دیدار با مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه در نشست «تاریخ شفاهی کتاب»
هیچ وقت کتابی را از روی بقیه چاپ یا افست نکردیم
مریم رجبی
23 خرداد 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، هفتمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» صبح سهشنبه شانزدهم خرداد 1396 با حضور نصرالله حدادی، مجری و کارشناس برنامه و مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه برگزار شد.
مرتضی آخوندی اینگونه نشست را آغاز و خود را معرفی کرد: «من فرزند شیخ محمد آخوندی هستم که در سیزدهم دی سال 1321 در تهران متولد شدم. پنج برادر و یک خواهر دارم که همگی متولد تهران هستند.»
وی درباره ارتباط جدش با آیتالله عبدالکریم حائری یزدی گفت: «جد من یزدی بود و به همین دلیل با مرحوم حائری یزدی همولایتی به حساب میآمدند. مرحوم حائری قبل از تأسیس حوزه علمیه قم، سفری به مشهد داشته و در منزل جد من ساکن میشود. اجداد ما هم روحانی و هم کاسب بودند و منبع کسب روزیشان از راه تجارت بود. در آن زمان که مرحوم حائری به منزل جدم آمدند، پدرم قصد رفتن به مدرسه ابتدایی را داشت؛ البته قبل از آن در مکتب، قرآن را یاد میگرفتند. مدارس دولتی در زمان احمدشاه در حال شکلگیری بودند. مرحوم حائری کتاب عمویم را که در آن زمان به مکتب میرفت، باز کرد و تا حدی دقیق بود که با خواندن کلمهای از کتاب، کل داستان را متوجه میشد.»
فروش اولین کتاب
مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه در ادامه گفت: «در آن زمان مدارس مقدمهای برای نفوذ فرهنگ غربی در مقابل فرهنگ اسلامی بود؛ به همین دلیل جدم، پدرم را از مدارس دولتی به مدارس اسلامی در همان شهر مشهد برد. پدرم مقدمات را در مشهد خواند و حدود سال 1311 برای ادامه تحصیل به نجف رفت. پدرم متولد سال 1289 بود و هنگامی که قصد رفتن به نجف را داشت، 18 یا 19 ساله بود. ایشان تا سال 1317 در نجف بود و وقتی که بعد از آن به ایران بازگشت، در کسوت روحانیت بود. در آن زمان رضاشاه با روحانیان مخالفت میکرد. ایشان جواز اجتهاد را در نجف از شیخ ابوالحسن اصفهانی گرفته بود، اما از اداره اوقاف تأییدیه روحانیتش را نگرفته بود و چون بسیار فرد زرنگی بود، به محض این که مأموران جلوی ایشان را میگرفتند، سریع با قاطعیت میگفت که جواز دارد. اینگونه شد که بدون شک کردن مأموران، با همان لباس به تهران آمد. در آن زمان مردم برای مسافرت، شهر به شهر مسیرشان را طی میکردند. به تهران آمدن پدرم نیز مصادف شده بود با زمانیکه شاه در حال آوردن فوزیه از مصر به ایران بود. شاه او را از راه زمینی از مصر به عراق و سپس به ایران آورد. برای رسیدنش به تهران، کرمانشاه، همدان، قزوین و... را شهر به شهر چراغانی کرده و پایکوبی میکردند و کل این مراسم را دقیقاً در دهه اول محرم برگزار کردند که به نوعی مقابله با عزاداری و روضهخوانی مردم باشد.
پدرم تعریف میکرد که در همان زمان در قزوین قصد رفتن به منزل یکی از دوستانش را داشت و چون روحانی بود، مأموران جلوی ایشان را گرفتند و پرسیدند که به کجا میخواهی بروی؟ پاسخ داد که به منزل دوستم. آنها قبول نمیکردند و میگفتند که دروغ میگویی و میخواهی به روضه بروی. در نهایت با تلاش بسیار به منزلی رفت که از داخل آن به منزل دیگری راه داشت و از داخل منزل دوم به منزل سوم که مقصدشان بود، رفت تا در زیرزمین آن بتوانند مجلس کوچک روضهای برپا کنند.
بعضی از علما برای این که مبادا از طرف دستگاه [حکومتی] بیایند و کتابهایشان را ببرند، آنها را در پستوهای خانه پنهان میکردند و جلوی آنها را تیغه میکشیدند، اما در نهایت، موریانه تمام آنها را میخورد.»
