عملیات فتحالمبین آخرین عملیاتی بود که بنده در آن شرکت کردم. در دومین شب، از سال 1361، حدود ساعت 11 شب ما از آن خطوطی که قبلاً شناسایی کرده بودیم، به صورت نفوذی به داخل جبهههای عراق رفتیم. ما در مرحله اول عملیات پیروز شدیم. گردان ما گردان حمزه سیدالشهدا از تیپ 27 محمد رسولالله(ص) فرمانده تیپ ما حاج احمد متوسلیان، مسئول ستاد تیپ ما شهید همت، فرمانده گردان ما رضا چراغی و هدف ما هم توپخانهای بود که اندیمشک و دزفول را میزد. ما به هدفمان رسیدیم و از هدفمان هم پیشتر رفتیم. به ما گفتند که به عقب برگردیم تا دستور بعدی را بدهند. ما به سمت عقب برگشتیم. از بیسیم به ما گفتند برادرانی که خسته نیستند، به کمک دیگر رزمندگان در تپههای شوش بیایند.
ما با هر وسیلهای به سمت شوش رفتیم. حدود ساعت 1:30 تا 2 شب بود که رسیدیم و دیدیم که بسیاری از برادران ما شهید شدهاند. از ساعت 12 ظهر تا 12 شب حدود 1300 نفر شهید شده بودند. از هر شیاری 120 تا 150 نفر مجروح بیرون میبردیم و بعد آنها شهید میشدند. آنها در شیار به هم فشرده بودند و خونشان بیرون نمیآمد، به محض اینکه بیرون میآمدند، خونشان میریخت و به همین دلیل شهید میشدند. در آنجا مادری بود که نان تازه به دست رزمندهها میداد. زمانی که نانش تمام شد، آمد تا به دکتر کمک کند. با لهجه خوزستانی پرسید که میتوانم کمک کنم؟ دکتر گفت: بله میتوانید، این برادر سر زخمی را گرفته، شما هم کتف او را بگیر. پاهای آن زخمی هم در دست من بود. آن مادر پرسید که چادرم را کجا بگذارم؟ دکتر گفت: آن را کنار وسایلت بگذار، زمانی که کارت تمام شد، آن را بردار و روی سرت بگذار. زمانی که آن مادر خواست چادرش را بردارد، آن مجروح پایین چادر آن مادر را گرفت و گفت: «مادر، من این طور شدهام تا چادر از سر تو نیفتد، بگذار من بمیرم اما تو چادرت را برندار!» این را گفت و شهید شد.
در روز چهارم عملیات قرار شد که به دشت عباس یورش ببریم. منطقه دشت عباس، منطقه زرهی عراق بود. تا چشم کار میکرد در آنجا مهمات انبار کرده بودند. گویا از آنجا به مناطق دیگر سلاح پخش میکردند. به ما گفتند: اگر این گردان جناح راست آنجا را سد کند، نیروهای ما میتوانند پیشروی کنند. گردان ما اعلام آمادگی کرد و حاج احمد متوسلیان آمد و گفت که اعلام آمادگی یعنی تکهتکه شدن، اما ما گفتیم که آمادهایم. گردان حمزه ساعت 6 صبح چهارم فروردین 1361 به دل دشمن زد. همانطور که گفتند، به سمت جناح راست دشمن رفتیم. از ساعت 6 تا 9:30 صبح ما با آنها جنگیدیم و تقریباً توانستیم 90 نفر سالم و مجروح از جمله رضا چراغی که بازو و صورتش مجروح شده بود را به عقب برگردانیم. عراقیها وقتی دیدند که از پشت سر ما نیرو نمیآید، ما را محاصره کردند. ساعت 9:35 دقیقه تیری به پای چپ من خورد و پایم از زانو فلج شد. کوله شخصی من روی شکمم بود و چیزی را نمیدیدم. فکر کردم که پایم را برق گرفته است. داشتم میدویدم که دیدم پایم روی زمین کشیده میشود و افتادم. عراقیها آنقدر دستشان باز بود که نفر ما را آرپیجیباران میکردند. من زمانی که زانو زدم و افتادم، دیدم که از دور و بر من فقط گلوله آرپیجی میآید. برگشتم و نگاه کردم، دیدم کسی نیست و افراد ما همه شهید شدهاند. خودم را به زیر پل کشیدم. دیدم صدایی میآید. نگاه کردم. یکی از بچههای گردان خودمان به نام نعمت هوشیار بود که صدا میزد: برادر فلاح، بیا