دیدار با خانواده محمد زهرایی در نهمین نشست «تاریخ شفاهی کتاب»
میخواست بزرگترین کتابفروشی ایران را تأسیس کند
از کجا شروع شد که به انتشارات کارنامه رسید؟
مریم رجبی
04 تیر 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، نهمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» صبح سهشنبه سیام خرداد 1396 با حضور مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه، ماکان و روزبه زهرایی فرزندان مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه، در سرای اهل قلم برگزار شد. نصرالله حدادی، نویسنده و پژوهشگر هدایت این برنامه را بر عهده داشت.
آشنایی و ازدواج با محمد زهرایی
در ابتدا مهدیه مستغنی یزدی اینگونه سخنان خود را آغاز کرد: «محمد زهرایی در اول فروردین 1328 در فاروج به دنیا آمد. پدر و مادرش یزدی بودند و از طرفی در مشهد زندگی میکرد، به همین خاطر هم لهجه یزدی و هم لهجه مشهدی داشت.
من اول خرداد 1330 در مشهد متولد شدم. اجداد پدری من یزدی هستند. تابستان سال سوم دبیرستانم بود و در روزنامه اطلاعات، خبرنگار بودم. هرروز از کنار کتابفروشی رازی که در خیابان سعدی بود، رد میشدم؛ آن کتابفروشی برای محمد بود. او همیشه کتابهایی را به عنوان نمونه در ویترین باز میگذاشت. من آن کتابها را از پشت ویترین میخواندم، اما وارد مغازه نمیشدم، زیرا پولم برای خرید کتاب کافی نبود. روزی جوانی لاغر اندام جلوی مغازه ایستاده بود، به من گفت تشریف بیارید داخل تا کتاب را بیاورم و از نزدیک ببینید. قبول نکردم و رفتم. گذر همه روزه من و نگاه کردن کتابها از پشت ویترین، باب آشنایی من و محمد شد. اندکی بعد چون کتابدار دبیرستانمان شدم، از او کتاب میخریدم. او همیشه جوری با تبحر کتابها را به من معرفی میکرد که نمیتوانستم آنها را نخرم. این باعث میشد که همیشه به او بدهکار باشم و مجبور شوم دوباره و دوباره برای خرید کتاب به مغازهاش بیایم. این کار او دلیل داشت، اما من آن زمان نمیدانستم. تا سال آخر دبیرستان مشتری او بودم.
یک روز که به مغازه رفتم، متوجه شدم که بسته است. چند روز، مداوم آن مغازه بسته بود، تا یک روز اصغر فیروزی که دوستش بود مغازه را باز کرد. از او احوال آقای زهرایی را پرسیدم و او گفت که ساواک او را گرفته و مغازه تعطیل است. محمد، دفتری برای نوشتن اقساط مردم داشت و ساواک از همان دفتر نام من را نیز دیده بود و احضارم کرده بود. این اتفاق حدود سال 1347 افتاد. وقتی به آنجا رفتم گفتم که کتابدار دبیرستان هستم و مهر دبیرستانم که روی کتابها بود گواه حرفهایم شد. یکی از همسایههایمان که باهم رفت و آمد داشتیم در ساواک کار میکرد، وساطت کرد و اجازه نداد که یک شب هم در آنجا بمانم. اتهام محمد به جرم فروش کتابهایی مانند کتاب شعر نعمت میرزازاده بود که در ویترین باز گذاشته بود. این اتفاق باعث شد که کتابفروشی رازی بسته شد و پس از آن هرگز باز نشد. من شنیده بودم که محمد خرج مادر پیرش را میدهد، به همین دلیل با پرسوجو آدرس منزلشان را پیدا کردم و اندک اندک قرضم را که حدود 22 هزارتومان بود، پرداخت کردم. این اتفاق باعث شد که وقتی از زندان آزاد شد، آدرس منزلمان را از طریق یکی از آشنایان پیدا کرد و پیام داد که از زندان بیرون آمده است. برای ملاقات او به منزلشان رفتم.
