صدای بال ملائک(1)
25 دی 1395
اشاره: از این هفته «مجموعه خاطرات روحانیان رزمنده؛ تیپ مستقل 83 امام جعفر صادق(ع) روحانیان رزمی تبلیغی» با عنوان «صدای بال ملائک» را میخوانیم. دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری این کتاب را در سال 1374 برای نخستین بار منتشر کرد و خاطرات به کوشش همان تیپ 83 گردآوری و تدوین شدهاند. «صدای بال ملائک» شامل 11 خاطره از راویهای متفاوت است.
■
خیره در آسمان یک لبخند/ راوی:زینالعابدین صیّادی
سیمای مهتابیاش، در هاله سپید و ابرگون محاسن انبوهش میدرخشید، و ابروان پرپشتش، حُزن پرشکوه چشمانش را سایه میکرد. هر چه زودخیزتر بودی، باز در تاریکای چادر نمازخانه، قامت چهار شانهاش را میدیدی که به نیایش ایستاده است. لازم نبود زیاد دقّت کنی، خودش بود، «عمو مراد» که ما گاه به شوخی «پیرمرد» صدایش میکردیم و او چهرهاش را با تظاهر به ناراحتی، کمی در هم میکشید و بعد میخندید و با لحنی نمکین میگفت:
ـ پیرمرد، جد و آبادتان است، پدر صلواتیها!
آنها که بیشتر میشناختندش، جوری از دلاوری و شجاعتش حرف میزدند که باور نمیکردی همین پیرمرد سپید موی متواضع را میگویند، چه عشقی داشت به بسیجیها!
آن روز خوب یادم هست، ایستاده بودم و از دورتر تماشا میکردم تا این که عمو مراد از راه رسید و بچّهها شوخیکنان دورهاش کردند و این صدای دورگه حسن بود، که بلند بلند حرف میزد و سر به سر پیرمرد میگذاشت:
ـ عمو مراد! نمیترسی شهید یا مجروح بشی؟
ـ من دیگه عمر خودمو کردم...
حسین خندید و گفت: «پس اگه بهتون گفتم پیرمرد، دیگه ناراحت نشیدها!»
که همه بچّهها زدند زیر خنده.
ـ ای پدر صلواتی...!
حسن دوباره میان حرفهای عمو مراد دوید:
ـ تازه، پیرمردها اگه شهید هم بشن، به بهشت راهشون نمیدن!
عمو مراد رندانه پاسخ داد:
ـ پس مواظب باش شهید نشی!
و بعد حسن گفت:
ـ یعنی اول جوون میشن، بعداً خدا میبردشون بهشت...
چون تجمّع بچهها بیرون از سنگرها حکم بازی با جان را داشت، عمو مراد خداحافظی کرد و به طرف سنگر خود راه افتاد. وقتی به نزدیکی من رسید، سلامش کردم. سر برداشت و با سایهبان کردن دستش، نگاهم کرد.
ـ سلام، پسرم!
ـ امروز خیلی سرحالید، عمو مراد!
لبخند، تمام چهرهاش را پر کرد. آدمی که همین امروز غسل شهادت کرده، باید هم خوشحال باشد. هنوز حرفهایمان تمام نشده بود که خبر رسید عراقیها مشغول تردّد هستند. وقتی سراسمیه به بالای خاکریز دویدم، درگیری شروع شده بود و دقایقی بعد، فضا در مه خاکستری انفجارها و گرد و غبار نبرد فرو رفته بود و بوی غلیظ و خَشَن باروت به مشام میرسید.
گاهگاه فریاد پیرمردی را میشنیدم که پژواک صدایش با نعره خمپارهها درمیآمیخت:
ـ امروز، روزی است که باید مردانه جنگیدن را به دشمن بیاموزیم... خاکریز، در آرامش بعد از یک توفان، نفس تازه میکرد و غبار میدان فرو مینشست که کسی فریاد زد:
ـ عمو مراد ترکش خورده!
نفهمیدم چگونه خود را به سنگر عمو مراد رساندم. زخم عمیقی بر سینهاش شکفته بود و چند نفر از بچّهها بالای سرش نشسته بودند. حسن، عمو مراد را در آغوش گرفته بود و با بغضی نشکفته، دست بر سر عمو میکشید.
ـ عمو! تو رو خدا دعا کن!... دعا کن من هم شهید بشم!
نگاه پیرمرد به گوشهای که سلاحش تنها مانده بود، خیره ماند. من در آن لحظات، مات و مبهوت شده بودم. وقتی به خودم آمدم، دستانم غبار غربت را از مسلسلی بر خاک افتاده، میزدود و یادگار رزمندهای پیر را در سینه میفشردم. نگاه پیرمرد، همراه با لبخندی رضایتمندانه، به دستهایم مینگریست. لحظهای بعد، وقتی از پشت حلقههای متلألؤ اشک، به سیمای آن رزمنده پیر که حالا مثل ماه میدرخشید، نگاه کردم، لبخندی آرام و معصومانه بر پهنه چهره نورانیاش ابدی شده بود و نگاهش روشنای افق دور دست را مینگریست.
تعداد بازدید: 5122