نفوذی
بررسی و معرفی کتاب «کرّ کرماشان» نوشتهی معصومه جواهری
جواد کامور بخشایش
30 آذر 1394
یکی از پر رمز و رازترین دوران نظام جمهوری اسلامی، ایام مقابلة این نظام نوپا با منافقان و گروههای ضد انقلابی بود که در دو سال اول پیروزی انقلاب، همچون قارچ در نقاط مختلف کشور بیرون آمده و دست به مخالفتها و جنایتهای گوناگونی میزدند. در این میان، بیش از همه، منطقة کردستان، به دلیل موقعیت استراتژیکیاش، نقطة مناسبی برای گروههکها و عناصری شده بود که با هدف براندازی نظام، آهنگ رویارویی مسلحانه با آن کرده بودند. این گروهها و عناصر، که البته پایگاهی در بین مردم نداشتند، با حمایت غرب و تبلیغات پرهیاهوی واهی و به دنبال آن، جذب عدهای جوان ساده، در میان شهرها، روستاها یا در دل کوهها و دشتهای منطقه نفوذ کرده، جنایتهای زیادی به بار آوردند. آنان بیرحمانه به کشتار مردم بیگناه و نظامیانی پرداختند که مانع تحقق اهدافشان میشدند. وحشیانهترین اقدامات آنان شاید بریدن سر سربازان و پاسدارانی باشد که در آن روزگار وحشت زیادی را در بین مردم پدید آورده بود و بخشی از انرژی نظام نوپا صرفِ رویارویی با این گروهکها شده بود. از میان این گروهها و احزاب، حزب دموکرات و حزب کومله دو حزبی بودند که با پشتیبانی کشورهای غربی و رژیم بعثی عراق با قدرتی بیش از احزاب دیگر ظاهرشدند و با استقرار در مناطق گوناگون کردستان، داعیة جدایی کردستان از ایران و براندازی نظام جمهوری اسلامی را داشتند. این دو حزب با اقدامات خرابکارانة خود آسیبهای زیادی به زیرساختها، تأسیسات، مراکز و شهرها و روستاهای منطقه کردستان زده، عده زیادی از مردم عادی و جوانان این مرز و بوم را به شهادت رساندند و امنیت و آرامش را دچار اختلال جدی کردند.
چگونگی رویارویی با این احزاب و گروهکها و نفوذ در تشکیلات و ساختار آنان، از دغدغههای مهم نهادهای نظامی آن روز کشور بود. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در این میان، نقش جدیتری در رویارویی و نبرد با این گروهکها و احزاب را بر عهده داشت. سربازان گمنام این نهاد، که اغلب در بخش اطلاعات و امنیت کوشا بودند، با جانفشانیهای فراوان توانستند شریانهای اصلی این احزاب را شناسایی کرده و به دنبال آن، با انجام عملیاتهای گوناگون ساختار گروهکها و سازمانها و احزاب مزبور را در هم بشکنند و البته در جریان این رویاروییها تعداد زیادی از این سربازان گمنام هم به شهادت رسیدند. سربازان گمنامی که برای نظام اسلامی و مردم ایران «آرامش و امنیت» را با نثار خون خود به ارمغان آوردند و به حق «چشمان آسمانی انقلاب اسلامی» لقب یافتند.
ضرورت معرفی این شهدای عزیز به عنوان الگوهای ارزشمند به جامعه، که تحقیق و پژوهشهای جدی را در پی دارد، به ایجاد انجمنی با نام «انجمن پیشکسوتان سپاس» انجامید. این انجمن مردم نهاد در طول چند سال فعالیتاش کوشیده است شهدای اطلاعات و امنیت و شهدای اطلاعات عملیات کشور را، که گمنام زیسته و همچنان گمنام ماندهاند، در قالب زندگینامه داستانی به جامعه معرفی کند. این انجمن در تازهترین اقدامش، کتابی به نام «کُرّ کرماشان» را منتشر کرده و در آن زندگی داستانی شهید منوچهر رضایی زنگنه را به روایت نشسته است.
