گفت‌وگو با موسی صدقی درباره خاطراتش

رمزهایی که با «پژگچ» می‌ساختیم

سارا رشادی‌زاده

23 تیر 1395


پس از گذشت 36 سال از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، هنوز هم یاد و خاطره عملیات‌ها از گرمای سوزان جبهه‌های جنوب تا سرمای کوه‌های جبهه‌های غرب در ذهن رزمندگان باقی مانده است. رزمندگانی که پس از هر بار مجروح شدن، باز هم به جبهه‌های نبرد بازمی‌گشتند تا از آرمان‌ها و خاک وطن خود دفاع کنند. موسی صدقی، رزمنده‌ای که آن روزها دوران نوجوانی را پشت سر می‌گذاشت، یکی از افرادی است که پس از هربار مجروح شدن بلافاصله خود را به جبهه‌های جنوب و غرب می‌رساند تا بتواند در کنار دیگر رزمندگان از خاک اجدادی خود دفاع کند. صدقی در گفت‌وگو با سایت تاریخ شفاهی ایران از خاطرات روزهای گرم تابستانی در جبهه‌های نبرد و روزهای عملیات والفجر8  سخن گفت.

آقای صدقی، خودتان را معرفی کنید و بگویید نخستین بار چطور سر از جبهه‌های نبرد در آوردید؟

من، موسی صدقی، متولد سال 1347 هستم و تقریبا 13 سال داشتم که مانند تمامی نوجوانان هم‌سن و سالم در آن دوران توجه‌ام به جنگ و درگیری‌های عراق با ایران جلب شد. آن روز‌ها علاقه به حضور در جبهه‌های نبرد میان نوجوانان به قدری زیاد بود که برای اعزام آنان به جبهه‌های غرب و جنوب مصاحبه‌ای تعیین می‌کردند و در صورت پاسخگویی به سوالات اجازه اعزام به جبهه‌های نبرد را می‌یافتند.

آن زمان در مساجد اعلام کرده بودند که بچه‌های زیر 16 سال حق یادگیری آموزش نظامی را ندارند و حتی ماموری را برای جلوگیری از ورود بچه‌های کوچک‌تر، جلوی در مساجد می‌گذاشتند. از آنجایی که سن ما کمتر از 16 بود، از ساعتی قبل در مسجد حاضر می‌شدیم و در سرویس‌‌های بهداشتی مسجد قایم می‌شدیم تا در زمان شروع آموزش نظامی نتوانند از ورود ما به مسجد جلوگیری کنند. بسیاری از بچه‌ها هم سعی می‌کردند با جعل شناسنامه یا امضای والدین خود، اجازه آموزش نظامی و حتی اعزام به جبهه‌های نبرد را بیابند.

نام نخستین عملیاتی که در آن حضور یافتید، چه بود؟

نخستین عملیاتی که من در آن حضور یافتم، عملیات بدر نام داشت. من از سوی لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) تهران به عنوان نیروی پیاده در این عملیات حضور یافتم. متاسفانه این عملیات، هنوز هم در میان مردم ناشناخته مانده است؛ در صورتی‌‌که این عملیات در واقع شلمچه‌ای دیگر بود و نیروهای رزمنده ایرانی در قسمت شرقی رودخانه دجله که پس از هورالهویزه قرار دارد، رشادت‌های بسیاری از خود نشان دادند. در آن سوی رودخانه دجله و درست در نزدیکی بصره، جاده‌ استراتژیکی به نام «الاماره» وجود دارد که در طول عملیات خیبر یک بار برای تصرف آن تلاش شده بود که متاسفانه نتیجه‌ای در بر نداشت. به همین دلیل در طول عملیات بدر یک ‌بار دیگر خود را به این جاده رساندیم، اما باز هم نتوانستیم آن را تصرف کنیم.

فرمانده شما در عملیات بدر چه کسی بود؟

در عملیات بدر سردار محسن اکبری، فرمانده گردان ما بود.

