خدیجه عابدی از نخستین ماههای جنگ تحمیلی گفت
سفر فراموشنشدنی دختران خرمشهر
فائزه ساسانیخواه
29 شهریور 1396
درباره تصویر: خانم خدیجه عابدی، تصویر سمت چپ: همسر ایشان، شهید مهدی آلبوغبیش
مکتب قرآن خرمشهر، اولین مرکز فرهنگی تأسیس شده برای بانوان در خرمشهر است و سابقه فعالیت آن به قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برمیگردد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، بانوان این مکتب، در روزهای اول جنگ نقش مهمی در پشتیبانی از نیروهای مدافع و خدمترسانی به آنها داشتهاند. برای آشنایی بیشتر با فعالیتهای این مکتب در آن دوران با خانم خدیجه عابدی، مؤسس و مدیر سابق مکتب به گفتوگو نشستهایم. مدیر پیشین این مکتب در خلال مصاحبه با سایت تاریخ شفاهی ایران از نقش مهم بانوان فعال این مجتمع علمی، فرهنگی در قبل از انقلاب، اوایل انقلاب و سپس جنگ تحمیلی تعریف میکند و در ادامه به مأموریت مهمی که از طرف شهید جهانآرا به آنها محول میشود میپردازد.
■
مکتب قرآن در خرمشهر از چه زمانی تأسیس شد؟
این مکتب از زمان طاغوت فعال بود. منتهی فعالیتهایش رسمی نبود و برنامهها در مسجدها، حسینیهها و برخی از خانهها انجام میشد. یکی دو منزل را برای خواهرهایی که فعالیتهای فرهنگی و تبلیغی داشتند گرفته بودند و آنجا فعالیت میکردند. مردم خانههایشان را در اختیار مکتب قرآن میگذاشتند. در واقع تمام فعالیتهای مکتب پشتوانه مردمی داشت. ساختمانی که در خیابان چهل متری خرمشهر بود را آیتالله موسوی، امام جماعت مسجد جامع خرمشهر کرایه کرد و اجارهاش را پرداخت میکرد. خواهرها عقیده داشتند که محافل و جلسات دینی باید به مردم نزدیک باشد و مسجدها و حسینیهها باید برای عموم مردم فعالیت داشته باشند و مرکز اصلی این ساختمان باشد. چون بعضیها برای رفت و آمد محدودیت داشتند، مردم شهر متعصب بودند و خانوادهها سختگیری داشتند؛ به همین منظور علاوه بر مکتب فعالیت در مسجدها و حسینیهها هم بود.
علاوه بر فعالیتهای قرآنی، برنامههای دیگری هم در این جلسات برگزار میشد؟
برنامهها گسترده بود. غیر از فعالیتهای قرآنی و تفسیر، نهج البلاغه، احکام و اصول عقاید هم تدریس میشد. علاوه بر اینها کلاسهای دراز مدت طلبگی و فعالیت حوزوی داشتیم و خانمها ادبیات عرب میخواندند. یک بار من و چند نفر از خواهران خدمت یکی از علمای شهر رفتیم و بعد همان درسهایی که از ایشان آموخته بودیم را به خواهران آموزش دادیم. در مناسبتها و اعیاد مذهبی برنامه داشتیم. حتی خدمات اجتماعی جزو برنامههای مکتب بود و به نیازمندان کمک میکردیم. وقتی میگویم مکتب در واقع شما یک مجتمع علمی فرهنگی را در نظر بگیرید. البته این را بگویم که مکتب قرآن اولین مرکز فرهنگی خواهران در خرمشهر است. حتی بسیج خواهران بعدها به وجود آمد. فرمانده سپاه پیش من آمد و گفت: «میخواهیم بسیج خواهران را راهاندازی کنیم» و من، خانم حورسی را معرفی کردم.
با توجه به این که اصرار داشتید فعالیتها باید به مردم نزدیک باشند، به روستاها هم سر میزدید؟
بله. زمان پهلوی، خواهران مکتب، هفتهای یک بار به آبادان، اهواز و شوش دانیال میرفتند. در شوش، در محل زیارتی، یک سالن در اختیار خواهران میگذاشتند و آنها یک شبانهروز، از روز پنجشنبه تا جمعه آنجا بودند. علاوه بر فعالیتهای مذهبی، برنامههای سیاسی داشتند و ماهیت حکومت پهلوی را رسوا میکردند. به همین خاطر بارها ساواک خواهران را تهدید کرده بود.
با توجه به خفقان حاکم بر جامعه در آن ایام، برنامههای سیاسی را چطور اجرا میکردند؟
بهطور مثال در قالب هنر، فعالیتهای سیاسی داشتند و در یکی از حسینیههای مشهور شهر تئاتر اجرا میکردند که استقبال خوبی هم از فعالیتهای آنها میشد. به ظاهر نقش ابوجهل را بازی میکردند، اما در باطن شاه و سیاستهایش را نقد میکردند. همان موقع ساواک به بانی حسینیه هشدار داده بود تئاتر را تعطیل کنند.