داستان زندگی و شهادت منوچهر رضایی زنگنه یکی از شگفتانگیزترین رخدادهای دوران مبارزه با حزب دموکرات، یکی از سرسختترین و خشنترین احزاب مخالف نظام، است، شاید اگر این قصه دستهالیوود میافتاد به یقین یکی از ماندگارترین فیلمهای جهانیاش را بر پایه همین داستان که نه، واقعیت عینی زندگی منوچهر رضایی میساخت. زندگی این مرد به حدی شگفتانگیز است که حتی شنیدنش نیز نفسها را در سینه حبس میکند. او که یک نیروی سپاهی اطلاعات و امنیت است بر پایة دستورات مافوقهایش به عمق تشکیلات حزب دموکرات نفوذ میکند و با مهارت و صبر به حدی اعتماد دموکراتیها را به خود جلب میکند که در طول نه ماه نفوذ در حزب، به درجه سرپلی (از بالاترین درجات نظامی در تشکیلات حزب) دست مییابد اما ...
کتاب «کرّ کرماشان» بر پایه تاریخ شفاهی گردآوری اطلاعات شده سپس به قلم معصومه جواهری در ژانر (گونه) زندگینامه داستانی تدوین شده است. مهارت نویسنده در این اثر، البته،کشش و جذابیت قصه و داستان را چند برابر ساخته است. جواهری در بخشهای زیادی از کتاب، با فلشبکهای به موقع و درست خواننده را به عمق خاطراتِ نهفته در درونِ ذهن رضایی زنگنه از دوران کودکی و نوجوانی میبرد و بلافاصله ذهن خوانندهاش را به ادامة قصة زندگی رضایی، که دوران نفوذ او در حزب دموکرات یا دوران بازداشت او توسط پاسدارهاست، میکشاند. این رفت و برگشتها به نوعی کشش داستان را بیشتر و چاشنی باورپذیری آن را زیادتر ساخته و روایت خطی و خستهکننده را از قصه دور کرده است.
شهید رضایی
قصة زندگی رضایی زنگنه در کرّ کرماشان با لو رفتن او در جریان رویارویی نیروهای حزب دموکرات با ارتش جمهوری اسلامی ایران آغاز میشود. منوچهر رضایی زنگنه که اکنون خود را درحزب دموکرات به عنوان یک نیروی کارآمد، ماهر و توانمند جا زده و در این مسیر تا دریافت درجة سرپلی پیش آمده، فرماندهی رویارویی با تانکهای ارتش جمهوری اسلامی را عهده دار میشود. در میان اعضای حزب کسی به مهارت او در شلیک خمپاره و نشانهگیریهای درست و دقیقش تردید ندارد اما او اکنون در موقعیتی قرار گرفته که باید تانکهای ارتش جمهوری اسلامی ایران را نشانه گرفته نابود کند و این از نظر منوچهر ناشدنی است.
شرایط، شرایط حساسی است. او سرِ دوراهی عجیبی قرار گرفته است یا باید وانمود کند که تا پای جان در راه آرمانهای حزب دموکرات ایستاده و به اجبار چندین تانک را نابود کند یا اعتراف کند که او «نفوذی» بوده و حضور او در دل حزب دموکرات در راستای اجرای نقشة از پیش تعیین شدهای است که بچههای اطلاعات و امنیت سپاه برای نابودی حزب دموکرات طراحی کردهاند. به منوچهر دستور شلیک به سمت تانکها داده میشود و او نفس را در سینه حبس میکند. و در این دوراهی تصمیم عجیبی میگیرد. چگونگی این رویارویی و تصمیم رضایی را در همان فصل اول کتاب با عنوان «ژیلوان مرد کوهستان» از زبان شهید چنین میخوانیم: «خورشید بساط کرده بود که تانکها به ورودی شهر رسیدند. سر دوراهی بوکان و بانه ارتش مستقر شد. صدای پوتین سربازها که با ریگهای کف جاده جدال میکرد از دور به گوش میرسید. تانکها که راه افتادند حرکت یگان در میان صدای چرخ تانکها گم شد. صدیق مدام نگاهش به من بود، آرپیجی را برداشتم سمت راست رودخانه درست پایین پل نشستم. تنم یخ کرده بود، نگاهم به آسمان بود و تمام وجودم گوش شده بود. هر چه تانکها نزدیکتر میشدند تپش قلبم بیشتر میشد. با صدای خش خش امواج که در بیسیم پیچید به خودم آمدم. تلألو نور آفتاب به برفهای کنار رود که میخورد دیدم را کور میکرد، چند قدم جلو آمدم و پاهایم را روی تخته سنگی پیچ کردم و آرنجم را روی زانو گذاشتم. سرمای تنه آرپیجی روی شانهام نشست. دستم را فشار دادم و چشمهایم را بستم اما گوشهایم به دنبال صدای زنجیر تانکها میگشت. فریاد صدیق بلند شد:
- حواست جمع باشه پسر ... .