وی درمورد ارتباط پدرش با مرحوم شیخ عباس قمی گفت: «شیخ عباس قمی در قدیم، در مشهد زندگی میکرد و پدرم نیز در همان موقع در مشهد بود. در آن زمان بزرگان جمعهها به تفریح میرفتند و شیخ عباس قمی که همیشه یک بقچه زیر بغلش داشت، به محض رسیدن به محل مورد نظر بقچهاش را باز میکرد و مشغول نوشتن میشد. هیچ ثانیهای از عمرش را به بطالت نمیگذراند. وقتی که شیخ عباس قمی در نجف بود، پدر من نیز برای تحصیل در آنجا بود. حدود سال 1316 هنگامیکه شیخ عباس مشغول چاپ کتاب سفینـهالبحار میشود، چون سرمایه زیادی نداشت، به خطاط، کتابفروش و... بدهکار میشود. از پدرم میخواهد تا با مشهد تماس و پولی را به عنوان قرض بگیرد تا بعد از فروش کتابها آن را پس بدهد. پدرم این پول را تهیه کرده و به ایشان قرض میدهد و از این طریق خودش نیز مشغول فروش کتاب سفینهالبحار میشود و پس از آن به ایران میآید و ازدواج میکند.»
تأسیس مدارس اسلامی
مرتضی آخوندی اینگونه سخنان خود را ادامه داد: «پدرم علاوه بر مسئله کتاب، به مسئله فرهنگ هم بسیار توجه داشت. یک شب [شیخ] عباسعلی اسلامی از پدرم دعوت میکند که به منزلش برود. ایشان وقتی وارد میشود، متوجه میشود که بچههای کوچک دور اتاق منزلشان نشستهاند و او مشغول آموزش قرآن به آنهاست؛ ایشان پس از دیدن این صحنه گریه میکند چون سالهای سال بود که هیچ مجلسی برای تعلیم قرآن در این مملکت برگزار نشده بود و از همانجا شیخ عباسعلی اسلامی تصمیم گرفت که چند مدرسه ابتدایی تأسیس کند، زیرا مردم دیگر به مدارس طلبگی نمیرفتند و میخواستند مدرک تحصیلی داشته باشند تا بتوانند با آن در ادارات دولتی مشغول شوند. در آن دوران که تا حدودی دیکتاتوری برداشته شده بود، فکر تأسیس مدرسه بسیار خوب بود. بعد از جریان شهریور سال 1320، حدود سال 1321 شروع میکند به تأسیس مدرسه و پدرم نیز در سمت معاونت ایشان بود و حدود سال 1340 نزدیک 160 تا 170 مدرسه اسلامی تأسیس شده بود. تمام سابقه کار پدرم مسائل فرهنگی بود، چه در زمینه تعلیم و تربیت، چه در زمینه کتاب و نشر. از طرفی ایشان تا آخرین سالهای عمر، رئیس هیئت مدیره بیمارستان خیریه ولی عصر(عج) بود.»
پولهایی که شیخ عباس قمی قبول نمیکرد
وی درباره اضافه شدن مطالبی به کتاب مفاتیحالجنان، اثر شیخ عباس قمی گفت: «در مورد حدیث کساء دو موضوع وجود دارد، اول اتفاق افتادن جریان کساء است که در آن شکی نیست و دوم متنی است که به عنوان دعا خوانده میشود. شیخ عباس قمی گفته بود که چیزی به کتاب اضافه نشود. حتی ایشان در مفاتیح، قسمت «اضافه شدن مطالبی بر زیارت وارث» به شدت نسبت به کتابهای دعایی که از این طرف و آن طرف جمعآوری میشده، معترض بود. ایشان حتی آنچه که به زیارت وارث اضافه کردند را نهی کرد. ایشان از صحیفه سجادیه بسیار کم دعا ذکر کرد تا آن کتاب منزوی نشود و در جاهای مختلف مفاتیح و به مناسبتهای مختلف تنها ذکر میکرد که فلان دعا در صحیفه است تا مردم به صحیفه مراجعه کرده و آن دعای مورد نظر را از آن بخوانند. گویا ایشان میدیده که مفاتیحالجنان یک کتاب جهانی خواهد شد و به همین دلیل تمام جوانب آن را در نظر گرفته بود. مرحوم حاج محمدعلی علمی مفاتیح را چاپ کرده بود و از پدرم خواست تا زمانی که به نجف میرود، از شیخ عباس قمی نوشتهای را بگیرد که تنها خودش این کتاب را چاپ کند. حدود هزار تومان هم برای ایشان میفرستند، اما زمانی که پدرم این موضوع را با شیخ عباس قمی در میان میگذارد، ایشان در پاسخ میگوید که من این کتاب را برای پول ننوشتم و هر کسی که مایل بود، میتواند آن را چاپ کند. ایشان در نهایت فقر زندگی میکرد و زمانیکه در مشهد بود، همیشه آخر شب برای خرید نان میرفت، زیرا در آن زمان نان ارزانتر بود و میتوانست تعداد بیشتری نان برای خانوادهاش تهیه کنند، اما با این حال این پولها را قبول نمیکرد. ایشان هیچ وقت برای کتاب خودش حقالتألیف نگرفت.»
مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه در ادامه گفت: «مرحوم پدرم به تهران آمد و کتابفروشی راه انداختند. ابتدا در منزلمان که در کوچه غریبون بود، کارش را شروع کرد. گاهی از مغازه دوستش که تاجر بود استفاده میکرد تا وقتی که بازار سلطانی ساخته شد و در آن مغازهای گرفت. سال 1328 به آن مغازه رفت و از خانه به عنوان انبار استفاده کرد. سال 1339 یک دهنه دیگر مغازه خرید.»
مدرسههایی که رفتم
آخوندی دوران تحصیلاتش را اینگونه شرح داد: «در آن زمان مدیران مدارس مدرک لیسانس داشتند و در واقع کارمند بودند و برای اداره مدرسه جواز داشتند. من تا چهارم دبیرستان در مدرسه مرتضوی بودم، اما مدیر مدرسه آنجا را منحل کرد و در محل دیگری با همان جواز و اسم، مدرسه دیگری بنا کرد و آن را از زیر نظر جامعه تعلیمات اسلامی خارج کرد. بعد از آن جریان من حدود سه تا چهار ماه به مدرسه نرفتم. در مغازه نزد پدر میماندم تا زمانیکه مدرسه کمال نارمک توسط مرحوم سحابی و مهندس بازرگان تشکیل شد. من در آن مدرسه اسم نوشتم. با این که فاصله زیادی بین مدرسه تا منزلمان بود، صبحها قبل از رفتن به مدرسه و در زمان بینالطلوعین نزد سید کاظم موسوی که معاون شهید رجایی در دوران وزارت آموزش و پرورششان بود، میرفتم و درس جامعالمقدمات را میخواندم. به موقع نیز به مدرسه میرسیدم. رشته ریاضی میخواندم و سال پنجم دبیرستان را شاگرد اول کل آن مدرسه شدم. در آن زمان مردمی که صِبغه دینی داشتند، فرزندان خود را به مدارس اسلامی میفرستادند. در آن مدارس از نظر شهریه نیز سختگیری نمیشد. کسانی که صبغه دینی نداشتند، فرزندان خود را به مدارس دولتی میفرستادند. مدرسه کمال، مدرسهای تازهتأسیس بود. مردم از همه جای کشور فرزندان خود را به آن مدرسه فرستاده بودند و به همین دلیل، از نظر مذهبی افراد ناهمگونی را در خود داشت. مهندس بازرگان کم به مدرسه میآمد، اما مرحوم سحابی بر مدرسه احاطه کامل داشت و حتی درسهای دینی مانند تفسیر قرآن را خودش تدریس میکرد. با این اوصاف سال ششم دبیرستان، به دلیل نزدیکی راه، مسائل دینی و آیندهنگری به مدرسه جعفری رفتم. چون شاگرد اول بودم و معدلم 73/18 بود، بدون شهریه مرا پذیرفتند. ما تا [تحصیل من در سال] سوم دبیرستان در منزل برق نداشتیم. تنها چراغ گردسوزی داشتیم که از آن، هم برای گرم کردن خانه، هم پختن غذا و هم به عنوان منبع روشنایی استفاده میکردیم. این روش زندگی خواه یا ناخواه قناعت را به ما آموزش میداد. وقتی که من از دبیرستان جعفری دیپلم گرفتم و برای دانشکده فنی اسم نوشتم، پدرم گفت که راضی نیست برای ادامه تحصیلم امتحان بدهم. ایشان نگران من بود و این نگرانی نیز به حق بود، چون بسیاری از افراد در دورههای بعد دچار انحراف شدند. برادران من هرکدام از اساتید بزرگ هستند، اما من گویا خطشکن بودم. من این اتفاق را لطف خدا میدانم و راضیام که به دستور پدرم احترام گذاشتم. در نهایت من در سال 1339 دیپلمم را گرفتم و در دکان پدر مشغول شدم. سربازی نرفته بودم و این یکی از مشکلات من بود. بعد از دیپلم برای شرکت در کلاس انگلیسی اسم نوشتم. کلاسها را شرکت