بعدازظهرها به منزل محمد میرفتم و او از [مجله] کتاب هفته داستانهای جالبی برایم میگفت. بحث مبارزه با رژیم شاه و مباحثی از این دست مطرح میشد و با خودمان میگفتیم که در این راه تلاش کنیم تا سیستم عوض شود. روزی مادرش از سر کار آمد، در حالی که دستانش از شدت سرما یخ زده بود. دستان مادرش را فشار داد. مادرش گفت: «اگر میتوانی دستان او را فشار بده!» محمد در زندان اعلام کرده بود که خوشحالم زندانم نزدیک خانه دختری است که دوستش دارم، اما من کاملاً بیاطلاع بودم. از حرف مادرش بسیار ناراحت شدم و رو به مادرش کردم و گفتم: «دست من هرگز در دستان او قرار نخواهد گرفت.» سری بعد که او را دیدم، گفت: «مادر من انسانی زحمتکش است، چرا در آن روز برخوردی کردید که نارحت شود؟» آنجا با من قرار زندگی آینده را گذاشت. گفت که به من علاقه دارد و سالها زندان را با فکر من گذرانده است. در آن لحظه سکوت کردم. پدرم معمار سنتی و مخالف سیاست بود. او تا حدی عاشق کتاب بود که به او اکبر عشقی میگفتند. اولین کسی که در خانواده کتاب به دست بچههایش داد، پدرم بود. در واقع من قبل از آشنایی با زهرایی با کتاب آشنا بودم. پدرم با وجود سنتی بودن به ما آزادی داده بود و اعتماد کامل داشت، اما من جرأت نکردم درباره زهرایی به او چیزی بگویم. محمد پدر و برادر نداشت. از طرفی امکان این وجود داشت که مادرش در زمان خواستگاری سیاسی بودن و زندانی شدن پسرش را افشا کند. پس محمد خود را به عنوان برادری که نداشت جا زد و به خواستگاریام آمد. من از قبل با مادرم هماهنگ کرده بودم. خانواده من از سیگار بسیار بدشان میآمد. من فراموش کرده بودم این موضوع را به او بگویم. اتفاقاً او به محض ورود سیگاری روشن کرد و از شدت استرس برعکس روی لبانش گذاشت. آن شب هیچ چیز طبق برنامهریزی ما پیش نرفت. در نهایت من رو به پدر کردم و گفتم که این شخص خودش خواستگار من است. پدرم از شغل و محل زندگیاش پرسید. او پاسخ داد. من رو به پدرم گفتم که او را دوست دارم و میخواهم با او زندگی کنم. پدرم بسیار عصبانی شده بود. گفت: «من دختر به سیگاری و کتابفروش و کسی که ساکن تهران باشد نمیدهم.» زیرا محمد پس از بسته شدن انتشارات رازی در انتشارات پیام تهران کار میکرد و بین مشهد و تهران در رفتوآمد بود. محمد گفت: «سیگار را ترک خواهم کرد، اما چرا با کتابفروشی مخالفید؟» پدرم پاسخ داد: «زیرا شغل آیندهداری نیست.»
محمد آن شب با احوالی پریشان منزلمان را ترک کرد، اما اندکی بعد با کمک دوستانش عقد کردیم. یک روز که قرار بود به کلاس کنکور بروم، به راه آهن رفته و به کمک دوستانم به تهران آمدم. محمد، شبی که قرار بود من به تهران بیایم، بسیار کار کرده و خسته شده بود، در نتیجه صبح خواب ماند. هنگامی که به راه آهن رسیدم از ساعت 6 تا 9 صبح منتظر بودم. تصور میکردم محمد مرا جا گذاشته است. بسیار نگران بودم. یاور که دوست مشترک ما بود، مرا به منزل خودشان برد. سپس به انتشارات پیام رفت و پیگیر محمد شد. فهمید که او خواب مانده است. برایش پیغام گذاشت و آدرس منزلشان را نوشت تا محمد بتواند به دنبال من بیاید. بعدازظهر همان روز به دنبالم آمد. بعد از یک هفته پدر و مادرم با پرسوجو ما را یافتند. آن زمان زهرایی در انتشارات پیام کار میکرد. ما خانهای کوچک با یک اتاق و آشپزخانه در خیابان آزادی اجاره کرده بودیم. چون من جهیزیه نیاورده بودم، وسایل اندکی در خانه داشتیم. من با شنیدن خبر آمدن پدر و مادرم نگران شدم. آنان در طول آن یک هفتهای که تهران بودند، هیچ صحبتی با ما نکردند. من حاضر بودم هر رنجی را تحمل کنم، اما آنها با من سخن بگویند؛ حتی حرفی که باعث رنجشم شود نیز به زبان نیاوردند. وضع مالی خانوادهام خوب بود. پدرم به اصرار و بدون رضایت من و محمد گاز، سرویس پلاسکو و اندکی رختخواب برای ما خرید. روزی که آنها میخواستند به مشهد برگردند، پدرم به محمد گفت: «من دخترم را با اطمینان به دست تو میسپارم.» من روزبه را حامله شدم و از طرفی در کتابخانه دانشگاه تهران کار پیدا کردم.»