پس از عملیات بدر در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟

به طور معمول هر سال یک عملیات انجام می‌شد و نیروها در صورت سالم بودن در عملیات‌ها شرکت می‌کردند. در بسیاری از مواقع نیروها در یک عملیات از ناحیه‌های مختلف دست، پا، چشم و شکم مورد اصابت ترکش قرار می‌گرفتند و روند بهبود آنان حدود 6 ماه یا بیشتر از آن طول می‌کشید، به همین دلیل عملیات بعدی را از دست می‌دادند و بر همین اساس تقریبا هیچ رزمنده‌ای نمی‌تواند بگوید در تمامی عملیات‌ها حضور داشته است. علاوه بر این یک گردان با تمام توان رزمی خود، در نهایت حدود یک هفته می‌توانست در عملیات دوام بیاورد و معمولا سعی می‌کردند گردان‌ها را برای کاهش خسارت‌های جانی، تجهیزاتی و نظامی، سریع از منطقه خارج کنند. پس از اینکه در عملیات بدر شرکت کردم، در عملیات کربلای یک حضور یافتم و در 14 یا 15 تیر 1365 در همان عملیات، مجروح و به بیمارستان منتقل شدم. پس از بهبودی نیز که حدود   6 ماه به طول انجامید، در عملیات‌هایی مانند کربلای 5، والفجر 8 و بیت‌المقدس2، مرصاد و عملیات‌های پدافندی حضور یافتم.

از دوران بستری شدن‌تان در بیمارستان برایمان بگویید.

من از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفته بودم و روده‌هایم به طور کامل از شکمم خارج شده بود، به طوری که حدود 6 ماه در بیمارستان بستری شدم. البته باید اشاره کنم که ابتدا من را به اصفهان و سپس به تهران و به بیمارستان بانک ملی منتقل کردند. در بیمارستان یک اسیر عراقی در کنار من بستری شده بود که مدام آب طلب می‌کرد. با آنکه اسیر عراقی از نیروهای دشمن بود و خودم هم در وضعیت جسمی خوبی نبودم، اما به شدت دلم به حال او می‌سوخت.

پس از اینکه بهبود یافتم، هنوز شکمم پانسمان‌شده بود، که شنیدم عملیات کربلای 5 شروع شده و در هر حال خودم را به جبهه‌های نبرد رساندم. زمانی که رسیدم قبل از اینکه بتوانم به نیروهای رزمنده بپیوندم، از شدت ضعف دوباره من را به بیمارستان بانک ملی بازگرداندند. پس از بهبود نسبی برای عملیات پدافندی به شلمچه برگشتم.

چند ماه بعد دوباره در عملیات بیت‌المقدس2 از ناحیه دست، پا و سینه مجروح شدم. پس از اینکه در عملیات بیت‌المقدس2 مجروح شدم ما را به تبریز فرستادند و از آنجا با هواپیما به تهران منتقل کردند تا بنابر سهمیه از پیش تعیین شده، مجروحان را به بیمارستان‌های مختلف بفرستند. وقتی به تهران رسیدیم، من به مسئول تقسیم بندی مجروحان گفتم: «من را به بیمارستان بانک ملی بفرستید.»

پس از اینکه به بیمارستان بانک ملی رسیدم، پرستارهای همان بخشی که قبلا در آن بستری بودم، برای تحویل گرفتن من به اورژانس آمدند. من برای آنکه حرفی به من نزنند، با دست صورتم را پوشانده بودم، اما پرستاران به محض اینکه متوجه شدند باز هم من به عنوان مجروح به بیمارستان برگشته‌ام به من گفتند: «صدقی، باز هم که تو نرفته، برگشتی» و من در پاسخ گفتم: «دلم برای شما تنگ شده بود که برگشتم.»

این بار هم 4 ماه بستری شدم و پس از بهبودی خودم را به عملیات مرصاد رساندم.

ماه رمضان در جبهه‌های نبرد چگونه می‌گذشت؟

بچه‌های رزمنده همگی متدین و متشرع بودند. ما مقلد حضرت امام خمینی(ره) بودیم و بر همین اساس نمی‌توانستیم روزه بگیریم. هرچند بعضی از رزمندگان در خاطرات خود اظهار می‌کنند که روزه می‌گرفتند، اما ممکن است این روزه‌ها به صورت نذر یا مستحب بوده باشد. چرا که ما نمی‌توانستیم نیت کنیم و مطمئن باشیم 10 روز در یک مکان مستقر خواهیم بود. علاوه بر این، فرماندهان نیز به نیروها اجازه روزه گرفتن نمی‌دادند؛ چرا که در گرمای هوا نیروی رزمنده برای مبارزه نیاز به غذا و انرژی دارد. به همین دلیل و به ویژه قبل از شروع هر عملیات نیروها باید مرتب خود را تقویت می‌کردند.

