گفت‌وگو با جِوا آودیچ

خانواده حسینی و ‌خانواده آودیچ، خرمشهر و سربرنیتسا

گفت‌وگو: مهدی خانبان‌پور

22 مرداد 1397


«جوا آودیچ» نویسنده کتاب «لبخند من انتقام من است» متولد 26 آگوست 1986 در «زلنی یادار» در نزدیکی سربرنیتسا است. با شروع تهاجم صرب‌ها به بوسنی و هرزگوین و آغاز جنگ در این کشور خانم آودیچ به همراه خانواده خود مجبور به مهاجرت به شهر سربرنیتسا می‌شود. آودیچ در زمان سقوط سربرنیتسا تنها 9 سال سن داشت. او اعتقاد دارد که برای همه کسانی که از مهلکه سربرنیتسا جان سالم به در برده‌اند، تحمل سال‌های صلح به مراتب سخت‌تر از روزهای جنگ است؛ چرا که آنها به آوارگانی در وطن خود تبدیل شده بودند.

«جوا آودیچ» تحصیلات خود را در رشته علوم سیاسی و گرایش روزنامه‌نگاری در دانشگاه سارایوو به اتمام رساند و پس از فارغ‌التحصیلی به عنوان خبرنگار در روزنامه «دنونی آواز» در بوسنی و هرزگوین مشغول به کار شد. اما تاثیرات جنگ و نوع نگاه به مردم سربرنیتسا او را رها نکرد. همین مسئله باعث شد تا او به نگارش کتاب «لبخند من انتقام من است» روی بیاورد تا راوی تمامی سختی‌ها و مشقاتی باشد که تمام بازماندگان فاجعه سربرنیتسا به صورت روزانه پس از پایان جنگ با آنها روبه‌رو بوده‌اند.

آودیچ در هنگام رونمایی ترجمه کتاب «دا» در بوسنی و هرزگوین ضمن مقایسه فاجعه سربرنیتسا با وقایع جنگ تحمیلی در خرمشهر گفت: آنهایی که وحشت روزهای جنگ را پشت سر گذاشته‌اند و از آن جان سالم به در برده‌اند، حالا به هر زبانی صحبت کنند و هر کجای عالم که باشند، حرف هم را بهتر می‌فهمند. سرنوشت بر این مقدر شده بود تا ترجمه کتاب «دا» اثر‌ نویسنده ایرانی را در مارس ۲۰۱۷ یک‌نفس بخوانم. با خواندن کتاب دریافتم که گذشته‌ای یکسان در دو دوره متفاوت، ما را در برگرفته است. جمله «تاریخ تکرار می‌شود» فقط یک جمله معمولی نیست. مدرک اثباتش شاهدان زنده هستند و سرنوشت انسان‌ها. ایران دهه ۸۰ میلادی و بوسنی دهه ۹۰ میلادی. خانواده حسینی و‌ خانواده آودیچ. خرمشهر و سربرنیتسا. گورستان جنت‌آباد و گورستان پوتوچاری. کتاب «دا» و کتاب «لبخند من، انتقام من است» برای این به نگارش درآمده‌اند تا از قربانیان سخن گفته شود، تا جنایت جنایتکاران تا ابد فراموش نشود. چیزی که تا دنیا دنیاست، نباید از خاطر برود و تکرار شود.

فرصتی دست داد تا سایت تاریخ شفاهی ایران دقایقی با خانم «جوا آودیچ» گفت‌وگو کند.

خانم جوا خاطره‌ای از روزهای سخت سربرنیتسا بگویید.

