آخرین شب خاطره 1395 برگزار شد
شناسایی، غواصی و بیسیمهایی که میخواستیم
دویستوهفتادوهفتمین شب خاطره
مریم رجبی
08 اسفند 1395
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهفتادوهفتمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، عصر پنجشنبه پنجم اسفند 1395 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه مصطفی کریمپناه، احمد قاسمیبیان و رضا صفرزاده به بیان خاطرات خود از عملیات والفجر هشت پرداختند و روزهای دفاع مقدس را مرور کردند.
در ابتدا تصاویری از این عملیات پخش شد که گفته میشد پیش از آن در هیچ رسانهای پخش نشده است. این تصاویر را اعضای لشکر 10 سیدالشهدا(ع) آورده بودند.
پنج ماه و 25 روز
مصطفی کریمپناه، اولین خاطرهگو در دویستو هفتادو هفتمین برنامه شب خاطره بود. وی گفت: «عملیات والفجر هشت برای بچههای اطلاعاتعملیات پنج ماه و 25 روز به طول انجامید. دقیقا روز سوم ماه محرم در یک بعدازظهر تابستان بود که حاج احمد عراقی در پادگان دوکوهه، بچههای واحدمان را جمع کرد و اطلاعاتی کلی از منطقه عملیاتمان داد. او بیشتر اشاره میکرد که منطقه عملیاتی در غرب است. حدود دو، سه نفر از بچهها؛ که من هم یکی از آنها بودم را نام برد و از ما خواست تا حاضر شویم و راه بیفتیم. وسایل را که شامل چادر، نایلون و وسایل گرم بود، بار ماشین کردیم. چون گفته بودند پاییز و زمستان در راه است و از طرفی، جبهههای غرب بسیار سرد است و باید به اندازه کافی وسایل مورد نیاز را همراه داشته باشیم. از دوکوهه به سمت غرب حرکت کردیم، نیم ساعت مانده بود تا اذان که حاج احمد ماشین را به بهانه نماز نگه داشت، از او دلیل این زود نگهداشتن را پرسیدیم؛ او در جواب گفت: «تا غذا بخوریم و استراحتی بکنیم، وقت نماز هم خواهد رسید.» بعد از نماز، حاج احمد گفت: «من در جنوب کاری دارم و باید به سمت جنوب برگردیم.» من تا آن موقع شک داشتم که عملیات در غرب باشد، آنجا بود که متوجه شدم برای این بوده که حفاظت، رعایت شود و بچهها، حاج احمد و همراهانش را در حال حرکت به سمت غرب ببینند. تا غروب آفتاب به سمت غرب رفتیم و از آن پس تغییر مسیر داده و راه جنوب را در پیش گرفتیم. به پایگاه شهید حبیباللهی رفتیم و در آنجا شهید غلامرضا کیانپور، شهید حاج علی دلهنر و شهید ناصر دواری به ما ملحق شدند. از بین آن جمعی که حرکت کردیم، تنها فرد زنده من هستم و بقیه به درجه رفیع شهادت نائل شدند. به خرمشهر که رسیدیم متوجه شدیم که منطقه عملیاتی همین اطراف است. در آنجا به دنبال خانهای میگشتیم تا در آن ساکن شویم، بچههای سپاه میگفتند که باید صاحبخانه را پیدا کرده و از آن کسب اجازه کنیم تا بتوانیم از آن خانه استفاده کنیم. با پرسوجو فهمیدیم که کارمندان ادارات هنوز در شهر هستند. به اداره آب رفتیم و از یکی از کارمندانش کلید خانهاش را گرفتیم که اتفاقا به مسیر مورد نظر ما هم بسیار نزدیک بود.
من به همراه علی دلهنر به دنبال خانه رفتیم، حاج احمد هر اِکیپی را دنبال کاری فرستاد، خودش و حاج غلام هم که در واقع جزو مسئولان بودند، برای هماهنگی با ارتش رفتند. ما که حدودا سنمان به سربازی میرسید، لباس سربازان ارتشی را که حاج احمد از قبل برایمان خریده بود، پوشیدیم. ما به عنوان سرباز سپاه به ارتش معرفی شده بودیم. حاج احمد و حاج غلام خواستند تا ما به عنوان سرباز برای خطوط پدافند، نگهبانی بدهیم و ارتش نیز قبول کرد.»