بعد از انقلاب، فعالیتها چطور بود؟
در زمان پیروزی انقلاب اسلامی هم خواهرها فعال بودند. انقلاب اسلامی که پیروز شد، فعالیتها گستردهتر شد. مکتب قرآن در مسائل فرهنگی، دینی و سیاسی پیشتاز بود و بهروز کار میکرد. ما در خوزستان و بالطبع در خرمشهر، قبل از شروع جنگ، غائله خلق عرب را پشت سر گذاشتیم. مکتب قرآن در خواباندن این غائله در خرمشهر نقش زیادی داشت. آنهایی که علیه مسئولان نظام توطئه کرده بودند، در منزل یکی از علما جمع میشدند. مکتب حالت واسطه داشت. با آقایانی که درگیر این ماجرا بودند صحبت میکردیم تا اختلافات کمتر شود. گاهی حتی از مخالفان دعوت میکردیم که مسلح و با ماشین جیپ میآمدند و با آنها صحبت میکردیم.
شما چه سالی با شهید مهدی آلبوغبیش ازدواج کردید؟
سال 1359 ازدواج کردیم و بعد از ازدواج در یکی از اتاقهای مکتب زندگی میکردیم. میخواستیم خانهای مستقل اجاره کنیم، اما ایشان گفت: «برنامههای مکتب از صبح زود شروع میشود. بنابراین اجارهاش را میدهم و ما از یکی از اتاقهایش استفاده میکنیم.»
کمی از ایشان تعریف کنید.
شهید آلبوغبیش یکی از جوانان خیلی فعال شهر بود. دانشجو، معلم، نماینده شورای شهر و در دادسرای انقلاب بود. خیلی با سواد و اهل تحقیق بود و اطلاعات زیادی داشت. آرشیوی از روزنامههای مخالف و موافق درست کرده بود. به او ابوذر خرمشهر میگفتند. برای مناظره با منافقین، کمونیستها و پیکاریها از او دعوت میکردند.
وقتی جنگ شروع شد مکتب قرآن جزو اولین جاهایی بود که فعالیتش را در جهت خدمت به دفاع مقدس و نیروهای مدافع، از روز اول شروع کرد، برنامههای مکتب چه بود؟
خواهرها گفتند: «ما موظفیم در شهر بمانیم و از آن دفاع کنیم.» آذوقههایی که از شهرهای دیگر میآوردند را در دو مکان تحویل میگرفتند، یکی مسجد جامع و دیگری مکتب قرآن. ماشینهای بزرگ جلوی مکتب میآمدند و آذوقهها را خالی میکردند. ما تأیید میکردیم و نامههایشان را مبنی بر این که آنها را تحویل گرفتهایم، مهر و امضا میکردیم.
مواد غذایی بیشتر از کدام شهرها به خرمشهر میرسید؟
شیراز، تهران، شهرهای خوزستان و اطراف خرمشهر.
برنامههای دیگر مکتب در دوران جنگ چه بود؟
آشپزی و امدادرسانی به مجروحان، از کارهای دیگر ما بودند. خدمت دیگرمان سنگربندی شهر بود. شهید آلبوغبیش از ما میخواست سنگر آماده کنیم تا وقتی رزمندگان به عقب میآیند سنگرهایشان آماده باشد. پر کردن گونیهای شن و ماسه خیلی سخت بود. یکی دیگر از کارهای مکتب، نگهداری از اسلحهها و مهمات بود. روزهای اول جنگ یکی از جاهایی که بعثیها زدند پادگان دژ بود. آتشسوزی وسیعی رخ داده بود و بعضیها شهید شده بودند. آنجا مهمات زیادی بود. برادرها آمدند و گفتند: «خواهران بیایید برویم پادگان دژ و مهمات را بیاورید.» به آنجا رفتیم.
برخی سربازها داشتند از شهر میرفتند، از ما خواستند جلوی آنها را بگیریم و متقاعدشان کنیم نروند. میگفتند: «شاید اگر آنها شما خواهرها را ببینند بمانند.» حضور ما خیلی مؤثر بود. به آنها میگفتیم: «نروید.» میگفتند: «خواهر، ببینید اینجا افراد دارند کشته میشوند.» مانع رفتنشان میشدیم و اگر کسی اصرار داشت برود اسلحهاش را میگرفتیم. منافقین هم آن زمان بودند که به بعثیها گرا میدادند. اینها میآمدند اسلحههای پادگان دژ را که خالی شده بود بدزدند تا به شهرهای دیگر ببرند و جنگهای خیابانی راه بیندازند. درآوردن اسلحهها با وجود آتشسوزی خیلی سخت بود، اما این مهمات به دردمان میخورد. مهمات را به مکتب قرآن آوردیم و در ساختمان پنهان کردیم که منافقین حمله نکنند و بخواهند آنها را ببرند. به خاطر خیانت ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهوری وقت، مهمات خیلی کم بود، بیشترین اسلحهای که دست مدافعان بود امیک و تعداد خیلی کمتری ژ3 بود. برای همین از ما خواسته بودند کوکتلمولوتف درست کنیم. درحالی که کوکتلمولوتف برای جنگهای بزرگ نیست، برای جنگهای خیابانی است، ولی به تعداد بالایی درست کردیم تا اگر بعثیها وارد شهر شدند از آنها استفاده شود. ساختمان کنار مکتب قرآن، محل حزب جمهوری اسلامی بود. دیوار وسط را برداشته بودیم و در نصف حیاط، کوکتلمولوتفهای درست شده را چیده بودیم.