ایجاد نگرشی جدید
صاحب امتیاز نشر کارنامه ادامه داد: «مدرک تحصیلی محمد زیر دیپلم بود، اما سواد بسیاری داشت. او فکر بازی داشت. بسیار بلندنظر بود. همیشه افقهای دوری را برای خود در نظر میگرفت. او آن زمان که در انتشارات رازی کار میکرد، چون پخش گستردهای وجود نداشت، گاهی برای تهیه کتاب به تهران میآمد. زمانی که به [انتشارات] فرانکلین آمد، آنها متوجه شدند که او جوان علاقهمندی است. تمام کسانی که در فرانکلین کار میکردند از سواد و تجربه بالایی برخوردار بودند، اما علاقه، عشق و وسعت علمیای که محمد در طی زمان کسب کرده بود باعث شد که در آن انتشارات، تأثیر زیادی بگذارد. طوری که کارکنانش نگرش جدیدی را نسبت به افراد پیدا کنند و میزان سنجش افراد مدرکشان نباشد و در عین حال درایت آنان را نیز در نظر بگیرند. محمد هر کتابی را بارها و بارها میخواند و رویش فکر میکرد. پرویز اسدیپور دوست او بود که در انتشارات پیام کار میکرد. بسیار در کار چاپ و غلطگیری ماهر بود. محمد در آن زمان در کار ادیت، چاپ و کارهایی از این قبیل تبحر کافی نداشت. از طرفی چشمان آقای اسدیپور بسیار ضعیف بود و ما به عنوان کمک به ایشان کار خود را شروع کردیم. ایشان فرمهای اول که غلط بسیاری داشت را غلطگیری کرده و یک نمونهای به دست ما میآمد. محمد آن را به خانه میآورد، من میخواندم، او با کار آقای اسدیپور تطبیق میداد، اما بعد از اندکی به علتی آقای اسدیپور نیامد و محمد به جای او کارها را انجام میداد. در واقع، قبل از ازدواج ما محمد در انتشارات فرانکلین کار میکرد که باعث افزایش دانش کتاب [برای او] شد. در این انتشارات با هرمز وحید آشنا میشود. هرمز در ابتدا تأثیر مثبتی بر روی زهرایی داشت. در سال 1350 محمد به انتشارات نیل آمد. ما برای کار در این انتشارات، هیچ پولی نداشتیم، اما ایشان رفت و گفت که میخواهد شریک شود، زیرا حیف میدانست که این انتشارات بسته شود. از طرفی چون پولی برای شراکت نداشت و قول شراکت داده بود، مجبور شد در سهم خودش چند نفر را شریک کند که سهم بعضی از آنها را در طول زمان پرداخت کرد.»