کریمپناه در ادامه، توضیحی درباره اروندرود داد: «در آن قسمتی از اروند که ما کار میکردیم، عرض رود حدود 800 متر و عمقش 15 تا 30 متر بود. یک جزیره در آنجا واقع شده است، روبهروی جایی که کارون به اروند میریزد؛ طول این جزیره هشت کیلومتر و عرضش 800 متر است. انتهای این جزیره کمکم باریک میشود. پشت این جزیره، دو جزیره امالبابی کوچک و بزرگ قرار داد. مساحت جزیره امالرصاص تقریبا سهونیم کیلومتر است که هدف تیپ ما بود و برای انجام عملیات در آن، به ما واگذار شده بود. ما شناختی از جزر و مد و حرکت آب نداشتیم و نمیدانستیم باید چگونه در اینجا عمل کنیم. یک روز علی دلهنر، عیسی کرهای، ناصر دواری و من به لب کارون رفتیم تا امتحان کنیم که میتوانیم در آن شنا کنیم یا خیر؟ از یک طرف، طنابی را به کمر علی دلهنر و طرف دیگرش را به تنه یک نخل بسته بودیم. علی به داخل آب رفت و هنگامیکه متوجه شد نمیتواند شنا کند، خیلی سریع او را بیرون کشیدیم. آب، گاهی اوقات سربالا حرکت میکرد و گاهی اوقات راکد بود و ما هیچگونه اطلاعاتی نداشتیم. کمکم شروع کردیم به جمعآوری اطلاعات و مشکل ما اینجا بود که نمیتوانستیم تحقیق یا سوالی کنیم، کاملا محدود بودیم و حتی اجازه نداشتیم از خرمشهر به اهواز یا آبادان برویم. اکیپی که قبل از ما در پایگاه شهیدحبیباللهی مستقر شده بودند، قسم یاد کرده و دست روی قرآن گذاشته بودند که حفاظت را رعایت کنند و تا پایان عملیات از آنجا خارج نشوند و هنگامی که ما رفتیم، از ما نیز خواستند که اگر لازم است سوگند یاد کنیم و ما نیز قول دادیم که رعایت کنیم.
کنار اروند نمیتوانستیم جزر و مد را اندازه بگیریم، پس شروع کردیم به اندازه گرفتن آن در روی یک کشتی چینی که در اروند غرق شده بود و فقط دماغهاش بیرون بود. شب در تاریکی هوا به این کشتی که وسط اروند بود میرفتیم، 24 ساعت آنجا میماندیم و سپس شیفتمان را عوض میکردیم. دفترچهای درست کرده و هر یک ربع به یک ربع، میزان بالا رفتن و پایین آمدن آب را اندازه میگرفتیم.
حدود یک ماه مشغول کارهای مقدماتی بودیم، مانند درست کردن دیدگاه که در آن نگهبانی بدهیم. ارتش، چند دیدگاه داشت؛ اما نیاز بود که ما هم داشته باشیم. کنار اسکله جرثقیلی بود که پیش از جنگ بارهای کشتیها را تخلیه میکرد، پنهانی روی بازوی آن، انتهای دم جرثقیل جایی را درست کرده بودیم که بتوانیم بنشینیم و نگهبانی بدهیم. آنجا جای خوبی بود ولی لازمهاش این بود که حفاظت را کاملا رعایت کنیم. در تاریکی شب، یک نفر به بالای آن میرفت و نگهبانی میداد و شب بعد پایین میآمد و دیگری به جایش میرفت. در واقع هر 24 ساعت، یک نفر آنجا نگهبانی میداد. دوستان ارتشی ما کاملا از این کارهایمان بیاطلاع بودند. بعد از مدتی یک اتفاق افتاد و سه روز به ما مرخصی دادند. من به تهران آمدم و تمام این سه روز را کنار دانشگاه تهران به دنبال کتابهای جغرافیایی میگشتم تا از آنها اطلاعاتی در مورد جزر و مد پیدا کنم. پس از جستوجوی سهروزه، توانستم سه کتاب پیدا کرده و به خرمشهر برگردم و با مطالعه آنها اطلاعات خوبی به دست بیاورم.
اسکله گمرک خرمشهر ستونهایی داشت که به داخل آب رفته بودند و جای خوبی برای این بودند که چیزی به آنها وصل کنم تا جزر و مد را اندازه بگیرم. چوبهای سفید و رنگی را از کارگاه نجاری پیدا کردم و با ماژیک روی آنها سانتیمتر زدم و کار ثبت کردن جزر و مد را شروع کردم. حداقل و حداکثر نوسان جزر و مد اروند سه متر و 70 سانت بود که خوشبختانه آن چوبها پنج متر ارتفاع داشتند. کمکم توانستم اطلاعاتم را تکمیل کنم. فهمیدم که دقیقا در چه ساعتی جزر میشود، در چه ساعتی مد میشود، در چه ساعتی آب راکد است، چه ساعتی سربالا میرود و چه ساعتی سرعت بالایی دارد که ممکن است هر غواصی را ببرد. همزمان بچهها تمرینهای غواصی را شروع کرده بودند. یک شب بعد از تمرین، حاج غلام از بچهها خواست تا 10 کیلومتر خلاف جهت آب را شنا کنند تا آمادگی بیشتری برای کار شناسایی کسب کنند. 10 کیلومتر خلاف آب شنا کردن کار بسیار سختی است، به همین جهت بچهها از من که دوستی قدیمی با حاج غلام داشتم، خواستند که او را راضی کنم که از این کار منصرف شود. من وقتی این موضوع را با حاج غلام مطرح کردم، ایشان متوجه شد که به درخواست بچهها این حرف را زدهام و در جواب گفت که تا زمانی که زنده هستند، شنا کنند و زمانی که مردند، تکلیفی برگردنشان نیست چون مرده وظیفهای ندارد! شب، بعد از شام و استراحت، به مکانی که در کنار کارون بود و همیشه در آنجا تمرین میکردیم، رفتیم. لباس غواصی را برداشتیم و برای انجام این تمرین آماده شدیم. طنابی برداشتیم و قرار شد که همگی این طناب را بگیرند که اگر کسی کم آورد از طناب آویزان شود تا از یکدیگر جدا نمانیم، در نهایت نتوانستیم 10 کیلومتر را تا انتها برویم و بعد از حدود چهارکیلومتر رفتن، با دیدن مداوم کورسویی از یک چراغ کنار کارون متوجه شدیم که در حال درجا زدن هستیم و برگشتیم.