بار دوم دستم روی ماشه رفت، سنگینی نگاه صدیق را حس میکردم. این بار هم به خیر گذشت؛ درست بغل تانک خورد زمین ... سومی را نشانه رفتم. نگاهم به تانک اولی بود که داشت به انتهای پل میرسید. کمی این پا و آن پا کردم و دستم را محکم فشار دادم. هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم که مثل قزاقها بالای سرم ایستاده بود، صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و لبهایش به کبودی میرفت، نعرهاش در کوه پیچید.
- چه کردی منوچهر!؟
- هیچ!!! هر چی میندازم فایدهای نداره.
با دست پرتم کرد کنار و گفت:
- من میدونم و تو، فردا به حسابت میرسم.
آرپیجی را خودش دست گرفت و جلو رفت. صدای خمپارههایش گوش کوهستان را کر کرده بود.
درگیری بالا گرفت. تانکها سد را شکستند و وارد شهر شدند و جنگی نفسگیر آغاز شد. خوب میدانستم فردا صبح دادگاه خلقی در انتظار من نشسته. آرام آرام از بچهها فاصله گرفتم و عقبعقب به سمت کوه رفتم، پل را که زدند به سرعت شروع به دویدن کردم. از بیراههها راهی شهر شدم.
این مسیر با من آشنا بود، ردّپای روزهای سخت ورود به دموکراتها را هنوز میتوانستم از روی برفهای یخزده کوهستان پیدا کنم. روزهای زیادی را برای اثبات صداقتم، پیچ و تاب این کوهستان را گز کرده و سؤال و جواب پس داده بودم. خیلی شبها با زمزمه شعارهای دوران کودکیام و به یاد طنین صدای مادر که با آن لهجه شیرین کردیاش برایم قصه میخواند به صبح رسانده بودم تا مبادا خواب پلکهایم را سنگین کند و تفنگ از روی شانههایم به زمین بیفتد. پس باید تا از نفس نیفتادم میدویدم و از آن معرکه دور میشدم. آفتاب وسط آسمان که رسید من از پا درآمدم. شال را از روی صورتم برداشتم و ریههایم را مهمان چند نفس عمیق کردم. از لابهلای سنگها چشمه کوچکی میدرخشید. دستم را مشت کردم و داخل آب بردم و حریصانه از آب نوشیدم. بعد از نماز دوباره راهی شدم. سایه خورشید به پشت کوه رسیده و هوا تنگ شده بود. کمکم با تاریک شدن هوا صدای زوزه گرگها در کوه میپیچید و هیاهوی باد لای دیوارهای سنگی تاب میخورد. صدای گامهایم روی برفهای یخزده در کوه پژواک میشد، انگار کسی دوشادوش من راه میرفت، هر چند دقیقه یک بار مکث کوتاهی میکردم و پشت سرم را دید میزدم. از یال آخرین قله که پایین خزیدم، دره تاریک و عمیقی زیر پایم بود، که با خروش رود پرآبی به دو نیم تقسیم میشد. در میان رود تصویر صدیق نشسته بود و به من با آن چشمان درشت و سیاهش زل زده بود. سرم گیج میرفت، سکوت کوهستان بر روی شانههایم سنگینی میکرد. پاهایم توان همراهی نداشت، صورتم را میان دستانم پنهان کردم و روی زمین دو زانو نشستم. مجالی برای استراحت نبود. باید قبل از تاریکی خودم را به شهر میرساندم.
از پیچ آخر که رد شدم، دشت در پهنای سرخ آسمان لم داده بود. با دیدن چراغهای شهر که مثل ریسههای رنگی بر سر عروس نقده میدرخشید، لبخند روی لبهایم نشست و بارقهای از امید در دلم دوید.