تحول در انتشارات نیل
در ادامه نهمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» ماکان زهرایی گفت: «من متولد 23 شهریور 1354 هستم.» سپس در ادامه سخنان مادرش گفت: «زمانی که پدر وارد [انتشارات] نیل شد، به دلیل تجربهای که در انتشارات فرانکلین کسب کرده بود، به شکل نوینی آن انتشارات را اداره کرد. انتشارات را ابتدا از کوچه رفاهی به جلو دانشگاه تهران آورد. یک کیوسک راهنمایی و رانندگی جلو مغازه بود که دید مغازه را کاملاً کور کرده بود. پدر با کمک علامه جعفری و آقای ظروفچی با راهنمایی و رانندگی صحبت کردند و سپس نامهای به اداره شهربانی نوشتند و آنها را مجاب کردند که آن کیوسک را بردارند. پس از برداشتن کیوسک مغازه موقعیت خوبی پیدا کرد. با آن عقبه، روابط و اعتقاداتی که آقای زهرایی کارش را شروع کرد، مانند آرایش، ویرایش و شکل نوین کتاب، [انتشارات] نیل را متحول کرده و شروع به پیادهسازی تمام ایدههایش میکند، طوری که دهه 1350 انتشارات نیل یکی از شاخصترینها شده و بسیار پولساز میشود.
روزی پدرم در کتابفروشی نشسته بود. آقایی با پالتو پوست و ظاهری بسیار ثروتمند وارد شده و میپرسد: «زهرایی کیست؟ من آمدهام نیل را بخرم.» پدرم پاسخ میدهد که نیل فروشی نیست. بعدها میفهمد که آن شخص عبدالرحیم جعفری و صاحب انتشارات امیرکبیر بود. انقلاب شد و این شخص برای خریدن [انتشارات] نیل پیگیر نشد. پدرم بسیار خوشحال بود. میگفت که اگر انقلاب نمیشد، ما مجبور میشدیم بخش یا کل انتشارات را به آن شخص بدهیم. یکی از کارهایی که در آن انتشارات کرد این بود که امتیاز کتابهای م.ا.بهآذین و شاملو و برخی دیگر از نویسندگان را گرفت و به رونق نیل کمک کرد. پدرم معتقد بود با وجود این که حق انتشار یک کتاب از مؤلفش خریداری میشود، اما هنگام تجدید چاپ نیز باید سهمی به مؤلف پرداخت شود تا با این کار به تولید فکر [توسط] مؤلفان و نویسندگان کمک شود و آنان دغدغه مالی چندانی نداشته باشند. این موضوع باعث اختلافاتی بین پدرم و آقای عظیمی و آقای پورپیرار که سایر شرکای نیل بودند، شد. این اختلافات ادامه داشتند و اگر اصرار پدرم برای روشن بودن چراغ [انتشارات] نیل نبود، شاید حل شده بودند.»
مستغنی یزدی، نشست را اینگونه ادامه داد: «زهرایی از سال 1360 تا 1363 به دلیل گرایشات سیاسیاش به حزب توده، دستگیر شد. من در آن زمان در [سازمان] انرژی اتمی کار میکردم. به دلیل زندانی شدن زهرایی، من را پاکسازی کردند و تلاش من برای ماندن در آنجا فایدهای نداشت. به دلیل مشکلات مالی، خانهای که در میدان فردوسی بود را تحویل دادم. ماکان و روزبه را به مشهد، نزد پدر و مادرم فرستادم. خودم مشغول به پرستاری از بیماران و در عین حال بافندگی و خیاطی شدم تا بتوانم از پس مخارج زندگی بربیایم. پس از این که محمد از زندان آزاد شد، دیگر به مسائل سیاسی وارد نشد. او دوباره انتشارات نیل را سرپا و متحول کرد، اما زمانی که آقای پورپیرار از زندان آزاد شد، دوباره اختلافات از سر گرفته شد. این بود که محمد یکباره آن را رها کرد. ابتدا من به این کارش اعتراض کردم، چون در این انتشارات بسیار زحمت کشیده بودم. با وجود چند بچه در کارهای تصحیح و غلطگیری به محمد کمک کردم. تا این که او علت کارش را به من توضیح داد و اظهار کرد که با جدا شدن از نیل میتواند پیشرفت بیشتری کند و من با شنیدن این سخنان، جدا شدنش را پذیرفتم.»