نیروهای دیگر هم به ما اضافه شده بودند که در سه محل مستقر شده بودیم، وظیفه من این بود که زمان حرکت همه تیمها را روی یک کاغذ بنویسم و هنگامی که ماشین توزیع غذا میآمد، کاغذها را به او داده تا به دست بچهها برساند. مثلا مینوشتم که چه ساعتی میتوانید حرکت کنید و چه ساعتی باید برگردید. کار شناسایی تقریبا از اینجا شروع شد که بعد نیاز شد که بچهها پل پشت جزیره را هم ببینند و من اگر بخواهم توصیفی از این مسیر بدهم، باید بگویم که ما از روبهروی کارون باید داخل اروند میشدیم، سه کیلومتر خلاف جهت اروند به سمت شمال، شنا میکردیم، غواصمان باید جزیره را دور میزد و به پشت جزیره میرفت تا به پل برسد، چهار کیلومتر برمیگشت تا پایین پل را شناسایی کند و این مسیر را دوباره برمیگشت؛ در نهایت حدود هشتکیلومتر باید شنا میکرد تا برسد و هشتکیلومتر هم شنا میکرد تا برگردد. برای این کار باید زمانبندی درستی میشد که از آب راکد به موقع استفاده شود، از زمانی که آب، خلاف جهت میرود، بهترین استفاده شود و این زمانبندی را تقریبا میدانستیم.»
وی در ادامه افزود: «حدودا پنج ماه و 25 روز برای شناسایی جزء به جزء طول کشید و کارمان به جایی رسیده بود که برای تکتک عراقیهایی که هر روز میدیدیم، اسم گذاشته بودیم. آنقدر شناسایی، جزء به جزء بود که تمام نخلها و سنگرها را میشناختیم، در واقع شناسایی در جزئیترین مسائل عملیات نیز بود. گاهی اوقات بعضی از افراد گمان میکنند که بر حسب اتفاق و بیدلیل جایی انتخاب شده و بدون هیچگونه زحمتی آن مکان تصرف میشود؛ من به بخش کوچکی از این سختیها اشاره میکنم. رزمندگان ما غواصی میکردند و دوستان ارتشیمان که هر روز با آنان زندگی میکردیم، هیچگونه اطلاعی از کار ما نداشتند. شب، هنگامی که یکی از بچهها قرار بود غواصی کند و برای شناسایی به آب برود، بسیار امکان این وجود داشت که دوستان ارتشی از این ماجرا مطلع شوند، پس نیم ساعت قبل از اینکه غواص رها شود، دو نفر پیش نگهبانهایی که غواصان ما قرار بود از بینشان رد شوند، میرفتند و با صحبت و شوخی سرشان را گرم میکردند و چون زمان دقیق به آب رفتن غواص را میدانستند، بعد از آن به سنگر میرفتند و دوباره زمان دقیق برگشت غواص، به سراغ سربازان ارتشی میآمدند تا با گرم کردن سرشان، غواص از آب بیرون آمده و از آنجا فاصله بگیرد. این کار حساس مداوم انجام میشد و حال اینکه پنهان کردن لباس غواصی خیس و آب کشیدن خود غواص به صورت پنهانی، کاری بسیار سخت بود و برای هر کدام از این ماجراها باید کتابی نوشت، چون با توجه به اینکه ما با دوستان ارتشیمان در یک سنگر بوده، همسنوسال بودیم و با هم دوستی بسیاری داشتیم، پنهان کردن لباس، دیدهبانی و تمام فعالیتهای شناسایی که به مدت پنج ماه و 25 روز به طول انجامید، بسیار طاقتفرسا بود. در یک مرحلهای حتی به خاطر یک اتفاقی، دوستان ارتشی، شهید دلهنر و شهید دواری را برای بازداشت فرستادند و البته قبل از بازداشت با وساطت بخشیده شدند و برگشتند.