ساختمان مکتب قرآن در خیابان چهلمتری بود و نسبت به بعضی از نقاط شهر در معرض خطر بیشتری از نظر اصابت گلولههای خمپاره و توپ یا بمباران قرار داشت. نگران نبودید که با اصابت توپ، اسلحهها یا کوکتلمولوتفها منفجر، شما و سایرین شهید یا مجروح شوید؟
بله، درست است، ولی هیچ جای خرمشهر امن نبود. چون عراق خرمشهر را به صورت گاز انبری محاصره کرده بود. همانطور که شما فرمودید کافی بود یک گلوله توپ یا خمپاره به مقر بخورد، اما توکلمان به خدا بود و تسلیم قضا و قدر الهی بودیم. آنجا کسی از مرگ نمیترسید. البته خدا هم خیلی لطف کرد. یک بار خمپاره به مکتب قرآن خورد که ترکشهای آن توی آذوقهها و داخل گونیهای آرد افتاد! تمام فضا پر از ذرههای آرد شده بود. شهید آلبوغبیش میگفت: «ما در خطوط درگیری از ذرههای آردی که در آسمان بالا آمده بود فهمیدیم مکتب قرآن را زدهاند.» یک بار هم از داخل شهر به سمت مکتب قرآن تیراندازی کردند که معلوم بود کار ستونپنجم است.
تعداد دخترانی که در مکتب قرآن و در روزهای مقاومت همکاری میکردند، چند نفر بودند؟ خانوادههایشان نمیخواستند آنها را با خودشان ببرند؟
تعداد زیادی از دخترها با ما همکاری میکردند. چرا، مثلاً خانواده شهناز محمدیزاده آمدند او را ببرند، ایشان به من گفت: «خانوادهام میخواهند من را ببرند. شما را به خدا نگذارید.» گفتم: «باشه.» وقتی خانوادهاش آمدند گفتم: «اجازه بدهید بماند. الان لازم است ما در خرمشهر بمانیم. اینها دارند کمک میکنند» که اجازه دادند.
روز هشتم مهرماه سال 1359 یعنی همان روزهای اول جنگ شهناز محمدیزاده و شهناز حاجیشاه، دو نفر از دخترهای فعال در مکتب قرآن شهید شدند. کمی در مورد آنها بگویید.
آنها از زمان طاغوت در مکتب قرآن فعالیت میکردند. بهخصوص شهناز حاجیشاه خیلی دختر فعال، هنرمند، با سلیقه، خوشفکر و باایمانی بود. شبانهروز برای مکتب وقت میگذاشت. سعی میکرد دخترهای جوان و نوجوان را جذب کند. دستپخت خیلی خوبی داشت و برای خواهرهایی که از صبح تا شب فعالیت میکردند غذا میپخت. وقتی میگفتیم: «زحمت روی دوشت میافتد» جواب میداد: «این کارها عبادت است. »
روز شهادتشان خاطرتان هست؟ کجا و چطور شهید شدند؟
آن روز همه با هم بودیم. هر دونفرشان حال و هوای خاصی داشتند. آذوقههایی که از شهرهای دیگر میفرستادند، کم بود. خواهرها برای خودشان قانون گذاشته بودند که بعضی از آن خوراکیها مثل کمپوت یا میوه را نخورند و برای برادرها به خطوط مقدم بفرستند. آن روز شهناز محمدیزاده به من گفت: «خانم عابدی میشه من از این سیبها بخورم؟» گفتم: «چرا نمیشه؟ نوش جانت، شما خودتون این قانون رو وضع کردید!» یک چیزی گفت که من آن موقع منظورش را نفهمیدم. گفت: «این آخرین میوهایه که من میخورم!» گفتم: «یعنی چی؟» لبخند زد. صبحانه که دور هم جمع شدیم دوباره گفت: «این آخرین صبحانهایه که من میخورم!» بچهها شوخی کردند و گفتند: «چی شده؟ خبری رسیده؟!» شهناز دوباره لبخند زد. بعد از صبحانه بچهها رفتند دنبال مسئولیتهایی که به آنها محول شده بود. خواهرها توی سنگر و خندقهایی که در خیابان کنده و امنیتش بیشتر بود مینشستند. دیدم شهناز در حیاط روی صندوق خالی میوهای که آن را وارونه کرده بود نشسته و چند دستمال کاغذی جلویش گذاشته و روی آنها چیزی مینویسد. میخواستم به مسجد جامع بروم. گفتم: «اینجا نشین خطرناکه.» احتمال داشت گلوله دشمن به او اصابت کند. دوباره لبخند زد. شهناز دختر مهربانی بود، ولی آن روز مهربانیاش با یک معرفت خاصی همراه بود. رفتم مسجد جامع و برگشتم، دیدم هنوز آنجا نشسته. فکر کردم از کسی ناراحت است. گفتم: «هنوز اینجایی؟ کسی چیزی گفته؟» گفت: «نه، من ناراحت نیستم!»
ماشینی از یکی از شهرستانها آذوقه آورده بود. خواهرها را صدا زدیم تا آنها را از کامیون خالی کنند. آخرهای خالی کردن بار بود که توپخانه بعثیها شروع به شلیک کرد. آنها میدانستند کدام قسمت جمعیت بیشتر است و آنجا را میزدند. همه به سمت خندقهایی که روبهروی مکتب قرآن در خیابان چهل متری کنده بودیم دویدیم. آنجا ماندیم تا جو کمی آرام شد.