کردم، ولی آن موسسه بعد از اندکی از من مدرک پایان خدمت یا برگه معاف از خدمت خواست که به علت این که سربازی نرفته بودم، مجبور شدم که کلاس زبانم را نیز رها کنم. من همچنان با این مشکلم روزها را میگذراندم و مدام از مأموران نظام وظیفه فرار میکردم تا سال 1350 که دستوری آمد مبنی بر این که غیبت کسانی که تا امروز به سربازی نرفتهاند، بخشیده میشود، بیایند و اسم بنویسند و اگر میتوانند از معافیت کفالت استفاده کنند. من با عنوان کفالت خانوادهام، معافیتم را گرفتم، چون پدرم 61 ساله بود و دررفتگی لگن داشت، طوری که اگر آن را عمل میکردیم امکان داشت که بدتر شود. من وظیفه خود میدانستم که پشتیبان پدر باشم. ایشان بسیار بلند پرواز بود و از طرفی توکل بسیاری داشت، پس زمینی را در ورامین گرفت تا در آن کارخانه پاکتسازی راه بیندازد. از بانکها وام زیادی گرفت و در نهایت به مشکلات اقتصادی گرفتار شد. از طرفی اقتصاد کتاب، اقتصاد ضعیفی بود و اینگونه شد که پدرم گرفتار بدهکاری شد.»
چگونگی ارتباط دارالکتب الاسلامیه با بزرگان
وی درباره همکاری با مرحوم علیاکبر غفاری اینچنین گفت: «ما در انتشارات علاوه بر چاپ بحارالانوار، کتابهای بزرگ دیگری چون الغدیر علامه امینی و المیزان عربی علامه طباطبایی را چاپ کردیم. وقتی چاپ کتاب المیزان در ایران به پایان رسید، بیروت حروفچینی آن را شروع کرد. ما برای چاپ کتابهایمان با افرادی همچون علیاکبر غفاری و محمدباقر بهبودی کار میکردیم.
ما رابطه تنگاتنگی با مرحوم غفاری داشتیم، به گونهای که ایشان شاگرد پدرم محسوب میشد. شغل مرحوم غفاری در سال 1328 نجاری بود و در کارگاه پدرشان مشغول کار بود. ایشان همیشه به مغازه پدرم میآمد و کتابی که میخواست را میخرید، زیرا در آن زمان درس طلبگی نیز میخواند و از طرفی بسیار به کتاب علاقهمند بود. پدرم قصد سفری به عراق را داشت. از ایشان میخواهد که به مدت یک ماه مغازه را اداره کند. ایشان به حدی به این کار علاقه داشت که وقتی پدرم از سفر برگشت نیز در مغازه ماند، طوری که در سال 1336 همهکاره مغازه ما بود. این در حالی بود که شبها کار تصحیح کتاب را نیز در منزل انجام میداد. ایشان فردی خوشصحبت و بسیار مسلط بود. ایشان هم کارمند پدرم بود و هم برای کارهای تصحیح کتاب مبلغی جداگانه میگرفت؛ حتی پدرم در وصیتنامهاش ذکر کرده بود که مبلغ هزار تومان برای تصحیح کتاب روضه کافی به ایشان بپردازیم.»
مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه درباره علت این که همه بستگانشان در عراق بودند، گفت: «جدم زمانی که در مشهد بود، سال 1314 در جریان مسجد گوهرشاد بسیار فعالیت داشت. پس از آن وقتی مسائل کشف حجاب پیش آمد، جدم کل بستگانش را که به اندازه یک اتوبوس بودند، جمع کرده و به سمت عراق راهی شدند. نکته جالب اینجاست که با این که در آن زمان برای مسافرت باید در هر شهری توقف کرده و از کلانتری مجوز میگرفتند، جدم بدون گرفتن هیچ مجوزی به سمت عراق حرکت کردو کل بستگانش را به سلامت به عراق رساند. وقتی شیخ عباس قمی این موضوع را شنید، بسار تعجب کردند و این اتفاق را از الطاف خداوند دانست.»