بعد از یک دوره طولانی شناسایی برای انجام عملیات، بسیار نگران بودیم و این نگرانی برای بچههای اطلاعاتعملیات بسیار بیشتر بود. نگران اینکه آیا واقعا بچهها میتوانند از این خط فشرده عبور کنند؟ خطی که آب تا فاصله سه تا چهار متری سنگرهای دشمن بود. وقتی غواص میخواست از آب بیرون بیاید فقط چند متر از سنگرهای عراقی فاصله داشت. این نگرانیها برای بچههای ما بیشتر بود.
یک شب قبل از عملیات دور هم نشسته و بسیار نگران نتیجه عملیات بودیم که دوست عزیزمان حاج علیآقا ترابی گفت: «من استخاره کردهام، این آیه آمده است که: «و به دنبال آن ما به موسی وحی کردیم، عصایت را به دریا زن، دریا از هم شکافته شد و هر بخشی همچون کوه عظیمی بود.» آرامش خوبی در آن لحظه به بچهها دست داد و همه از آن اضطراب راحت شدیم. انگار آب سردی روی آتش ریخته شده است. شب بعدش که در واقع شب عملیات بود، بچههای ما به دو گروه تقسیم شدند، یک گروه همراه غواصها میرفتند و یک گروه تیمهایی بودند که همراه گردانها میرفتند. مکانی را قرار گذاشتیم که قبل عملیات با هم خداحافظی کنیم. معمولا وقتی بچههای ما نماز جماعت میخواندند، کسی که بزرگتر یا پیشکسوت بود جلو میایستاد. آن شب برای اولین بار شهید جلال توکلی پیشنماز شد و هنگامی که به قنوت رفت، آنقدر اشک ریخت و از خدا طلب شهادت کرد که هقهق او اجازه نمیداد نمازش را ادامه بدهد. جلال توکلی و محمد پرگنه اولین شهدای امالرصاص بودند.»
کریمپناه در ادامه قسمتی از عملیات والفجر هشت را اینگونه شرح داد: «بعد از اینکه وارد فاو شدیم، محدوده دریاچه نمک را به ما دادند که در ادامه در آنجا پدافند کردیم. دریاچه نمک، دریاچه وسیعی بود که آب دریا به داخل آن میآمد و در گرمای تابستان آب بخار شده و نمک تهنشین میشد. تیپ ما روی بخشی از این دریاچه قرار داشت. گردان حضرت علیاصغر که فرمانده آن، حسین اسکندرلو بود، وارد عملیات شد و آنجا عملیات انجام داد. بعد از عملیات عراق حرکت کرد و خواست جلوی ما یک خط پدافندی تشکیل بدهد. ما از بچههای اطلاعاتعملیات دو نفر را داشتیم که از ناحیه پا قطع عضو بودند، یکی حاج احمد عراقی مسئول اطلاعات و دیگری جعفر حق. یک شب فرمانده وقت تیپ حاج یدالله کلهر از ما خواست که به مواضعی که دشمن اشغال کرده برویم و آنجا را شناسایی و دقیقا مشخص کنیم که کجاست و وضعیت چگونه است. از بچههای تخریب هم خواسته بود تا آماده باشند. به دلیل اینکه چند روز در منطقه بودیم، بسیار خسته شده بودیم و از طرفی به دلیل بارش باران در آن منطقه باتلاق ایجاد شده بود، جوری که تا زانو در گل شل فرو میرفتیم. با این وضعیت، تردد هیچ وسیله نقلیهای امکان نداشت و این عوامل باعث شدند که رفتن و شناسایی مواضع اشغال شده توسط دشمن بسیار سخت باشد. چهار نفر بودیم، من، جعفر حق، ناصر دواری و شهید جریری که باید این کار را انجام میدادیم. همه آنها شهید شدند. قرار شد از ما چهار نفر، یک تیم دو نفره برای شناسایی برود و یک تیم دو نفره برای دیدهبانی برود. قرار بود من برای شناسایی بروم و ازجعفر، چون پایش قطع شده بود، نخواستم تا همراه من بیاید. داوطلب شدم که تنها بروم، اما جعفر اصرار داشت که با من بیاید و من هم در نهایت قبول کردم. در آن باتلاق اندکی راه رفتیم، اما جعفر عقب میماند، از لحاظ بنیه خوب بود، اما پای مصنوعیاش در گل گیر میکرد و درمیآمد. چند بار از او خواستم که همانجا بنشیند تا من بروم و برگردم، چون مسیر طولانی بود و باید ابتدا به خط خودمان میرسیدم و سپس به سمت خط دشمن حرکت میکردم. حتی تا خط خودمان نیز راه بسیاری مانده بود، اما او قبول نمیکرد، در نهایت جعفر شلوارش را تا بالای زانوها بالا کشید و بند چرمی پایش را شل کرد. با هر قدمی که برمیداشت با دستهایش پای مصنوعی را از گل درمیآورد و یک قدم به جلو میکشید. ما باید تا حدود 9 کیلومتر را با این سختی با جعفر میرفتیم تا مواضع دشمن را شناسایی میکردیم. خلاصه با هر سختی که بود کارمان را انجام داده و گزارش را تحویل دادیم. صبح روز بعد من وقتی وارد سنگر شدم، احساس کردم که جعفر چیزی را از من مخفی کرد و پتو را سریع به روی خودش کشید، ابتدا با خودم فکر کردم که مجروح شده یا ترکش خورده، اما وقتی با اصرار پتو را از رویش کشیدم دیدم که آن پای قطع شده، در معرض شیمیایی بسیار عفونت کرده و خونریزی دارد و قبل از ورود من، جعفر در حال پانسمان پایش و تمیز کردن داخل پای مصنوعی بود. روز قبل جعفر با این پا هشت کیلومتر در باتلاق با من آمده و برگشته بود. جعفر چند ماه بعد در عملیات کربلای یک به شهادت رسید؛ حاج احمد عراقی در کربلای پنج، علی دلهنر در فکه و عیسی کرهای در والفجر چهار ناصر دواری همزمان با عملیات در حاج عمران مجددا مجروح شد و به خاطر عوارض شیمیایی برای عمل و درمان به آلمان رفت و در آنجا به شهادت رسید.