خانمها هروقت کاری برای انجام دادن نداشتند با هم مباحثه علمی میکردند. یکی از خانمها گفت: «من سؤال میکنم شما جواب بدین.» سؤالش این بود: «چرا باید خمس بدهیم؟» شهناز به من گفت: «خانم عابدی شما این درس رو به ما دادین. اجازه میدین من جواب بدم؟» جواب داد و فلسفه خمس را تعریف کرد. دوباره عراقیها شهر را زدند. یککم آن طرفتر از خندقی که ما کنده بودیم، به طرف مسجد جامع شلیک شد. شهناز محمدی بلند شد و گفت: «بچهها بریم کمک» و رفتند تا اگر کسی باشد نجاتش بدهند، در حالی که ساختمانهای اطراف خالی بودند. صدا زدم: «برگردید.» وقتی میزدند پشت سر هم میزدند. ایشان یک مقدار رفت و برگشت. گفت: «خانمها بیایید کمک.» داشت صدا میزد که گفتم: «نروید، خطر داره، کسی اونجا نیست.» دیدم شهناز حاجیشاه هم بلند شد و به سمت او حرکت کرد! خمپاره وسط این دو نفر پایین آمد و افتادند روی زمین. دیدن این صحنه خیلی برایم سخت بود. آنها بهترین دخترهایمان بودند.
ماشین نداشتیم. از آن سمت خیابان یک وانتی میآمد. آنها را سوار وانت کردیم و به بیمارستان بردیم، ولی هر دو شهید شدند. شب قبل از این شهادت با شهناز حاجیشاه به پشت بام رفته بودیم. هوا گرم بود و پنکه نداشتیم. در تاریکی و به صورت نیمخیز و دولادولا رفتیم. رفت و آمد سخت بود. آتشها گلولههایی که از بالای سرمان رد میشدند را میدیدیم. خیلی خطرناک بود. گفتم: «تشنهمون شده. حالا توی تاریکی چطوری بریم پایین؟» شهناز حاجیشاه گفت: «اشکالی نداره من برم پایین آب بیارم؟» زیر نور ماه دیدم لباس قشنگی پوشیده. خیلی دختر شیکپوش، هنرمند و متدینی بود. خیلی با هم شوخی کردیم. به شوخی گفتم: «شهناز خانم انگار این لباس، لباس عروسیه که پوشیدی.» حالا نگو این لباس، لباس شهادت بود. گفت: «آره، این لباس نو را امشب پوشیدم» و خندید. فردای آن شب که شهید شد دیدم لباسش سوراخسوراخ شده؛ در واقع این کفن شهادتش بود.
تا چه زمانی در خرمشهر بودید؟
ما آخرین گروهی بودیم که از خرمشهر بیرون رفتیم؛ بعد از شهادت آلبوغبیش.
چه روزی شهید شد؟
22 مهر 1359 شهید شد.
تا آن موقع توی شهر بودید؟
بله. حتی خیلی از برادرها هم رفته بودند. برادرهای سپاه آمدند و گفتند: «ما مقرهامون رو به اون دستِ آب منتقل کردیم. دیگه نمیشه اینجا بمونید.» شهر در حال سقوط بود و آن اطراف که ما بودیم هنوز به دست عراقیها نیفتاده بود. خواهرها خیلی شجاع بودند. هرچه از شجاعت آنها بگویم کم گفتهام. نمیترسیدند و فکر میکردند ماندنشان در شهر و کارهایی که میکنند بزرگترین عبادت است. برای همین گفتند: «ما نمیریم. میخوایم شهر رو حفظ کنیم.»
نیروهای خودی یکسری از غنائمی که میگرفتند میدادند ما پنهان کنیم. خدا حاجآقا شیخ شریف قنوتی را رحمت کند. چند تا اسلحه کلاشینکف آورده بود. سلاحهای ما امیک و ژ3 بودند. خواهرها گفتند: «ما میمانیم و با کلاشینکف از شهر دفاع میکنیم.» گفتند: «نمیشود.» حاجآقا گفته بود: «از این اسلحه استفاده نکنید، اگر شما شلیک کنید نیروهای خودی فکر میکنند عراقیها هستند و به طرفتان شلیک میکنند.» گفتیم: «از کوکتلمولوتف استفاده میکنیم.» خیلی اصرار کردند که به مصلحت نیست و ما را به زور بردند.
هر وقت به آخرین روزی که در شهر بودید فکر میکنید، چه خاطراتی را به یاد میآورید؟
خیلی ناراحت کننده بود. همهجا دود و آتش بود. همان روز آلبوغبیش شهید شده بود. یادم هست وقتی میخواستیم برویم گفتند: «هرچه لازم دارید بردارید.» هیچ کس وسیلهای که قیمتی باشد برنداشت. کسی دنبال این وسایل نبود. چون همسرم شهید شده بود، آلبوم عکسمان را که عکسهای شهید داخل آن بود برداشتم. زینتآلات زیادی نداشتم، ولی همان را هم برنداشتم. بقیه هم همینطور بودند، دنیا را نمیدیدند.
در آبادان مستقر شدید؟
نه. سپاه، ما را به مقرش در آن دستِ آب [رود کارون] برد. بعد ساختمانی را در آبادان برایمان گرفتند. در آبادان هم مردم رفته بودند.
گویا شهید محمدعلی جهانآرا، فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر از شما میخواهد به تهران بروید و خبر خیانت بنیصدر و اخبار جنگ را به گوش امام خمینی(ره) مردم و مسئولان دلسوز برسانید، درست است؟
بله. بنیصدر گفته بود که به پاسدارها مهمات نمیدهد. دست نیروها خالی بود. بچهها با دست خالی، مهمات کم و با نیروی ایمان و شجاعت شهر را حفظ کرده بودند. شهید جهانآرا گفته بود: «اگر ما برویم، سنگر خالی میشود. من میدانم امام از این وضعیت خبر ندارد. هر طور شده خودتان را به امام برسانید و از خیانت بنیصدر بگویید.» ما هم احساس تکلیف کردیم و گفتیم تکلیف ما این است و همین کار را کردیم.