وی افزود: «ما در انتشاراتمان کتاب بسیاری داشتیم، اما این کتابها مشکل اقتصادی ما را حل نمیکرد. به عنوان مثال به خاطر دارم که کتاب المیزان را در چاپ اول، دو هزار تا چاپ کردیم و بعد از 10 سال ما هنوز از جلد اولش داشتیم. کتاب واقعاً عشق و ایمان میخواهد. اولین بار ما کتابهای بزرگان را چاپ کردیم مانند الغدیر علامه امینی، ارتباط انسان و جهان علامه جعفری، روش رئالیسم آیتالله مطهری و...
ما به دلیل این که نقدینگی نداشتیم، خود به خود در کار چاپمان وقفه میافتاد، مانند زمانی که قصد تجدید چاپ کتابی را داشتیم، اما به صورت کلی الطاف خفیه الهی شامل حالمان میشد و زمانی که با بزرگانی چون علامه طباطبایی و علامه امینی قرارداد میبستیم، به موقع کتابها را چاپ میکردیم. در مورد بحارالانوار تصمیم داشتیم که هر ماه یک جلد چاپ کنیم و قبض پیشفروش فروخته بودیم.این کتاب در سال 1334 جلدی ده تومان بود و در سال 1350 نیز همان جلدی ده تومان میفروختیم. چاپ بقیه این کتاب را به خاندان کتابچی دادیم و به نوعی همکاری و همفکری بینمان بود و هیچ رقابتی در کار نبود. اکثر مشتریهایمان در قم و مشهد بودند و هفتهای یک بار به قم میرفتیم تا در مورد تصحیح کتابها با مرحوم ربانی شیرازی صحبت کنیم و هم پولی را جمع کنیم. در سال 1336 منزمان در پامنار بود، در آن سرمای زمستان به همراه پدرم کنار سه راه موزه [در شهر قم] میایستادیم تا با نفری 100 ریال ما را تا میدان شوش بیاورند. سپس با پدر مرحومم حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم در سرما میایستادیم تا اتوبوس اصفهان بیاید و چند نفر را پیاده کند و ما سوار شویم و نفری 25 ریال بدهیم تا ما را به سر [خیابان] ناصرخسرو بیاورد که مسافتش با خانه کم باشد و پیاده برویم و احتیاجی به گرفتن تاکسی نباشد. یعنی با حداقل خرج و نهایت سختی کار انجام میشد.
آخرین جلد کتاب المیزان سال 1350 تکمیل شد و پس از آن بیروت از روی آن چاپ کرد. علامه طباطبایی کاری از دستشان برنمیآمد. بیروت معمولاً کتابهایی که در مصر و ایران چاپشان به اتمام رسیده بود را چاپ میکرد! در واقع ما حقالتألیف این کتاب را پرداخت میکردیم و با این سختی چاپ میکردیم، اما جاهای دیگر به راحتی آن را چاپ میکردند. ترجمه کتاب المیزان در قم شروع شد. اولین جلد را آقای مکارم شیرازی ترجمه کرد، یک یا دو جلدش را آیتالله مصباح و از وقتی که آقای همدانی ترجمه این کتاب را شروع کرد، بقیه جلدها نیز دست ایشان بود. مرحوم [شهید] صفارهرندی قبل از این که در جریان سال 1343 دستگیر بشود، بهطور دائم به مغازه ما میآمد و ترجمه تفسیر المیزان را میگرفت و در کلاسهایش تدریس میکرد.
در قدیم چاپ کتاب رحلی و سنگین بود و روی کتاب کار نمیشد، کار کردن روی کتاب توسط دارالکتب الاسلامیه آغاز شد. مرحوم بهبودی و مرحوم ربانی شیرازی (که بعد از جریان سیاسی سال 1343 دستگیر شد)، پاورقی بحارالانوار را تصحیح میکردند. مرحوم ربانی در زندان قزلقلعه زندانی بودند. عباس یوسفی کتاب را حروفچینی میکرد و نمونه ستونی میداد. من آن نمونه ستونی را به همراه کتابهایی که لازم بود، به زندان میبردم و به ایشان میدادم. [یک] هفته بعد نمونههای جدید را میبردم و تصحیحشدههای قبلی را میگرفتم و پاورقیها را انجام میداد.
