صدای بال ملائک(9)
21 اسفند 1395
از نگاه خسته دوربین/ بر اساس خاطره طلبه بسیجی، بهرام صالحی
گلولهها پیاپی خط ما را نشانهگذاری میکردند. جادههای تدارکات، از دست گلولههای توپ، چند روزی بود که کمتر ساعت آسایش و راحتی را گذرانده بود. سنگرهای کمین هم آرامشی نداشت. همه از دست پدافند تکلولی که زیر صخرهای بزرگ، پناه گرفته و گاهوبیگاه از فاصله هشت کیلومتری، گلولهای آتشین هدیه میکرد، خسته شده بودند. آن روزها کار ما دیدهبانی بود، یعنی زیر نظر داشتن خط پدافندی و مواضع دشمن و برآورد مسافت ما با آنها و اعلام مسافت به خمپارهاندازهای خودی. محل استقرار ما دیدگاهی بر یک بلندی بود که با قبضههای خمپاره، چندان فاصلهای نداشت. آن روز، مثل روزهای پیش، پدافند ضد هوایی تکلول عراقی، تندوتند کار میکرد و در جایجایِ جاده تدارکاتی، گودال حفر میکرد. با چشمیِ قوی دوربین، به خوبی میدیدم که پدافند دشمن، بر روی قلهای و زیر صخرهای محکم، کمین کرده بود و دهانه لوله آن مانند روزنه آتش، گاه سرخ میشد و با هر سرخ شدن، مشتی آتش به بیرون خود جارو میزد.
احساس مسئولیتی که در تأمین امنیت نیروهای خودی داشتیم، رنگ کسالت و گرفتگی به چهرهام زده بود و در تفکری عمیق، به دنبال راهی برای خفه کردن این سر و صدای ناهنجار بودم. از نگاه دوربین که آن هم پس از این چند روز، از تکرار این منظره ناخوشایند، خسته شده بود، تکلول را ملاقات میکردم، البته به این امید که این بار، آخرین دیداری باشد که از آن فاصله طولانی با تکلول مزاحم دارم.
دوربین را روی هدف تنظیم کردم، مسافت را با میلیم دوربین و ماشین حساب محاسبه کردم و... در رو! نخورد. پنج متر به بُرد اضافه کردیم... در رو! گلوله از روی پدافند شیرجه زد و آن سوی قله منفجر شد. باز هم چند متر کم کردم. خمپاره پرتاب شده، پایین صخره به زمین نشست و همین طور تکرار خستهکننده نگاه با دوربین، کم و زیاد کردن بُرد و آتش! هر کاری میکردم، بیفایده بود و باز هم میدیدم تکلول، با پررویی تمام، غرش میکرد. داشتم سخت کلافه میشدم. تکلول در جایگاه محکمی قرار داشت و صخرهها و سنگهای بزرگ اطرافش، همچون غاری امن شده بود که آن را از باران خمپاره ما در امان نگه میداشت. دوربین را ترک کردم و به دیواره سنگر دیدهبانی، ایستاده تکیه زدم که صدای آشنای یکی از بچهها، مرا از بوته افکار نگرانم بیرون کشید:
ـ سلام حاج آقا!
ـ علیکمالسلام، خسته نباشی برادر!
ـ شما خسته نباشید، ما که کاری نکردیم.
از بچههای قدیمی جنگ بود، با چهرهای استخوانی و آفتابسوخته که عمری را در لحظههای تلخ و شیرین نبرد گذرانده و آن روزها هم خیمه جهاد بر فراز کوههای جوانرود زده بود و با اینکه از ستونهای لشکر به شمار میرفت، از درز حرفهایش، ذرهای ادعا بیرون نمیزد. گفتم: «فایدهای نداره، یارو خیلی جاش قرصه.»
ـ راستی حاجی، امروز وضو گرفتی بالا اومدی؟
من چون برای کار عجله داشتم، وضو نگرفته بودم. گفتم: «نهَ نگرفتم.»
با هم پایین آمدیم و وضو را که گرفتیم، احساس میکردم نشاط دیگری پیدا کردهام. به آرامی دست به لوله گرم و پرکار قبضه زد و رو به یکی از برادران گفت:
ـ ما که بالا رفتیم، شما بزنید.
قدم به قدم، از بلندی بالا میرفتیم، به این امید که آخرین باری باشد که برای زدن هدف سمج، پشت دوربین میروم. از بارهای دیگر، خاطره خوشی نداشتم، ولی این بار، وضویی که گرفتم، روحم را شاداب کرده بود و دلم را امیدوار. پشت دوربین خم شدم و نگاهی دیگر به تکلول انداختم. از دیدن دوبارهاش، عقدهام تازه شد و با توکل بر خدا تصمیم جدیتری گرفتم. تخمین مسافت، گرای تکلول، مخابره گرا به قبضه آتش و... خمپاره رها شد.
لحظاتی بعد، از نگاه خسته دوربین به خوبی پیدا بود که خمپاره شتابان، بر بدنه تکلول، بوسهای آتشین زد و بعد از آن، تکهپارههای پدافندِ مزاحم در اطراف قله پخش شد و دود آتش، قله را در بر گرفت. تا دقایقی بعد، آشیانه پدافند، فقط دود به هوا میفرستاد. حیفم آمد پیامرسان توکل، از زیبایی آن صحنه بیبهره بماند. خودش هم مشتاق بود. پشت دوربین که آمد، با دیدن انبوه دود و شعلههای فروزان آتش، در چهره او هم برق شادی و شکر میدرخشید. تا لحظاتی، هر دو فقط چهره همدیگر را که شادی و شگفتی در آن به هم آمیخته بود، نگاه میکردیم و برایمان روشن بود که ما نبودیم که کار را با اولین خمپاره تمام کردیم، که دست دیگری در کار بود که گلوله را تا قلب هدف هدایت کرد: «وَ ما رَمَیْتَ اِذ رَمَیْت و لکَن الله رَمی.»
از سنگر بیرون زدیم. چَند قدم پایینتر از دیدگاه، خدمه خمپاره نیز فهمیده بودند که دیگر نیازی به پرتاب گلوله نیست. پس از آن، خستگی، از تنِ دوربین، بار بست، سنگرهای کمین، آرامشی دوباره یافت و جاده تدارکاتی، در امنیت تمام، آفتاب معتدل کردستان را نظاره میکرد.
تعداد بازدید: 5661