از چند ماه قبل که سپاه کردستان تشکیل شده بود قبل از ورودی تمام شهرها ایست بازرسی گذاشته بودند، پس باید تا تاریک شدن کامل هوا خودم را در میان صخرهها پنهان میکردم تا گیر نیفتم. ثانیهها به سختی میگذشت، مثل حبابی در فضا غوطهور بودم و به راه نامعلومی میاندیشیدم که در مقابلم به انتظار نشسته بود. خوب میدانستم که دیگر امیدی به بازگشت نیست، اما من کارهای نیمه تمامی داشتم که باید به اتمام میرساندم. هجوم افکار آزارم میداد. آرام زیر لب با مادرم شروع به صحبت کردم. بیش از یک ماه بود که از او بیخبر بودم. آینه چشمانم را با تصویر لبخند زیبایش پر کردم، فکر کردن به مادر در همه حال برایم آرامبخش بود. اشکهایم بر روی گونههای یخزدهام سر میخورد و حرارتش دلگرمم میکرد. وقتی مهتاب آسمان نقده را پوشاند و شهر در میان آواز جیرجیرکها به خواب رفت، راهی شدم. تصمیم گرفتم به حمام ئاسو برم، همان میعادگاه همیشگی. باید به دل شهر میزدم تا از اخبار مطلع شوم. تنها کسی که میتوانست به من کمک کند رمضاندلاک بود. نیمخیز از روی زمین بلند شدم و از لای بوتهها به طرف شهر خزیدم. سایه بلندی پشت سرم در امتداد جاده ایستاد، همانطور میخکوب شدم، دستش که بالا رفت صدای صدیق توی سرم پیچید و شلاق قنداق تفنگ خوابم کرد.»(صص15-11)
منوچهر برای رهایی از دست دموکراتها به سمت یکی از پادگانهای منطقه میدود تا به آنجا پناهنده شود . او مدت زیادی پیاده روی میکند و منتظر است با استفاده از تاریکی هوا بتواند از یک ایستگاه ایست و بازرسی که مقابلش سبز شده عبور کند اما بین راه یکی از نظامیهای پادگان او را دستگیر میکند و با ضربهای از پشت به وی، او را بیهوش کرده به پادگان میبرد ...
ماجرای حضور او در پادگان و چگونگی دستگیری و شکنجه شدنهایش توسط پاسداران در فصل دوم این اثر یعنی فصل «نیرگس» روایت شده است. نظامیان مستقر در پادگان ضمن ابراز خوشحالی از اینکه یکی از سرکردههای حزب دموکرات را دستگیر کردهاند، میکوشند شرایط سختی را برای او تدارک ببینند. بازجوییها آغاز میشود و منوچهر در جواب همة اینها مدام واژة «اشتباه شده» را تکرار میکند و از آنها میخواهد اجازه دهند او با فرمانده پادگان ملاقات کند. پاسدارها با این رفتار منوچهر به او بیشتر مشکوک میشوند: «اشتباه شده. درسته، شما با کارت حزب دموکرات و این لباسها و ریخت و قیافه و این کلت اشتباهی اومدی پادگان! شما الان باید تو دخمهات لم داده باشی و نقشه بریدن سرهای ما رو بکشی ... درسته اشتباه شده!» او را به مشت و لگد میگیرند و پس از شکنجه بسیار در داخل طویلهای زندانیاش میکنند.
رضایی در لحظات تنهاییهایش در زندان مدام به گذشته سفر میکند و با یاد پدر و مادر و زندگی گذشتهاش، خودش را بیشتر به خواننده معرفی مینماید.
اعضای حزب پس از آگاهی از فرار منوچهر و احتمال پناه بردن او به پادگان مزبور، بلافاصله با تمام تجهیزات به آنجا حمله میکنند و درگیری شدیدی صورت میگیرد. منوچهر در تمام این مدت از درز در طویلهای که در آن محبوس است، میکوشد بیرون را بکاود اما اطلاعات چندانی دستگیرش نمیشود.
فصل دوم با آگاهی یافتن منوچهر از حملة دموکرات به پادگان به پایان میرسد.