من اولین باری که مرحوم محمدباقر بهبودی را دیدم، سال 1335 در مشهد بود. 15 سال [سن] داشتم. ایشان کتابفروشی داشت و من در همان کتابفروشی ایشان را ملاقات کردم. طلبه نبود، اما از نظر علمی و تسلط بر زبان عربی از یک طلبه نیز بالاتر بود. به خاطر دارم که در اولین ملاقاتمان بحثی کاملاً اعتقادی داشت. پس از آن ایشان به تهران آمد و نزد پدرم به تصحیح کتاب مشغول شد.»
مرتضی آخوندی درباره کتابهای آیتالله مکارم شیرازی گفت: «اولین کاری که ما با ایشان شروع کردیم، کتاب فیلسوفنماها بود. گویا قبل از آن یک بار چاپ شده بود. ایشان در سال 1352 در حسینیه بنیفاطمه در [حوالی چهارراه] سرچشمه معمولاً سخنرانی داشت. ایشان حسن رفتار ما را نسبت به پرداخت حقوق مردم دیده بود و از طرفی من نیز پای منبر ایشان میرفتم تا از سخنانشان استفاده کنم. بعد از مجلس من را صدا زد و گفت که در حال کار کردن تفسیری هست و قصد دارد که آن را با ما قرارداد ببندند. قرارداد جلد اول تفسیر نمونه همان موقع بسته شد. از سال 1352 چاپش شروع شد. نوشتهها به خط خود آیتالله مکارم بود و برای این که روی این تفسیر کار شود، گروهی را تشکیل داده بود، مانند حجتالاسلام قرائتی و دیگر عزیزان که تقریباً تا پایان کار ثابت ماندند. این تفسیر از سال 1352 تا سال 1365 تکمیل شد. وقتی انقلاب پیش آمد، اکثر مولفین وارد کارهای اجرایی شدند و تقریباً تنها کسی که در این کار پا برجا ماند، آیتالله مکارم شیرازی بود. با اینکه مناصب خوبی نیز به ایشان پیشنهاد شده بود، کارهای تحقیقی و علمی را مقدم شمرد و حتی در پیشبرد کارش بسیار سرعت داشت، طوری که سال 1360 حدود ده جلد تفسیر نمونه چاپ شده بود و از سال 1360 تا 1365 هفده جلد دیگرش با سرعت بالایی به چاپ رسید.
شبههای را پخش کردند که کتاب فیلسوفنماها جایزه سلطنتی را برده است و علت آن بود که این کتاب در ردّ افکار کمونیستی به درد همه مردم میخورد و با این که کتاب روش رئالیسم علامه طباطبایی نیز با همین مضمون بود، اما چون در سطح بالاتری بود، به کارشان نمیآمد. این اتفاق درست در زمانی افتاد که بعد از کودتای 1332 تصمیم گرفتند با کمونیستها دربیفتند و موضعی بر ضد کمونیستها بردارند. طبیعتاً بهترین کتاب شناخته میشد و به طور قطع هم بهترین کتاب بود، اما با چنین هدفی نوشته نشده بود.
در کنار تفسیر نمونه تفاسیر دیگری نیز چاپ کردیم مانند مغتنمالدرر، خلاصهالبیان مرحوم سید هاشم میردامادی که تنها چهار جلدش چاپ شد، تفسیر جامع که دیگران نیز چاپ کرده بودند و روان جاوید، اما غیر از ترجمه تفسیر المیزان، تفسیری به بزرگی تفسیر نمونه چاپ نکردیم. از کارهای خوب دیگری که چاپ کردیم کتاب قاموس قرآن علیاکبر قرشی بود که جلد اولش را خودش چاپ کرد و سپس برای ما فرستاد و ما نیز خوشمان آمد و چاپ کردیم.»
ارزان فروشی، روال کار بود
وی افزود: «قیمتگذاری کتابهای ما معیار خاصی نداشت. معمولاً منوال کار ما ارزان فروختن بود، زیرا بیشتر مشتریان ما یا طلبه و یا دانشجو بودند که معمولاً قشری کمدرآمدند. بعضی از کتابها که قیمت نداشتند و سالیان طولانی در انبار بودند مانند شرح شواهد و مجمعالبیان سید کاظم موسوی که از چهار جزوه تشکیل میشد و جلدی 200 ریال بود را میآوردیم و هر چهار جلدش را یک کتاب میکردیم و یک جلد میکردیم و بعد از آن همه سال به قیمت 1000 ریال میفروختیم.