تیمی که من برای اولین بار کار شناسایی را با آن شروع کردم، همگی به شهادت رسیدند و قسمت این بود که من بیایم و بخش کوتاهی از داستان این بزرگان را برای شما بازگو کنم. ما برای پنج ماه و 25 روز دوره شناسایی و 73 روز حضور در فاو، نیاز داریم که تعداد بیشتری از دوستان بیایند و اتفاقاتی که در این عملیات گذشته را نقل و سپس ضبط بکنند.»
یا اینطرف ساحل، یا آنطرف ساحل
احمد قاسمیبیان دومین خاطرهگوی این برنامه بود، وی سخنانش را اینگونه آغاز کرد: «برادر عزیزمان آقای کریمپناه از عملیات در امالرصاص گفت و بنده هم سعی میکنم از امالرصاص به فاو برسم. لازمه عملیات غواصی، کار در آب یا شنا در کنار رودخانه بود تا آمادگی لازم به دست بیاید. عملیات، عملیات سختی بود و نیاز به قدرت بدنی بالایی داشت و این کار میسر نمیشد مگر اینکه بچهها در آب کار میکردند. ابتدا بچهها شنا یاد میگرفتند، مرحله بعد آشنایی با لباس غواصی بود، از پوشیدن لباس گرفته تا کار با آن در آب. برای بالا بردن قدرت بدنیشان، فین غواصی که در واقع همان کفش غواصی است را به پا میکردند و در آب پا میزدند. در ضمن بچهها برای بالا رفتن قدرت بدنیشان باید لجننوردی میکردند و در لجنی که تا کمرشان بود، راه میرفتند و یا بعضا در قایق مینشستند و خلاف جهت آب پارو میزدند. بچهها در فصل سرد در آب سرد شبانهروز کار میکردند.
شب عملیات امالرصاص ما در سنگر مستقر شدیم و بچهها شروع کردند به مناجات کردن و دعا خواندن. سردار خادمالحسینی اشاره کرده بودند که سکوت در این عملیات خیلی مهم است و در واقع حرف اول و آخر را سکوت میزند، چون فاصله ما با دشمن کم بود و صدا به راحتی در سطح آب عبور میکرد. آن شب بعد از اینکه بچهها دعا خواندند، من در سنگر بودم و دیدم که ابرها آمدند و باد ملایمی وزیدن گرفت و نیزارها را به حرکت در آورد و باعث شد که آنجا از سکوت مطلق درآید و اگر صدایی هم از بچهها بیرون میآمد، باد آن را پوشش میداد و به نظر من این اتفاق از دعای بچهها و عنایت خداوند بود. سپس ما باید در قالب دستههای پنج، شش نفره وارد آب میشدیم. من مسئول دسته بودم. لباس و کفشهای غواصی آماده بود. بچهها در یک اتاقک، قبل رفتن نماز شب خواندند و توسل کردند، سپس در تاریکی بچهها در حال آماده شدن بودند. من چون باید با بچهها صحبت میکردم و مواردی را انتقال میدادم، کفشهای غواصیام را گم کردم. این اتفاق خیلی برایم سخت بود؛ چون به شدت علاقه داشتم که در این عملیات شرکت کنم و از طرفی این مسئولیت را به من داده بودند که وقتی به آن طرف آب رسیدیم، گروههای آبی - خاکی که لباس غواصی ندارند و با قایق میروند را هدایت کنم که از کانالی بروند تا به عمق جزیره برسند. به ما کفشهای مخصوص کشتی هم داده بودند که آنها را به پا داشتم و دنبال فین غواصیام میگشتم. من چهاردستوپا زیر پای رزمندهها در جستوجو بودم و هر از چندگاهی دستم به قوطی مهمات میخورد و صدایی بلند میشد. به خاطر تاکید فراوان روی سکوت، با هر صدا رزمندهها لگدی به پهلویم میزدند تا سرو صدا ایجاد نکنم و نمیدانستد که من مسئول دسته آنها هستم. وقتی که بچهها آماده رفتن بودند دور و اطراف را نگاه انداختم ولی کفشم را پیدا نکردم.