شما قبل از شروع جنگ امام را ندیده بودید؟
چرا. وقتی در قم تشریف داشتند بهطور خصوصی خدمتشان رسیده بودیم. امام در جمع اعضای مکتب قرآن سخنرانی داشتند و فرمودند: «به شما خواهران مکتب قرآن که از خرمشهر برای تفقد از من آمدید خوش آمد میگویم.» نیم ساعت سخنرانی کردند. اوایل انقلاب اسلامی چون مردم منافقین را نمیشناختند، اینها به عنوان مجاهدین خلق که روی آرمشان آیه: «فضلالله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً» نوشته بودند، مردم را فریب میدادند و مردم باور میکردند اینها انقلابی هستند. در خیابان چهل متری خرمشهر و دیگر نقاط شهر چادر زده بودند و عضوگیری میکردند. خیلی از نوجوانها و جوانها عضو سازمان شدند. در سراسر کشور همینطور بود. بعد من مخصوصاً در مورد سازمان مجاهدین خلق سؤال کردم تا جوانهای همراهم بشنوند. شهید شهناز حاجیشاه و شهید شهناز محمدیزاده هم با من بودند. به امام عرض کردم: «من از شما سؤال دارم: سازمان مجاهدین خلق درحال عضوگیری است. آیا شما تأیید میکنید ما هم عضو سازمان شویم؟» میخواستم جوانها متوجه شوند نباید عضو این سازمان شوند. امام فرمودند: «نه» و این کار را نفی کردند. از این جواب خیلی خوشحال شدم و به خانمها گفتم: «رفتید خرمشهر پاسخ امام را به همه جوانها بگویید.»
خاطرتان هست از دختران مکتب چه کسانی با شما برای انجام این مأموریت به تهران آمدند؟
سهام طاقتی و خواهرش فخری، فاطمه ابوالحسنی، خواهرم سوسن عابدی، بهجت صالحپور، سلیمه عیدانی، عصمت حبیبزاده، همسر صاحب عبودزاده، نسرین بزاز، احترام رفیعی، زهرا عدالت و سهیلا فرهادی را یادم میآید.
چطور از شهر خارج شدید و به سمت تهران رفتید؟
ما نمیدانستیم دشمن به جاده آبادان به ماهشهر و سربندر اشراف دارد و به آن شلیک میکند. مقداری نان خشک و چند قوطی کنسرو برداشتیم. عراقیها ماشین جلوی ما را زدند. دیدیم جاده در تیررس دشمن است. در ماشین را باز کردیم و پیاده شدیم. به آن طرف جاده رفتیم که ما را نزنند. برگشتیم. دیدیم از طریق جاده که نمیتوانیم برویم، همه کشته میشوند. خواهرها از مرگ نمیترسیدند. گفتند: «برویم. خون ما که از خون دیگران رنگینتر نیست.» گفتم: «نمیشود، اگر برویم کشته میشویم و به هدفمان نمیرسیم.» گفتند: «یک نفرمان هم که زنده بماند خدمت امام میرود.» گفتم: «هیچ تضمینی نیست آن یک نفر زنده بماند.» استخاره کردم که ببینم صلاح هست از طریق آب برویم؟ چون تا به حال این کار را نکرده بودیم و این سفر هم خطرات مخصوص به خودش را داشت. در قرآن یک آیه درمورد این مسئله است که همان آمد. جریان حضرت موسی که مادرش او را در صندوقی گذاشت و به روی رود نیل فرستاد. دشمن او را دید، ولی کاری به او نداشت و محبتش به دل آنها افتاد. در استخاره این آیه آمد. به خواهرها گفتم: «میرویم و طبق آیه شریفه دشمن ما را میبیند، ولی به ما کاری ندارد.» همینطور هم شد. آذوقهها را برداشتیم و حرکت کردیم. وقتی میخواستیم سوار بلم شویم، هواپیمای بعثی آمدند. آنقدر پایین آمدند که ما سینهخیز رفتیم و خوابیدیمو با این که ما را دیدند، اما کاری نداشتند. هواپیماهای عراقی خیلی پایین میآمدند. طوری که ما داخل آن را میدیدیم. چون ضد هوایی و مهمات نداشتیم که آنها را بزنند با خیال راحت در آبادان و خرمشهر میرفتند و میآمدند!
خلاصه ما سوار شدیم. ده، پانزده نفر بودیم. به هر زحمتی بود به آن دست آب رفتیم. به خواهرزاده آلبوغبیش گفتم: «برو سربندر، ماشینی، وانتی پیدا کن و بیاور تا برویم سربندر.» با آن وانت به سربندر رفتیم. به اولین جایی که رسیدیم، کمپ بی بود. بچهها تشنه بودند. خوزستان در مهر ماه هنوز خیلی گرم است. گفتند: «خانم، آب بگیریم و بخوریم.» برایمان آب آوردند. من پشت سر خانمها ایستاده بودم. یک مرتبه دیدم همه به سجده رفتند و صورتشان را روی خاک گذاشتند. گفتم: «چی شده؟» گفتند: «به خاطر نوشیدن آب خنک بود.» ما در این چند روز توی هوای گرم آب گرم میخوردیم، چون یخچال و یخ نداشتیم. بچهها تعجب کرده بودند و فکر میکردند دیگر هیچجا آب خنک، گیر نمیآید!