به عنوان سوال پایانی، کدام یک از خاطرات آن دوران بیش از همه در ذهنتان مانده است؟

در عملیات والفجر 8، من در گردان انصار الرسول از لشکر 27 محمد رسول الله(ص) حضور داشتم و فرمانده ما سردار جعفر محتشم بود. جانشینان ایشان نیز شهید محمد پوراحمد و شهید منصور پورامینی بودند که هر دو در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیدند.

در آن عملیات ما به جاده فاو- ام‌القصر رسیدیم و قرار بود پیشروی کنیم تا بتوانیم در عملیات بعدی بصره را به تصرف خود دربیاوریم. در این جاده ساختمان‌های زیادی از جمله پایگاه موشکی و پایگاه نیروی دریایی عراق قرار داشت. پس از رسیدن ما به این جاده، برخی از نیروهای دشمن در اطراف جاده مخفی شده بودند و نمی‌توانستند به عقب برگردند؛ البته ما هم می‌دانستیم که جاده پاکسازی نشده است و نیروهای عراقی در اطراف جاده حضور دارند. ما برای آنکه نیروهای دشمن خود را در میان ما جا نزنند و همراه ما به فاو نیایند، رمزهایی گذاشته بودیم و از حروف «پژگچ» که در زبان عربی وجود ندارد برای جمله‌سازی استفاده می‌کردیم و می‌گفتیم «چپه چه رنگی است؟»، «قیچی، چاقو» یا ناگهان اعلام می‌کردیم «کلاه کاسکت‌ها را پرت کنید» و به این ترتیب می‌فهمیدیم چه کسانی از نیروهای عراقی هستند.

وقتی عملیات به مرحله مشخصی رسید، شهید رضا دستواره به عنوان جانشین لشکر اعلام کرد: «تا همین‌جا کافی است و بیش از این پیشروی نمی‌کنیم.» بر همین اساس قرار شد تا ابتدا مجروحان و بعد شهدا را به عقب بازگردانیم. در همان حال با خودم فکر کردم با اسلحه که نمی‌توانم مجروحان را به عقب برگردانم، بهتر است اسلحه را زمین بگذارم و به کمک مجروحان بروم. در همان لحظه شهید غلامرضا پروا به من گفت: «صدقی کجا می‌روی؟ مگر تو نمی‌دانی اینجا پر از نیروی دشمن است. اسلحه‌ات کو؟» و به من نارنجکی داد که حداقل مسلح به کمک مجروحان بروم.

من با بی‌میلی نارنجک را در جیبم گذاشتم و به کمک مجروحان رفتم؛ وقتی رسیدم دیدم سه نفر از نیروها در حال حمل مجروحی بر روی برانکارد هستند. آنان به من گفتند حمل مجروحان تمام شده و شهدا باقی مانده‌اند، از آنجایی که حمل مجروحان اولویت داشت و آنان هم خسته شده بودند، من هم گوشه‌ای از برانکارد را گرفتم و داشتیم به عقب برمی‌گشتیم که حس کردم گلوله‌ رسام دقیقا از نوک بینی‌ام عبور کرد. در همان حال که داشتم فکر می‌کردم «ما کمی به عقب بازگشته‌ایم، این گلوله از کجا شلیک شده است؟» باز هم گلوله دیگری از نوک بینی‌م عبور کرد. بلافاصله نشستیم و به اطراف نگاه کردیم، ناگهان آتش اسلحه او را دیدم، به یکی از برادران که آرپی‌جی به همراه داشت گفتم: «نیروی دشمن در آن سنگر است، به او شلیک کن.» اما متاسفانه هدف‌گیری آرپی‌جی زن اشتباه بود و نتوانست سنگر او را هدف قرار دهد. به همین دلیل سینه‌خیز خودم را به پشت سنگر عراقی رساندم و نارنجکی را که در جیب شلوارم بود به درون سنگر انداختم؛ بعد از چند دقیقه که متوجه شدیم صدایی یا حرکتی از درون سنگر به گوش نمی‌رسد، سریع مجروح را برداشتیم و به عقب بازگشتیم.



 
تعداد بازدید: 6835


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 127

به بصره آمدم و به شغل بنّایی مشغول شدم. روزانه به پول شما شصت تومان مزد می‌گرفتم. در شهر جمهوریه چهار نفر از مجاهدین مسلمان عراق به یکی از کلانتریهای شهر حمله کردند و چند نفر از مأموران آنها را کشتند. درگیری از ساعت دو و نیم شب تا نزدیک شش صبح ادامه داشت. نیروهای دولتی چند تانک به شهر آوردند و ساختمانی را که مجاهدین مسلمان در آن سنگر گرفته بودند به گلولۀ تانک بستند.