زهرایی و دورههای دیگری از نشر کتاب
ماکان زهرایی هم گفت: «پدر در سال 1364 از نیل جدا میشود و به مرکز پخش گلپخش میآید. بخشی از دوستان و خانوادهاش در راهاندازی این مرکز کمک میکنند. آنجا به مهمترین مرکز پخش کتاب ایران تبدیل میشود و پس از آن به مهمترین مرکز پخش موسیقی ایران هم تبدیل میشود. زهرایی در این مرکز به تکثیر نوار موسیقی پرداخت و حدود 300 هزار نوار تولید و به فروش رسید، اما در این میان سوءتفاهمی در مورد شعر [تصنیف] استاد شجریان پیش آمد که بخشی از شعر اینگونه است: «شهر یاران را چه شد؟» و میتوان از آن دریافت کرد که «شهریاران» را چه شد؟ این جریان باعث زندانیشدن پدر و پایان کار گلپخش میشود. بخشی از کارهای آقای شجریان آنجا اجرا شد و انتشارات شفا در دل گلپخش است. این مرکز تا حدود سال 1367 وجود داشت.»
سپس مهدیه مستغنی یزدی اظهار داشت: «محمد فکر و اندیشه بزرگی داشت و همیشه با این پشتوانه اقدام میکرد. به مسائل مالی توجه چندانی نداشت. در سالهایی که توانست رشد کند در واقع به این علت بود که من و بچههایش حساب مالی و بانکها را به دست گرفتیم. در آن نوارهای موسیقی، قاچاق بسیاری صورت گرفت و این باعث خسارت فراوانی به ما شد؛ حتی کتابفروشیهای دیگر کتابهایی که در نیل چاپ میشد را میفروختند، مانند «جان شیفته» که زهرایی پیگیری کرد و کتابها را جمع کردند.»
در این قسمت، مدیر نشست این نکتهها را یادآوری کرد که محمد زهرایی از سال 1367 و بعد از مرکز گلپخش با یک نگاه جدید و کولهباری از تجربه مجدداً از صفر شروع میکند و انتشارات چشموچراغ را راه میاندازد. اولین کتابی که در چشموچراغ چاپ کرد کتاب «دروازه پیچک و مه» از کسرا عنقایی بود. سپس بحث پروانه نشر مطرح میشود و به دلیل سابقه سیاسی بودنش، پروانه نشر به او نمیدهند، پس مهدیه مستغنی میرود و جوازش را میگیرد. پس از آن انتشارات کارنامه شکل میگیرد و در واقع آرم چشموچراغ را روی کارنامه میگذارند.
ماکان زهرایی ادامه داد: «سال 1367 زمانی که پدرم [برای مستقل فعالیت کردن] جدا میشود، طبقهای از یک ساختمان که برای آقای ابتهاج بوده را میگیرد. بخشی از آن کارگاه نقش میشود که بعدها نشر کارنامه شد. کارگاه نقش کار آمادهسازی کتابها را انجام میداده و زمانی که نشر کارنامه کاملاً شکل میگیرد کارهای آمادهسازی، تولید و خیلی کارهای انتشاراتی در آنجا انجام میشود. در کنار آن در سال 1367 نشر ماهور که نام برادرم است را با همکاری آقای موسوی راهاندازی میکنند. آرم آن نشر طراحی پدرم بود. حدود سال 1369 آن شراکت تمام میشود و آقای موسوی مسئولیت آن بخش از طبقه که انتشارات ماهور بوده است را به عهده میگیرد و انتشارات ماهور فعلی نیز همانجاست. دفتر و سپس آرشیو [انتشارات] کارنامه تا زمان فوت پدر در همان ساختمان بود. آمادهسازی، پردازش و گاهی مشاوره خیلی از آثار موسیقی در دهه 1370 در کارگاه نقش اتفاق افتاده است. یعنی از سال 1367 تا سال 1376 طراحی و اجرای مهمترین آثار موسیقی در کارگاه نقش و توسط پدرم انجام شده است. کار آمادهسازی، طراحی و اجرای آثار مهمی مانند گروه بانگ، هنر اول، آواز جنوب، نیداوود و... همگی برای پدرم است. منشأ این کار، از همان پخش موسیقی در دهه 1360 شروع شد که به طراحی و نشر موسیقی در دهه 1370 رسید. آقای زهرایی در دو دوره کار مهمی در امر کتابفروشی کرد. اول این که در دهه 1360 موسیقی را به شکل رسمی وارد فروشگاه کتاب کرد، زیرا [محصولات] موسیقی در لالهزار فروخته میشده یا در کاستفروشیها. این [روش] توسعه پیدا میکند و امروز موسیقی جزئی از کتابفروشیهاست. در دهه 1370 به شکل حرفهای و گسترده لوازمالتحریر و کالاهای آموزشی کودکان را وارد کتابفروشیها میکند. اوج اینها به شهر کتاب که سال 1378 ایشان افتتاح میکند، ختم میشود.»