سلطانالواعظین برای کتاب شبهای پیشاور، بسیار تأکید داشت که ارزان به دست مردم برسد. ما نیز قبول کردیم و بسیار ارزان چاپ کردیم و به قیمت 150 ریال به دست مردم دادیم. این کتاب یکی از پرفروشترین کتابهایمان بود. در آن زمان کتاب مهدی موعود را نیز داشتیم که تعداد صفحاتش بیشتر بود، اما آن را نیز به قیمت 150 ریال میفروختیم. عدهای گمان میکردند که بودجهای از جایی دیگر ما را تأمین میکند و به همین علت ما کتابهایی چون شبهای پیشاور را ارزان میفروشیم. من عقیده دارم که مؤسسهای پیشرفت خواهد کرد که به جایی وابستگی نداشته باشد و با عشق و ایمان کارش را انجام دهد. ما هیچگاه در زمان حیات پدرم مفاتیح را چاپ نکردیم، زیرا معتقد بود کاری را که دیگران چاپ میکنند، به چه علت ما نیز چاپ کنیم؟ کاری اگر برای رضای خدا باشد، مشخص است و چون پدرم همچنین منطقی در کارش داشت، ما هیچ وقت کتابی را از روی بقیه چاپ یا افست نکردیم، حتی تجدید چاپ هم نکردیم تا بهتر از آن را چاپ کنیم؛ با این که مفاتیح کتابی پرمصرف بود و کتابهای ما سالها در قفسه میماند تا به فروش برسد.»
درباره چاپ صحیفه سجادیه، اصول کافی و پاورقی بحارالانوار
این ناشر پیشکسوت درباره چاپ قرآن و صحیفه سجادیه هم گفت: «اولین کتاب قرآنی که چاپ کردیم، ترجمه الهه قمشهای و [با] خط نستعلیق آقای میرخانی بود. بعد از فوت پدرم کتابهای [دارای رسمالخط] دیگری [از قرآن] نیز چاپ کردیم مانند خط حیدری، عثمانطه و...
صحیفه سجادیه کتابی مغفول مانده است. پدرم در سال 1320 وقتی که در نجف بود، شروع کرد و این کتاب را چاپ کرد. مرحوم احمد زنجانی معصومی آن را با حروف یک شانزدهم خطاطی کرد. سید محمد مشکات هم مقدمهای علمی بر آن نوشت. سپس آن را به آیتالله مرعشی نجفی دادند و ایشان نیز مقدمهای دیگر در تکمله مقدمه مرحوم مشکات نوشت که آن نیز نگاهی علمی به صحیفه بود. این دو مقدمه در واقع معرفی کامل کتاب صحیفه سجادیه است. آیتالله خزعلی که قرآن، نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه را از حفظ بود، برای حفظ کردن صحیفه شخصی را به مغازه ما فرستاد و نسخه سال 1320 را خواست. گفت که صحیحترین نسخه صحیفه است و میخواهد از روی آن حفظ کند.
پدرم معمولاً در سفرهایی که به مکه و عراق داشت، این کتاب را هدیه میداد و در ازای دادن این هدیه، از شخص مقابل میخواست تا فلان دعا از کتاب را بخواند. وقتی آن شخص دعا را میخواند منقلب میشد که از شیعه همچنین هدیهای رسیده است. همچنین در سفری که ایشان به نجران عربستان داشت [دید در جایی] که اسماعیلی مذهب هستند و تهیه صحیفه در آنجا تقریباً غیر ممکن است، با این حال هر کدامشان یک صحیفه در جیب دارند.»
او ادامه داد: «پدرم میگفت که وقتی برای اولین بار کتاب اصول کافی را با حروفچینی و پاورقی چاپ کردیم و نزد پروفسور هانری کُربن بردم، ایشان با دیدن این کتاب از خوشحالی شروع به رقصیدن کرد!»