با هم سینهخیز برویم. من قبل. رفتن به عملیات، جلوی امامزاده عباس که در دشت عباس است، ایستادم و گفتم: از خدا بخواه که اگر قرار است تمام شود، ما زیاد درد نکشیم. من پیش نعمت هوشیار رفتم و دراز کشیدم تا سینهخیز برویم. اندکی که سینهخیز رفتیم، تیر دوم به دماغم خورد. دماغم فقط به پوست وصل بود. آویزان شده بود و با فشار خون میآمد. چفیهام را باز کردم و دور صورتم پیچیدم، اما جلوی خون را نمیگرفت. اندکی جلوتر رفتیم و دیدیم که عراقیها از سمت چپ ما در حال آمدن هستند و به زخمی و شهید تیر خلاص میزنند. به زخمیها تیر میزدند و لودر هم روی آنها خاک میریخت. زمانی که به ما رسیدند، یک تیر زدند و نعمت هوشیار تمام کرد؛ نعمت هوشیاری که میگفت: خدایا جلال داری، جمشید داری، هر چیزی که داری، نگذار من بروم در دست آن فلان فلان شدهها! من داد زدم و به عربی گفتم: کافر! نزن، ما که مسلح نیستیم. عراقی برگشت و سر اسلحه را به سمت من گرفت و گفت: پررویی میکنی، به تو شلیک میکنیم و رگبار را به سینه من زد، 10 تا 12 گلوله به سینه من زد که از پشت، ستون فقراتم را شکستند و بیرون آمدند. من افتادم و دیدم که لودر دارد روی من خاک میریزد. با دستم نعمت را تکان دادم و او را صدا زدم، اما او تمام کرده بود. در همین حال یک توپ به لودر خورد و آن را منهدم کرد. خاک لودر ریخت و من تا گردن به داخل خاک رفتم، فقط سر و یکی از دستهایم بیرون بود.
مدام از هوش میرفتم و به هوش میآمدم. در آن حال گفتم که خدایا نعمت هوشیار را با آن فحشهایش خریدی، من را نیز بخر. نعمت هوشیار میگفت که او را از جوادیه بیرون کرده بودند، اما به یک ماه نکشیده بود که او را به نام شهید در جوادیه روی دستها بلند کردند. من تا غروب زیر خاک ماندم و زمانی که عراقیها میخواستند منطقه را پاکسازی کنند، به هر بدنی میرسیدند، لگدی به آن میزدند، یا شهید شده بود و یا اگر زنده بود، با آن لگد نالهای میکرد و آنها میفهمیدند که او زنده است. به من هم لگدی زدند و من ناله کردم. من را برداشتند و به طرف خودشان بردند. هر کسی که به ما میرسید، با هر وسیلهای که میشد ما را میزد. معاون صدام آمد و گفت که آنها را به عقب نبرید، همینجا آنها را بکشید. ما را سوار کامیون نظامی کردند و دست و پایمان را بستند تا کمی عقبتر، دور از چشم سربازهای خودشان، ما را بکشند. آن کامیون نظامی کمی جلو رفت و با یکی از تانکهای خودشان شاخ به شاخ شد. لوله تانک جلوی کامیون را بلند کرد و ما آویزان شدیم. حدود دو ساعت در آنجا سر و صدا میکردیم تا یک کامیون دیگر نظامی صدای ما را شنید و ما را سوار کرد. همینطور که ما را میبردند، نگاه کردم و دیدم آن دو نفری که ما را میبردند تا بکشند، خودشان کشته شدند. ما را سر مرز فکه بردند. ما آنجا صدام را دیدیم که خودش دارد عملیات را رهبری میکند. دوربینی داشت فیلمبرداری میکرد. صدام یک افسر را هل داد تا ما را داخل آمبولانس بگذارد. من به بچهها گفتم که سر و صدا کنیم تا دوربینها فیلمبرداری نکنند. خلاصه ما را جلوی دوربینها سوار آمبولانس کردند و دو قدم آن طرفتر پیاده کردند و ما را زدند. آن زمان 170 تا 180 نفر بودیم. ما را به تانکهای سوخته بستند. از طرف چپ من حدود 10 نفر را شهید کردند. زمانی که به من رسیدند، با صدای بلند گفتم: قال الله تعالی فی کتابه الکریم «و اِذَا المَوؤُدَةُ سُئِلَت، بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت». بهیاری آنجا بود که گویا افسر بود. دستش را جلوی من باز کرد و به آنها گفت: او را نکشید، او قرآن تلاوت میکند. او پرسید که اینها هم قرآن بلد هستند؟ گفتم: همه ما مسلمان هستیم، قرآن در سینه ما است. خلاصه آنها از کشتن ما صرف نظر کردند. ما را سوار کامیون نظامی کردند و به العماره بردند. از فکه تا العماره 60 کیلومتر است. در العماره ما را به مدرسهای بردند. در بازجوییها اسم من با اسم یکی از افسران ارتش ایران یکی درآمد. سربازها در بازجوییها میگفتند که سروان فلاح فرمانده ما بوده است و آنها فکر میکردند که من هستم. در بازجویی به من دو ستاره نشان داد و پرسید که این چیست؟ گفتم: اینها نشان افسری است. گفت: پس تو افسر هستی. گفتم: چون این ستارهها را میشناسم یعنی افسر هستم؟ به زور آن ستارهها را روی دوش من زدند و من افسر شدم. از من اطلاعات نظامی میخواستند و من بلد نبودم. من را به تیرباران محکوم کردند. 12 نفر از ما را جدا کردند و به محوطه پادگان العماره بردند تا در آنجا تیرباران کنند. ما را جلوی خاکریزی بردند. پشت خاکریز چند نفر صف کشیدند. چشم و دست و پای ما را بستند و میخواستند از پشت تیر بزنند. زمانی که شلیکها تمام شد، من دیدم که تیری به من نخورده است. به شخص کناری گفتم که به تو تیر خورده است؟ گفت: نه. از همدیگر پرسیدیم و دیدیم به کسی تیر نخورده. در همان لحظه دو هواپیمای ایرانی آمدند و به آن پادگان حمله کردند. به کمک شخص کناری، دست و پای هم را باز کردیم. دورمان را نگاه کردیم و دیدیم کسی نیست. پشتسرمان را نگاه کردیم و دیدیم چند نفر به فاصله 500 متری از ما ایستادهاند و اشاره میکنند که زیر پایمان را نگاه کنیم. نگاه کردیم و دیدیم آن سربازهای عراقی که قرار بود ما را بکشند، همهشان مردهاند. ما را به استخبارات بغداد بردند. آن سرهنگی که در العماره ما را محکوم به اعدام کرد، آنجا بود. در آنجا حدود 1200 تا 1300 نفر اسیر بودیم. او آمد و آمار گرفت و اسامی را پرسید و دید که من جزو آمار اعدامیها هستم. دستور داد که زود ما را ببرند و اعدام کنند. چند نفر را جدا کردند و به محوطهای بردند که گویا محوطه نگهداری از اسب بود. ما را بردند و به تیرها و ستونهای اصطبل بستند و یک گونی هم روی صورتمان کشیدند. در آن زمان خیلی دلم میخواست بمیرم، چون جانم به لبم رسیده بود. همانطور که آماده مردن بودیم، یک صدای آخ به گوشم رسید. سپس شنیدم که کسی افتاد. از شخص کناریام پرسیدم که سالمی؟ گفت: بله... حرفمان تمام نشده بود که یک صدای دیگر شنیدیم. دوباره از شخص کناریام پرسیدم و او سالم بود. همانطور که با او حرف میزدم، آمدند گونی را از سر من کشیدند و دستم را از ستون باز کردند و من افتادم. سرباز عراقی، دست و پا شکسته به من فهماند که پیش بچهها بروم. ما همانطور که میرفتیم نگاه کردیم و دیدیم که پشت دیوار، از زانو به پایین و با پوتین، پای دو نفر معلوم است. پرسیدم که آنها مردهاند، گفتند: نه؛ زندهاند و ما را کشان کشان پیش بچهها بردند. آن سرهنگ در آنجا با همین وضعیت سه بار ما را برای کشته شدن فرستاد، دفعه آخری که ما را برای کشتن بردند و خواستند گونی روی سرمان بکشند، گفتیم که فقط به هر روشی هست، ما را بکشند و نمیخواهد گونی روی سرمان بگذارند. یک افسر عراقی سر من را بلند کرد و اسلحه را روی شقیقهام گذاشت و پرسید که تو را بکشم؟ به محض اینکه این حرف را زد، دیدم که با سر به زمین خورد. از شخص کناریام پرسیدم که من نمیتوانم خوب ببینم، چه شد؟ گفت: یک کارد بزرگ در گردنش فرو رفته است. پرسیدم: چه کسی زده است؟ او گفت: نمیدانم. دوباره سربازی آمد و ما را کشان کشان به سمت سالن برد، آن سرهنگ آمد و دید که ما هنوز زنده هستیم. به مترجم گفت که میترسند اینها را بکشند یا رحم میکنند؟ من گفتم که نه میترسند و نه رحم میکنند، تا به حال هر کسی که خواسته ما را بکشد، خودش مرده است و اطمینان داشتم که اگر همان لحظه او هم روی ما اسلحه میکشید، خودش میمرد. گفتم: اگر باور نداری، خودت امتحان کن و یکی از آیههای آخر سوره یاسین را برایش خواندم: قال الله تعالی فی کتابه الکریم«اِنَّما اَمرُهُ اِذَا اَرادَ شَیئًا اَن یَقُولَ کُن فَیَکونُ.» ناگهان دست و پایش لرزید و چشمانش درشت شد و با زانو روی زمین افتاد و چهار دست و پا فرار کرد. بچهها از من پرسیدند که برادر چه چیزی به او گفتی که اینگونه ترسید؟ گفتم: من دقیق نفهمیدم که چه چیزی به او گفتم، اما او کاملاً فهمید که من چه چیزی گفتم. روز بعد ما را در اتاقی انداختند و دو روز بعد ما را بردند و در بغداد به عنوان اسیر چرخاندند. اکثراً زخمی بودیم. در هر ماشین نظامی شش نفر را نشاندند و در ماشین ما دو نفر شهید شدند. عراقیها میتوانستند در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس لااقل 3 هزار اسیر بگیرند، ولی اکثر افراد را شهید کردند. خلاصه آنطور به ما تیر زدند و افتادیم و اسیرمان کردند. عراقیها لباسها را درآوردند. من حرکتی کردم و دکمه لباسم را باز کردم. چون لباسم نو بود، آن را به کناری انداختم. ما در روز اسیر شدیم و ایرانیها در شب، آن جایی را که ما در آن اسیر شده بودیم، گرفتند. یک بنده خدایی سردش بوده و لباس من را میپوشد. بر اثر اصابت ترکش به سمت چپ پیشانیاش شهید شده و حسن مداحی که آن شخص را پیدا کرده بود و مرا میشناخت، دیده که داخل جیبهایش هویت من و روی بلوزش اتیکت نام من است. من چهارم فروردین اسیر شدم و دوازدهم فروردین در شهریار و محله ما تشییع جنازه من بوده است. آنها کاملاً مطمئن بودند که من هستم. پدرم میگفت که من سه بار صورتت را پاک کردم و دیدم که تویی. عمویم میگوید که بارها روی جنازه را کنار زدم و حتی یک نفر هم شک نکرد و هنوز هم باور نکردهاند که آن جنازه من نبودهام. من یکم شهریور وارد محلهمان شدم و هیچ کسی باور نمیکرد من با 72 کیلو وزن رفتم و با 42 کیلو وزن برگشتم. وقتی برگشتم غبار داغ خودم و برادر کوچکم که مفقودالأثر شد را روی صورت مادرم دیدم. رو به مادرم گفتم که قهرمان تویی، ما چهکارهایم. مادرم گفت: تو تاج افتخار روی سر من گذاشتی.»
در انتهای مراسم از کتاب «چه کسی لباس مرا پوشید» شامل خاطرات آزاده محسن فلاح به قلم محبوبه شمشیرگرها رونمایی شد. در این رونمایی محبوبه شمشیرگرها هدف از نوشتن این کتاب را، امیدی برای پیدا شدن هویت آن شهیدی دانست که لباس محسن فلاح را پوشید و الان به نام شهید گمنام در منطقه شهریار، از توابع تهران دفن شده است.
دویستونودوچهارمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه اول شهریور 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده پنجم مهر برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 5644