معمولا وقتی آب از یک سمت میآید، یک طرف رودخانه را برش داده و به آن عمق میدهد و طرف دیگر را ساحلی میکند. آنجایی که ما بودیم آب برش داده شده بود و ما این موضوع را نمیدانستیم. یک نوع بیسیمهای بزرگی داشتیم که روی کمربندمان وصل کرده بودیم. با خودم فکر میکردم که خدایا چه کار کنم؟ لباس غواصی مرا بالا نگه میداشت، اما با اسلحه و مهمات آدم به پایین کشیده خواهد شد. این موضوعها از ذهنم گذشت و به ناچار به آن پنج نفر عضو دستهام با ناراحتی گفتم که شما بروید. این طرف و آن طرف را به دنبال یک کفش غواصی نگاه میکردم که ناگهان چشمم به یک بنده خدایی افتاد. پرسیدم: «چهکاره هستی؟» گفت: «تعاون.» با کمی اصرار و توضیح مسئولیتم در آن طرف آب کفشهایش را گرفتم، اما آن کفشهای غواصی از نوع گالشی بود که بند نداشت. وقتی پوشیدم خیلی خوب بود و کاملا اندازه پاهایم بود. یک فین که خودم داشتم، دوتا نیز از او گرفتم، پس یک عدد را روی کمربند غواصیام نصب کردم. همین که وارد آب شدم یکدفعه به عمق کشیده شدم. بیسیم هم که ضد آب بود و به کمرم وصل بود و دورش هم پلاستیک کشیده بودم. بعد از اندکی به بچهها رسیدم و پشت همدیگر را گرفتیم تا از هم جدا نشویم و به معبری که میخواهیم برویم.
چند جا معبر در نظر گرفته بودند که یکی از آنها به نام حضرت زینب(س) بود و علت اینکه فرمانده محترممان سردار حاج خادمالحسینی بعداً نام گردان را به نام حضرت زینب(س) قرار داد، شاید همان معبر باعث شد. وقتی که اندکی در آب حرکت کردم، کفشها شل شدند. با آن مهمات نمیخواستم ستون به مشکل بربخورد و هم میخواستم خودم را برسانم. برای اینکه نور از صورتمان منعکس نشود یک گونی به سرمان انداخته بودیم. آب میزد و توی صورتمان میخورد و من با این وضعیت، دائم به پایین میرفتم و کفش را درست میکردم و برای نفس گرفتن، دوباره بالا میآمدم، خیلی وضعیت بدی بود. یک تا دو بار این کار را کردم ،که ناگهان کفش، کلا از پایم درآمد و سعی کردم آن کفشی که به کمرم بود را بپوشم و برای این کار هر وقت که پایین میرفتم نیم متر از سطح آب فاصله میگرفتم، نیم متر هم که آب مرا به پایین میکشید و جمعا هر بار برای نفس گرفتن یک متر به زیر آب میرفتم و بالا میآمدم. بعد از اینکه اندکی با آن کفش حرکت کردم، آن هم درآمد. گفته بودند آنطرف آب سیمخاردار است و برای رد شدن از آن باید تمام مهمات، اسلحه و وسایلتان به بدنتان چسبیده باشد، به همین دلیل کاملا آن وسایل را محکم به خودم بسته بودم و حالا که یک کفش غواصی بیشتر نداشتم، نمیتوانستم آنها را از خودم جدا کرده و سبکتر حرکت کنم. با این وضعیت مدت زمانی در آب تنها ماندم و بچهها فاصله گرفته بودند. در آن موقعیت به خدا میگفتم: «تنها تو را میپرستم و از تو یاری میجویم». از خدا خواستم که یا به این طرف ساحل یا به آن طرف ساحل برسم. ناگهان دیدم که یکی از بچهها در حال نزدیک شدن است، از او خواستم تا مرا به آن طرف آب ببرد. پس کمر او را گرفتم و با یک دست و پا به همراهش شنا میکردم تا به خط دشمن رسیدیم. به جایی رسیدیم که صدای عراقیها را میشنیدیم و نی هم نبود. برای اینکه بدنمان کامل در خشکی نباشد و دشمن ما را ببیند، به داخل آب برگشتیم و چون کفش نداشتم، کاملا به داخل آب نرفتم. اندکی به سمت راست حرکت کردیم که منور زدند، من با دوتا انگشتم سیمخاردار را گرفته و صورتم را به سمت خودی کردم. اندکی باران زد و باعث شد که دشمن از سنگرهای دیدهبانی، برجها و دکلهایشان به سنگرهای اجتماعی بروند؛ این خیلی برای ما خوب بود. بالاخره رسیدیم به سر ستون و بعدا متوجه شدیم که ستون سر معبری است که به نام خانم حضرت زینب(س) است. به هر طریقی رمز عملیات گفته شد و ما از همان کانال وارد خط دشمن شدیم. از بین همان سیمخاردارها رد شدیم؛ کفشهایمان را در آوردیم و به کانال رسیدیم. از یک