مرتضی آخوندی افزود: «وقتی برای اولین بار به مشهد رفتم، پدرم به تلفنخانه رفت. به ایشان گفته بودند که آیتالله [العظمی] بروجردی خواستهاند تا در مورد بحارالانوار صحبت کنند. وقتی پدرم حدود 15 روز بعد به تهران برگشت، متوجه شدیم که آیتالله بروجردی نسبت به پاورقی بحارالانوار نگران هستند. آن زمانی بود که اسرائیل از طرف سازمان ملل به تازگی به رسمیت شناخته شده بود. آیتالله بروجردی روی «جامعه التقریب» نظر داشتند. نماینده فرستادند و با شیخ شلتوت صحبت کردند. این صحبت کردن آثاری جهانی داشت تا اتحادی بین مسلمانان در مقابل صهیونیستها باشد. در آن سالها سرمایهگذاری خوبی بود که تفکر و دوربینی ایشان را نشان میدهد. آیتالله بروجردی میخواستند که حوزههای علمیه خودشان اتحاد داشته باشند و بتوانند در تقریب مؤثر باشند؛ اگر این اختلاف در داخل حوزههای علمیه پیش میآمد بهطور کل از مسئله منحرف میشدند. من در آن جلسه بودم که پدرم نزد علامه طباطبایی آمد و جریان را توضیح دادند. علامه که شخصیتی بسیار بزرگ داشت، بدون هیچ قهر و نهی پذیرفت و گفت که دیگر پاورقی را نخواهد نوشت، زیرا هیچ وقت نمیخواست در مقابل یک مرجع بزرگ خودی نشان بدهد. یکی از مجلات در مقالهاش به دروغ و تهمت نوشت که آخوندی دچار مشکلات مادی شد و ترسید که کتابش را نخرند و به همین دلیل دیگر آن را چاپ نکرد، در صورتی که آنقدر عقلمان میرسید که در این جریانات، بیشتر این کتابها را میخرند. در واقع هم دید آیتالله بروجردی دیدی صحیح بود و خواستند که تصادم پیش نیاید و هم دید علامه طباطبایی که نخواستند جلوی آیتالله بروجردی قد علم کنند. در کتاب دلدلدگان توحید از آقای فانی که مقدمهای بر آن نوشتم، جواب آن مقاله را کاملاً نوشتم و پس از آن چاپش کردم.»
مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه درباره دستگیری پدرش به خاطر یکی از کتابها گفت: «جرج جرداق کتاب امام علی(ع) صدای عدالت انسانی را نوشت که در ابتدا یک جلد بود و سپس مفصل شد. این کتاب عربی بود و در بعضی از محافل که مرتبط با دستگاه [حکومت پهلوی] بودند این نگرانی پیش آمد که این کتاب کمونیستی است. حدود سال 1335 یک روز چند نفر به مغازه آمدند و این کتاب را خواستند. چون پدر این کتاب را نداشت، کسی را به کتابفروشی جعفری تبریزی که پاتوق کتابهای عربی خارج از ایران بود، فرستاد تا چند جلد از آن را بیاورد. در نهایت مشخص شد که آن افراد مأموران فرمانداری نظامی هستند و پدرم را به همراه مرحوم شعرانی که آن کتاب را ترجمه کرده بود و مسئول انتشارات جعفری تبریزی بردند. از آنها تعهد گرفتند تا این کتاب را وارد ایران نکرده و نفروشند.»
مرتضی آخوندی در انتهای این نشست گفت که آیتالله رضا استادی در مراسم ختم پدرش ذکر کرده است تنها موسسهای که هیچگاه کتابی چاپ نکرد که اشکال شرعی داشته باشد یا اعتراضی به آن وارد شود، دارالکتب الاسلامیه است.
اولین نشست از دوره جدید نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» چهارشنبه 23 فروردین ماه 1396 با حضور حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی)، مدیر انتشارات تهران – تبریز، دومین نشست چهارشنبه 30 فروردین با حضور جمشید اسماعیلیان، مدیر انتشارات پرتو، سومین نشست چهارشنبه ششم اردیبهشت با حضور ابوالقاسم اشرفالکُتّابی، مدیر انتشارات اشرفی، چهارمین نشست چهارشنبه 27 اردیبهشت ماه 1396 با حضور حجتالاسلام بیوک چیتچیان، مدیر انتشارات مرتضوی، پنجمین نشست سهشنبه دوم خرداد 1396 با حضور سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه و سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، ششمین نشست سهشنبه نهم خرداد ماه 1396 با حضور مجدد سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه، سید مجتبی کتابچی، سید فرید کتابچی و سید محمد باقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شدهاند.
همچنین اولین دوره نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» از نیمه دوم سال 1393 تا تابستان 1394 به همت نصرالله حدادی در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شد. حاصل این نشستها در کتابی با عنوان «تاریخ شفاهی کتاب» و در 560 صفحه از سوی مؤسسه خانه کتاب منتشر شده است.
تعداد بازدید: 5806