بعد کارها را تقسیم کردیم. من رفتم به پدر و مادر شهید آلبوغبیش سر زدم. چند نفر از خانمها هم گفتند: «ما میرویم مینیبوس کرایه کنیم.» چند نفر دیگر هم گفتند: «از این فرصت استفاده میکنیم و به بیمارستان میرویم و به مجروحانی که آوردهاند سر میزنیم.» همه خانمها از بیمارستان برگشتند، غیر از یکی از آنها که اسمش بهجت صالحپور بود. پرسیدم: «پس بهجت کو؟» گفتند: «خانم، ما وقتی حال مجروحان را میپرسیدیم دیدیم اسامی خانواده او را جزو شهدا نوشتهاند. بهجت هم توی لیست را نگاه کرد و گفت: همه خانواده من شهید شدند! من تنها ماندم! من اینجا میمانم تا خبر درستی به من بدهند.» به بچهها گفتم: «چرا او را تنها گذاشتین و برگشتین؟ گناه داره!» با چند نفر از دخترها به بیمارستان رفتیم. توی بیمارستان دیدم به پنجره اتاق پرستارها میزند و میگوید: «تو را به خدا به من بگویید از خانواده صالحپور چند نفر شهید شدند؟» و گریه میکند. پدرش مجروح شده و شش، هفت نفر از اعضای خانوادهاش شهید شده بودند. خیلی دلم سوخت. خیلی سخت بود که یک دختر جوان تنها بماند. بغلش کردم. گفت: «خانم عابدی همه اعضای خانوادهام شهید شدند! چهکار کنم؟» گفتم: «ما باید برویم تهران.»گفت: «آخه باید شهدامون رو تحویل بگیرم.» گفتم: «ببین اینها برای چه شهید شدند؟ هدفی که ما داریم واجبتر است. ما میرویم که مردم بیشتر از این شهید نشوند.» بعد هم نمیشد تنهایش بگذاریم. با ما آمد.
ماشینی که تهیه کردید از سربندر تا تهران شما را مجانی برد؟
نه. فکر نمیکردیم به پول احتیاج پیدا کنیم. ماشین کرایه کردیم، ولی پول پرداخت آن را نداشتیم. تازه وقتی به ماهشهر و سربندر آمدیم فهمیدیم پول نداریم و بدون پول نمیشود کاری کرد. خانمها وقتی از جانشان میگذشتند، به طریق اولی از مالشان هم میگذشتند. هر کسی گوشواره ارزان سبک، انگشتر طلا و هر چه داشت، گذاشت و آنها را فروختیم تا کرایه ماشین را بدهیم.
چه زمانی به تهران رسیدید؟
شب به ترمینال خزانه (پایانه جنوب) تهران رسیدیم. هوا سرد و لباسهای ما مناسب نبود. شب را آنجا گذراندیم. خیلی سردمان شد، چون روی زمین خوابیدیم.
موفق شدید مأموریتتان را انجام بدهید؟
بله. صبح به مجلس شورای اسلامی رفتیم. اول ما را راه نمیدادند. یکی از خواهرهای شهدا سخنرانی کرد و گفت: «چرا ما را راه نمیدهید؟ برای چه در مجلس را به روی ما باز نمیکنید؟ فکر میکنید ما برای تکدیگری آمدهایم؟ ما برای گفتن مسائل مهمی آمدیم.» در را باز کردند و به داخل رفتیم. ما را به اتاق سالن مانندی بردند. یک عده از نمایندهها به آنجا آمدند. آقای سید علی اکبر پرورش، عضو شورای عالی دفاع آنجا بود. من ایشان را میشناختم و گفتم: «شما قبلاً به خرمشهر آمدهاید و اوضاع خرمشهر اینطور است.» گفت: «من همه حرفهای شما را قبول دارم و همه اینها را در تلویزیون میگویم، ولی با حرف من کاری درست نمیشود، چون بنیصدر فرمانده کل قواست و او تصمیم میگیرد. شما باید این حرفها را به امام بگویید. تنها کسی که میتواند پیگیر صحبتهای شما باشد، ایشان هستند. خودتان را هر طور شده به امام برسانید.» گفتم: «شما نمیتوانید کاری کنید به ما وقت بدهند؟» نمایندهها گفتند: «همانطور که توانستید در مجلس را باز کنید خدا کمک میکند که امام را هم ببینید.» دیدیم اینها کاری نمیتوانند بکنند.
توانستید به ملاقات امام بروید؟
رسیدن خدمت امام خیلی سخت بود. ما را به دیدار ایشان راه نمیدادند. گفتیم: «ما از خرمشهر آمده و برای دیدار معمولی نیامدهایم.» نمیدانستیم در دفتر امام هم بعضیها طرفدار بنیصدر بودند. ما کاری به مسائل سیاسی نداشتیم و در رابطه با جنگ آمده بودیم و اینها چون میدانستند ما میخواهیم اخبار جنگ را به امام برسانیم، نمیگذاشتند ایشان را ببینیم. گفتند: «شما خبر دو روز پیش را میخواهید به امام بدهید، ما خبر یک ساعت پیش را به ایشان دادیم.» خیلی پافشاری کردیم. باران میآمد و سردمان شده بود. یک پیراهن [از جنس] تترون تنمان و چادر سرمان بود. ما رفته بودیم نزدیک بیت امام. میگفتند: «مریض میشوید، بروید!» بچهها گفتند: «این باران که روی سر ما میبارد از گلولههای توپی که روی سر دیگران میریزد بدتر نیست.»