در ادامه مهدیه مستغنی درباره این که خیلیها که گمان میکردند محمد زهرایی فردی پولدار است، گفت: «اینگونه نبود. بسیاری از کارهای فروش کتاب بر عهده من و پسرانم بود. با تلفن، در منزل کتابها را ویزیت میکردم و سپس با بچهها کتابها را جلوی دانشگاه میآوردم و توزیع میکردم.»
تصویرسازی مثبت از آینده
سپس روزبه زهرایی گفت: «متولد 30 شهریور 1352 هستم. من دانشگاه قبول شدم و در فاصلهای که میخواستم به دانشگاه بروم، به دفتر [انتشارات] رفتم و با پدر کارهای مفصلتری را ثبت و ضبط کردیم. نتیجه این شد که بعد از سه ماه من این کار را رها نکردم. بابت این موضوع خوشحالم چون نشر، فضایی است که با عشق، صبر و علاقه پیش رفته و ادامه پیدا میکند، طوری که اگر هر کدام از اینها نباشند کار خواهد لنگید.»
او افزود: «پدرم در انتشارات چشموچراغ، یک کاری را به نام «تئوری بنیادی موسیقی» شروع میکند که تقریباً دو دهه از زمان خودش جلوتر است و قبل از دهه 1370 تولید شده است. این کتاب وقتی منتشر میشود جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی را میگیرد و کتاب «حافظ به سعی سایه» به لحاظ اجرا و به لحاظ هنری، کیفیت حروف و آرایش، صحافی و کلیشهای که روی کتاب اجرا شده بسیار عالی است. داستانی مفصل دارد و در نهایت به دلیل مجوز نداشتن انتشارات چشموچراغ، [در نخستین چاپها] با آرم انتشارات توس چاپ شد. پدرم هر زمان که قصد تصویر کردن آینده را داشت، میگفت که یک روز من بزرگترین فروشگاه کتاب ایران را تأسیس خواهم کرد. خوشبینی، صبر و پیگیری دیوانهوار در هر کاری، در کنار این تصویرسازی مثبت چه اثرات شگفتانگیزی بر زندگی پدرم داشت.»
اولین نشست از دوره جدید نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» چهارشنبه 23 فروردین ماه 1396 با حضور حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی)، مدیر انتشارات تهران – تبریز، دومین نشست چهارشنبه 30 فروردین با حضور جمشید اسماعیلیان، مدیر انتشارات پرتو، سومین نشست چهارشنبه ششم اردیبهشت با حضور ابوالقاسم اشرفالکُتّابی، مدیر انتشارات اشرفی، چهارمین نشست چهارشنبه 27 اردیبهشت با حضور حجتالاسلام بیوک چیتچیان، مدیر انتشارات مرتضوی، پنجمین نشست سهشنبه دوم خرداد با حضور سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه و سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، ششمین نشست سهشنبه نهم خرداد با حضور مجدد سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه، سید مجتبی کتابچی، سید فرید کتابچی و سید محمد باقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، هفتمین نشست سهشنبه شانزدهم خرداد با حضور مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه، هشتمین نشست سهشنبه بیستوسوم خرداد با حضور مجدد مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شدهاند.
همچنین اولین دوره نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» از نیمه دوم سال 1393 تا تابستان 1394 به همت نصرالله حدادی در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد. حاصل این نشستها در کتابی با عنوان «تاریخ شفاهی کتاب» و در 560 صفحه از سوی مؤسسه خانه کتاب منتشر شده است.
تعداد بازدید: 6648