سنگری سر در آوردیم که سنگر آرپیجی بود، اسلحهها و گلولهها کناری بودند و مسئولش به سنگر اجتماعی رفته بود. حاج خادمالحسینی و همراهانش در کانال نارنجک میانداختند و به سمت جلو حرکت میکردند، در همین حین، ما هم وارد کانال شده و پشت سر همین بزرگواران حرکت میکردیم، ناگهان صدای جیغ بلندی از عراقیها شنیدیم و بچهها شروع کردند به نارنجک انداختن. همانطور که نارنجک میانداختند من به داخل نخلها نگاه کردم و دیدم شخصی با اُورکت از این سنگر به آن سنگر میرود. ناگهان متوجه شدم که این شخص عراقی است، چون بچههای خودی، لباس غواصی به تن داشتند، نارنجکی برداشتم و به طرفش پرتاب کردم؛ حواسم به نخلهای بالا سرم نبود. باعث شدند نارنجک به طرف خودمان برگردد و چون در کانال بودیم، نمیتوانستیم حرکت زیادی بکنیم، خوشبختانه جلوی کانال منفجر شد.
بعد از آن بچههای تخریب، سیمخاردارها را جمع و محیط را آماده کردند برای رسیدن قایقها تا بچهها بیایند و پهلو بگیرند و نیروهای عملیات به عمق بروند. همین اتفاق هم افتاد، من سر کانال بودم که آمدند و به مسئول گردانشان مسیرهای حرکت را نشان میدادم تا به عمق خط دشمن بروند. این اتفاق افتاد و الحمدلله کار غواصهای آنجا به پایان رسید، چون خط تصرف شد.»
وی در ادامه در مورد عملیات والفجر هشت این چنین گفت: «گروهانمان را پشت سر حاج خادمالحسینی مستقر کرده بودیم. ما در موقعیت احتیاط قرار داشتیم و حاج خادمالحسینی و همراهانشان در خط جلو و پیشانی جنگی قرار داشتند. فرماندههایم آقای نصرالله سعیدی، آقای کیانپور و آقای میررضی در سنگری بودند و از من خواستند در جادهای که قبل از مسیر حاج خادمالحسینی است، بچههایم را مستقر کنم تا قبل از رسیدن بچههای لشکر علیبنابیطالب(ع) برای حاج خادم مشکلی پیش نیاید. به دلیل علاقهام به حاج خادم سریع راه افتادم. به من گفته بودند که یک گردان از طرف حاج خادم در راه است، این گردان را به داخل جاده ببر و وقتی آنجا مستقر شدند، برگرد. فاصله حدود صد متر بود، دویدم و رسیدم و وقتی آن بچهها هم رسیدند، آنها را به داخل جاده بردم. آقای دواری هم با من بود. به همراه او در حال برگشتن بودیم که بچههای گردان هم آمدند. من زودتر از آقای دواری حرکت میکردم. ناگهان در جاده چند تا شیء مانند کلاه دیدم که پشت سر هم بودند، با خودم فکر کردم که شاید کلوخ است، اما وقتی اندکی جلوتر رفتم متوجه شدم که کلاه است و مطمئن شدم که عراقی هستند. موضوع با آقای دواری در میان گذاشتم، با تعجب گفت: «بله اینها عراقی هستند.» به بچههای گردان اطلاع دادیم و گفتیم که اینها دسته شناسایی عراق هستند و پرسیدیم که آیا سلاح و مهمات دارید؟ آنها حتی یک فِشنگ هم به همراه نداشتند و گفتند که از ما خواسته شده بود که مهمات و اسلحههایمان را به حاج خادم و بقیه بدهیم. پس به آنها گفتیم که سریع نیروها را برگردانند. آنها سریعا نیروها را به سمت عقب برگرداندند. از آنجا 150 متر فاصله گرفتیم که نمکزار بود و مجبور بودیم در بعضی از جاها چهار دستوپا برویم که پنجههایم همه خورده شده بودند و نمک اذیت میکرد. دستهایمان را با گونی سنگرهایی که اطرافمان بود پوشاندیم. به هر طریقی بود، خودم را به یک سهراه رساندم، خمپاره میزدند، سریع، خودم را پشت یک وانت که مجروحها را گذاشته بودند، انداختم. به عقب برگشتیم، به سنگر رسیدم و به آقای نصرالله سعیدی، کیانپور و شهید میررضی گفتم که کسانی که آنجا بودند، هیچ مهمات و اسلحهای نداشتند و به عقب برگشتیم؛ بچهها هم در راه، در حال آمدن هستند. در آن وضعیت که من، آقای نصرالله سعیدی و آقای فرهنگی کنار سنگر ایستاده بودیم، یک خمپاره به سنگر خورد که یک ترکش آن به آقای نصرالله سعیدی و یک ترکش هم به سر آقای فرهنگی خورد، اما به من ترکشی اصابت نکرد و این آخرین اتفاق در عملیات والفجر هشت بود.»