موقع نماز ظهر رسید. بچهها مقید به خواندن نماز اول وقت بودند. دیدیم برای نماز باید برویم پایین و دیگر راهمان نمیدهند. یکی از همسایههای دیوار به دیوار خانه امام از لای در ما را زیر نظر داشت و حرفهایمان را میشنید. خانم خانه ما را صدا زد و گفت: «بیایید اینجا استراحت کنید. اگر چیزی احتیاج دارید ما به شما میدهیم.» ما هم گفتیم که برویم آنجا نماز بخوانیم. توی خانه متوجه شدیم اینها با امام خوب نیستند، ولی کسی آنها را از آنجا بلند نکرده بود. نوبتی نماز خواندیم. بعد خانم صاحبخانه شروع به بدگویی از امام کرد: «ببینید شما کشته دادید، الان توی بیت راهتان نمیدهند!» خیلی ناراحت شدیم. گفتیم: «نه اینطور نیست. شاید دلیلی برای خودشان دارند. امام هم خبر ندارند ما اینجا هستیم.»
بعد از نماز دوباره برگشتیم. گفتند: «وقت ملاقات میدهیم، به شرط این که با امام از جبهه و جنگ حرفی نزنید! سلام کنید و بروید!» گفتیم: «نمیشود.» گفتند: «پس ما هم اجازه ملاقات نمیدهیم.» شهید سید عبدالرضا موسوی، فرمانده سپاه خرمشهر بعد از جهانآرا، آن موقع مجروح و از خرمشهر به تهران اعزام شده بود. با دو، سه نفر از مجروحان درمان را نیمهکاره رها کرده و از بیمارستان فرار کرده بودند تا به جماران بیایند و از وضعیت خرمشهر برای امام بگویند. آنها را هم دیدیم. برخورد خوبی با آنها نداشتند و نمیدانستند اینها مجروح هستند، میگفتند: «شما اگر مرد بودید، میماندید و میجنگیدید!» اینها هم از سر اخلاصشان نمیگفتند ما مجروح شدیم و برای درمان به تهران آمدیم، مثل خانواده شهدا که نمیگفتند ما شهید دادیم. شهید عبدالرضا موسوی گفت: «من حامل پیامهایی از خرمشهر هستم، اگر اجازه ندهید ما اینها را به امام بگوییم، بعد پشیمان میشوید، چون پیامهای ما خیلی مهم است.» گفتند: «یک نماینده زن و یک نماینده مرد بیایند.» من و شهید موسوی نزدیک بیت امام رفتیم. حالا نگو اینها نقشه داشتند که ما را ببرند و بقیه را رد کنند. ما رفتیم بالا. اینها به شهید موسوی گفتند: «شما چرا به جای این که بمانی و بجنگی فرار کردی؟» او هم اصرار میکرد: «بگذارید امام را ببینم.» میگفتند: «ما به امام میگوییم.» ما قبول نمیکردیم. به شهید موسوی گفتند: «برگرد» و او را هُل دادند. بخیهاش باز شد. (گریه راوی). از آن طرف بهجت صالحپور که چند نفر از اعضای خانوادهاش شهید شده و پدر مجروحش را رها کرده و به تهران آمده بود، از پایین صدا زد: «خانم عابدی مرا زدند!» این را که گفت من خیلی عصبانی شدم. آن دختر یک قطره اشک نریخته بود که باعث ناراحتی و تضعیف روحیه کسی نشود و حالا هُلش داده بودند. من عصبانی شدم و گفتم: «این که دارید میگویید فراری! فراری! فراری نیست، مجروحه. این دختری که هُل دادید فکر نکنید یک فرد معمولی است یا طمع و انتظاری از شما دارد، اینها همه هستیشان را دادند و میخواهند با امام حرف بزنند. چرا اجازه نمیدهید امام را ببینند؟» (گریه راوی). خیلی ناراحت شدند و خجالت کشیدند، ولی همچنان سر حرفشان بودند. عبدالرضا موسوی گفت: «خانم عابدی برگردید. ما بیشتر از این وظیفه نداریم.» جواب دادم: «ما نیامدهایم که برگردیم!»
از جماران برگشتید؟
نه. برادر موسوی مجروح بود و برگشت. من ماندم و به بچهها گفتم: «بیایید...» پاسدارهایی که آنجا بودند و به آنها گفته بودند اینها را رد کنید، وقتی دیدند بین ما خانواده شهدا هستند احترام کردند و عقب رفتند و بچهها بالا آمدند. بچهها آمدند و صدا میزدند: «امام! صدای ما به شما نمیرسد!» عاقبت کوتاه آمدند و اجازه حضور دادند. گفتند: «فقط با امام حرف نزنید.» ما خدمت امام رسیدیم. من صبر کردم آخرین نفر باشم. چون میخواستم حرف بزنم. خانمها یک به یک دست امام را از روی پارچه بوسیدند و رفتند. این خانمها که هیچجا گریه نکرده بودند با دیدن امام گریه میکردند. نوبت من که رسید دیدم بالای سر ایشان ایستاده و برایم خط و نشان میکشند و اشاره میکنند: «حرف نزن.» دست امام را بوسیدم و حرفم را زدم.