خاطره من مربوط به زمانی است که از سربرنیتسا خارج می‌شدیم (11 جولای 1995). پدرم که در نبردی شرکت کرده بود، تازه برگشته بود. در خانه‌ای در سربرنیتسا ساکن شده بودیم، البته خانه برای ما نبود. تعدادی از همرزم‌های پدرم وارد این خانه شدند تا وسایلی بردارند و بعد بروند. شهر سقوط کرده بود و جان آنها در خطر بود. من هنوز 9 سالم تمام نشده بود و نمی‌توانستم درک کنم که دیدار با پدرم می‌تواند آخرین دیدار ما باشد. پدرم مرا در آغوش گرفت و من او را بدرقه کردم. بعد از رفتن پدرم و دوستانش، سرو صدایی به پا شد و در بین سر و صدا و هیاهوی شهر شنیدم که کسی فریاد می‌زد: سربرنیتسا سقوط کرد. در آن لحظه مادرم دست من و برادرم را گرفت و بدون اینکه وسیله‌ای برداریم، از خانه بیرون زدیم. سیل جمعیت در حال خارج شدن از شهر بود. ما هم به این جمعیت پیوستیم، بدون آنکه بدانیم کجا می‌رویم و هدف مشخصی داشته باشیم. همراه رود خروشان جمعیت از شهر خارج شدیم، بدون آنکه از سرنوشتی که منتظر ما بود، خبر داشته باشیم.

من، مادر و بردارم دو شب در فتوجاریک بودیم. مادرم این دوشب را نخوابید و شاهد فجیع‌ترین جنایت‌ها بود. صرب‌ها، مردهای داخل جمعیت را جدا می‌کردند و می‌کشتند. روز سوم به سمت اتوبوس‌هایی که می‌خواستند جمعیت را منتقل کنند، حرکت کردیم. برادرم 12 سال سن داشت و خوشبختانه او را هم با خودمان بردیم. اگر ما روز سوم در فتوجاریک مانده بودیم قطعاً بردارم کشته می‌شد.

آرمی روی لباس شما نصب است، امکان دارد درباره آن توضیح دهید؟

اسمش گل سربرنیتسا است و این گل در مورد جنایتی است که در این شهر اتفاق افتاده است. دقیق‌تر بگویم، این سمبل زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره قربانیان فاجعه سربرنیتسا است. نه فقط سربرنیتسا بلکه جنایتی که در کل بوسنی اتفاق افتاد. این نماد 11 مادر شهید است که دور یک تابوت شهید حلقه زده‌اند، به یاد 11 جولای، چرا که پس از گذشت حدود 20 سال هنوز خانواده‌هایی هستند که عزیزان‌شان مفقود است. رنگ سبز نشانه تابوت این افراد است.

شما کتاب «دا» را خوانده‌اید. چه تأثیری بر شما داشت؟

من وقتی کتاب «دا» را خواندم مقدمه کتابم به ذهنم رسید. «دا» اولین کتابی است که من از ادبیات ایران خواندم. وقتی این کتاب را می‌خواندم خودم را جای راوی این کتاب حس می‌کردم. به نظر من ماجرای زهرا و جوا یک داستان یکسان است و شبیه به هم هستند، با این تفاوت که زهرا وقتی جنگ شروع شد، سن بیشتری از جوا داشته و طبیعتاً مسئولیت بیشتری داشته است.

شما برای اولین بار است که به ایران سفر کرده‌اید؟

بله.

نگاه مردم بوسنی به ایران چگونه است؟

بسیار دوستانه است و مردم بوسنی می‌دانند که مردم ایران چه کار بزرگی در حق‌شان کرده‌اند.

شغل شما چیست؟

من کارمند بانک هستم ولی خبرنگاری و روابط عمومی خوانده‌ام.

از اینکه با تمام خستگی سفر به ما وقت دادید تا دقایقی گفت‌وگو کنیم، سپاسگزارم.

من هم از شما و همه مردم ایران سپاسگزارم. با توجه به اینکه حدود 20 سال از آن روزهای جنگ ما می‌گذرد هنوز به یاد شهدای ما هستند و این خیلی ارزشمند است.



 
تعداد بازدید: 6127


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 127

به بصره آمدم و به شغل بنّایی مشغول شدم. روزانه به پول شما شصت تومان مزد می‌گرفتم. در شهر جمهوریه چهار نفر از مجاهدین مسلمان عراق به یکی از کلانتریهای شهر حمله کردند و چند نفر از مأموران آنها را کشتند. درگیری از ساعت دو و نیم شب تا نزدیک شش صبح ادامه داشت. نیروهای دولتی چند تانک به شهر آوردند و ساختمانی را که مجاهدین مسلمان در آن سنگر گرفته بودند به گلولۀ تانک بستند.