ساخت بیسیم ضد آب
خاطرهگوی سوم رضا صفرزاده بود، او خاطره خود را به اینصورت تعریف کرد: «حدود 20 روز تا یک ماه قبل از عملیات، فرمانده من را احضار کرد و اصرار داشت که ما بیسیمهایی میخواهیم که ضد آب باشند. ما در تعمیرگاه فردی را داشتیم به نام آقای امینآرا که مسئول تعمیرگاه بود، لیسانس الکترونیک داشت، تحصیلاتش را هم در آمریکا گذرانده بود و از آن بچه حزباللهیهای ناب بود. صدایش کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم، با اینکه فرمانده از من خواسته بود که این موضوع را به کسی حتی جانشینم نگویم. با خودم فکر کردم که اگر بیسیم پیآرسی77 که آکبند و نو باشد، گیرمان میآمد، شاید جواب میداد، آن هم نه میکروفونش، بلکه سیستمش.
من میدانستم که عراقیها یک بیسیمهایی دارند که زیر حنجره وصل میشود و نیازی به صحبت کردن ندارد و همین که اراده به صحبت بکنی، صوت را از حنجره میگیرد. با خودم گفتم اگر بتوانیم این را روی بیسیم 77 بخوابانیم و ضد آبش بکنیم، جواب خواهد داد. از امینآرا پرسیدم که میتوانی چنین کاری بکنی یا خیر؟ گفت: «برای چه میخواهی؟ گفتم چرایش را نپرس.» گفت: «باید فکر کنم.» او حدود چهار، پنج ساعت در اتاق در بسته با هدفون و بیسیمهای عراقی ور رفت و در نهایت بعد از چهار، پنج ساعت با خوشحالی گفت که میشود. گفت اگر سیمش را ببریم جواب خواهد داد، امتحان کردیم و دیدیم که درست است و صوت را از حنجره میگیرد. به ضدآبش هم فکر کردیم و با آقای مهندس بیاتی که رشتهاش الکترونیک بود مطرح کردیم، او ماشینی خواست تا با آن به نیروگاه رامین اهواز برود و بعد از برگشت یکسری چسبهای خاص برایمان آورد که من آن را به آقای امینآرا دادم و گفتم که اینها را روی بیسیم77 بگذار و سعی کن که ضد آبش کنی؛ من به تو یکسری بیسیم نو میدهم و سعی کن سوکِتهایشان را که به هم وصل میشوند، درست کنی. بعد از اینکه درست کرد، بدون آنکه به کسی بگوید، پیش من آورد و امتحان کردیم و جواب داد. بعد از آن هفت، هشت تا بیسیم را به بچهها دادم تا از این بیسیمها درست کنند. در نهایت آنها را پیش فرمانده آوردم، ولی او باور نمیکرد. لب کارون، مقری داشتیم که یگان دریایی لشکر بود، حاج خادمالحسینی، حاج عبدالله کلهر و شهید کیانپور هم بودند. چند تا از بیسیمچیها هم آمدند و این بیسیمها را به آنها وصل کردیم و چند بار به زیر آب رفتند و بالا آمدند و مطمئن شدند که جواب میدهد. گفتند: «اینجا فاصله نزدیک است»، قایق آوردند و دورتر نیز امتحان کردند و جواب داد.
برای شب عملیات آن تعداد بیسیم را که میخواستند فراهم کردیم و بچهها رها شدند. قرارگاه تاکتیکی ما هم با خط مقدم حدود صد تا دویست متر فاصله داشت. وقتی که بچهها رها شدند یک گلوله به سقف قرارگاه خورد و تمام کابلها و آنتنها را قطع کرد. من سریع یک بیسیم 77 از سوراخ سقف بیرون دادم و آن را با چفیه بستم. از یکی از دوستان خواستم تا آن را نگه دارد و بچهها را هدایت کند تا بقیه را آماده کنم. همچنین از او خواستم با بچهها صحبت کند، او به آرامی یکی از بچهها را صدا زد و آن شخص پاسخ داد. من نیز دو کابل یدکی که داشتیم را برداشتم و سریع آن کابلها را به هم وصل کردم و اعلام کردم که هم شبکه پشتیبانی و هم شبکه عملیاتی آماده است.»
دویستوهفتادوهفتمین برنامه از سلسله نشستهای شب خاطره به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه پنجم اسفند 1395 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
تعداد بازدید: 6690