امام چه جوابی دادند؟
امام حرفی نزدند، اما چهرهشان در هم رفت و خیلی متأثر شدند. بعداً افرادی که آنجا بودند مرا دعوا کردند و گفتند: «اگر امام مریض شود شما مقصرید.» البته این را میگفتند که چون ما امام را دوست داشتیم تحت تأثیر قرار بگیریم. جواب دادم: «امام اگر خبرهای درست را نشنود مریض میشود.»
در تهران غیر از دیدار با نمایندهها و امام، پیام مظلومیت خرمشهر را جای دیگری هم منتقل کردید؟
بله ما در نازیآباد منزل آقایی به اسم جمشیدی که قنادی و بستنیفروشی لادن داشت مانده بودیم. یک روز در ایام فاطمیه مجلس عزاداری داشتند و جمعیت زیادی آمده بودند. خانمی که سخنرانی کرد هیچ اشارهای به جنگ نکرد. من به همسر آقای جمشیدی گفتم: «میشود من چند دقیقه سخنرانی کنم؟» آن موقع توی تهران درگیری جریانات سیاسی، بهخصوص طرفداران شهید بهشتی و بنیصدر زیاد بود. اینها ما را نمیشناختند. با هم مشورت کردند و اجازه دادند صحبت کنم. مردم از وقایع خرمشهر خبر نداشتند. وقتی از اوضاع جنگ در خرمشهر گفتم، مجلس منقلب شد. خبر به سپاه رسید. خواهرهای سپاه صدای مرا پنهانی ضبط و به سپاه برده بودند. وقتی متوجه شده بودند ما در خط ولایتفقیه هستیم اصرار داشتند ما در تهران بمانیم.
تا کی در تهران بودید؟
ما میخواستیم برگردیم، ولی سپاه گفت شما که تا اینجا آمدهاید، حداقل دوره امدادگریتان را کامل کنید. برایتان در پادگان امام خمینی دوره نظامی و در بیمارستان فیروزگر دوره امدادگری میگذاریم. در نازیآباد برنامه سخنرانی میگذاشتند و ما برای مردم سخنرانی کردیم. گاهی هم دخترهای خرمشهر سخنرانی میکردند. بهجت صالحپور و احترام رفیعی که یکی از برادرهایش در زمان شاه شهید شده و یکی از برادرهایش جزو آخرین شهدای قبل از سقوط خرمشهر بود، برای مردم سخنرانی میکردند. مردم در مسجد رسول اکرم(ص) جمع شده و خبرنگارهای خارجی از چین و ژاپن آمده بودند.
تا کی در تهران بودید؟
کمی بعد تعدادی از بچهها به سربندر و پیش خانوادههایشان برگشتند، بعضیها هم برای امدادگری به آبادان رفتند. من برای ادامه تحصیل، با خانم فاطمه ابوالحسنی، عصمت حبیبزاده و خواهر فاروقی به قم رفتیم. در دیداری که با آیتالله نوری همدانی داشتیم، ایشان گفت: «من میخواهم دینم را به خرمشهر ادا کنم.» منظورشان را متوجه نشدم و سؤال کردم منظورشان چیست. گفت: «میخواهم به شما درس بدهم.» خیلی خوشحال شدیم. برای تدریس به منزل ما تشریف میآورد. آن موقع ایشان امام جمعه همدان بود و پنجشنبهها و جمعهها به همدان میرفت. وقتی مردم همدان از آیتالله نوری همدانی خواستند آنجا حوزه علمیه تشکیل بدهد، ایشان از من برای تشکیل حوزه خواهران دعوت کرد. من و خانم ابوالحسنی رفتیم. ایشان بعد از مدت کوتاهی برگشت، ولی من مدتی ماندم. همه این اتفاقات از برکت مکتب قرآن خرمشهر بود.
بعد از آزادسازی خرمشهر، فعالیت مکتب قرآن شروع شد؟
بله. با این که شهر مینگذاری و سنگربندی شده بود و هنوز خندقها و تونل بعثیها در شهر بود و حتی گراز تا جلوی مکتب میآمد و امنیت وجود نداشت، کارمان را شروع کردیم و تا امروز فعالیتها ادامه دارد. مکتب قرآن از قدیم مسیر درستی را رفت. در مسیر امام، ولایتفقیه و انقلاب اسلامی بود و این سلامت راه خیلی مهم است. یکی از دلایل این موفقیت پشتیبانی علما بود، هم علمای شهر و هم علمایی که از قبل از انقلاب به شهرمان میآمدند و با جمع خواهران به دیدارشان میرفتیم و خدمتشان میرسیدیم. سؤالهایمان را میپرسیدیم و بعد پاسخها را به دیگران منتقل میکردیم. آیتالله مکارم شیرازی، آیتالله نوری همدانی، شهید آیتالله مطهری، آیتالله مظاهری، آیتالله مشکینی و آیتالله نوری همدانی و مرحوم علی دوانی را برای درس اخلاق دعوت میکردیم یا طلبهها را خدمتشان میبردیم. چند سال قبل که خدمت آیتالله مکارم شیرازی رسیدیم، ایشان گفت: «من شما را یکی از دستاوردهای خودم میدانم.» من سیزده ساله بودم که توی این مسیر آمدم و موفق به تأسیس مکتب قرآن و همچنین حوزه علمیه خواهران خرمشهر شدم.
از وقتی که در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید، سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 12065