فصل سوم کتاب با عنوان «پرواز هدهد» همچنان، حضور منوچهر در پادگان را روایت میکند اما خواننده به دنبال فلشبکهای ماهرانة نویسنده، در این فصل از چگونگی نفوذ منوچهر به داخل تشکیلات حزب دموکرات به دنبال طراحی نقشه از سوی محمد برجردی و هدایتالله لطفیان آگاهی مییابد. مأموریت اصلی منوچهر و مشکلات مأموریت و نقشه چگونگی ورودش به تشکیلات حزب دموکرات در این فصل به روشنی نمایانده شده است. این فصل با خداحافظی منوچهر از یکی از بهترین دوستانش، که رازدار اوست، یعنی ابراهیم ....، به آخر میرسد.
در فصل چهارم منوچهر همچنان زندانی پادگان است و مدام شکنجه میشود و هر چه اصرار میکند اجازه دهند او به یک جایی تلفن بزند، اجازة این کار را به او نمیدهند. از یک سو، او موظف است تحت هر شرایطی راز نفوذش را حفظ کند و از سوی دیگر، نظامیان مستقر در پادگان از ترس اینکه مبادا او به حزب زنگ بزند و جریان دستگیریاش را لو دهد، تلفن را در اختیار او قرار نمیدهند. حزب دموکرات، که هنوز از اصل ماجرا بیخبر است، میکوشد به هر طریق ممکن منوچهر را از آنجا نجات دهد حتی پیغام میفرستد که حاضر است مبادله انجام دهد و منوچهر را با چندین نظامی دستگیر شده تعویض کند.
اما در این سوی، تقدیر به گونة دیگری در حال رقم خوردن است. منوچهر را به دادگاه میبرند و محاکمه میکنند و حکم «اعدام» را برایش صادر میکنند:
قاضی حکم منوچهر را چنین قرائت میکند: «با توجه به اقدامات ظالمانه و نامشروع و تجاوز به حقوق مردم مظلوم کردستان توسط حزب غاصب و خونخوار دموکرات در مدت یکساله اخیر و ایجاد اغتشاش و ناامنی در منطقه و با توجه به اسناد و مدارک موجود در پرونده آقای منوچهر رضایی زنگنه، مبنی بر فعالیت چشمگیر وی در این حزب و دریافت درجات نظامی در سطح بالا که توسط مسئولین حزب به ایشان تعلق یافته، لذا به فرمان حضرت امام خمینی روحی فداه مبنی بر مقابله جدی با افراد ملحد و خرابکار حزب کومله و حزب دموکرات که مدتی است باعث سلب آرامش مردم منطقه شدهاند حکم دادگاه بر آن شد تا اشد مجازات برای وی منظور گردد و حکم اعدام برای نامبرده قطعی و لازمالاجراست. ختم جلسه. والسلام علیکم و رحمهالله ...»(ص58)
این بخش از کتاب واقعاً نفس را در سینه حبس میکند. مقرر میشود منوچهر فردا صبح در میدان شهر اعدام شود. به همین راحتی. و منوچهر در جدال درونی با این رویدادها به عالم خیال و گذشتة خود پناه میبرد. گذشتهای که با عنوان «جادوی مادرانه» بخشی از فصل بعدی کتاب را شکل میدهد و در آن، منوچهر با پدر و مادر خود به گفتگو مینشیند. نکتة مهم و تأثیرگذار در این فصل، روایت منوچهر از ورودش به بالاترین مرکز و محفل تشکیلات حزب دموکرات و دیدار او با قاسملو و سران حزب است. نویسنده در بخشی از این فصل به خوبی از عهدة توصیف جلسة مهم سران اصلی حزب دموکرات و تصمیمات اخذ شده در آن جلسه برآمده است.
صبح روز اعدام، یک ساعت مانده به اجرای حکم، منوچهر را از طویله خارج میکنند تا به سمت محل اعدام ببرند. سرباز محافظ منوچهر –که دلش به حال اعدامی میسوزد– بر آن میشود در آخرین لحظات عمر منوچهر خدمتی به وی کند. لذا با قرار دادن گوشی تلفن جلوی منوچهر، از او میخواهد با خانوادهاش تماس بگیرد که هم جریان اعدامش را خبر دهد و هم اگر وصیتی دارد انجام دهد. منوچهر ناباورانه گوشی را برمیدارد و شماره مقر محمد بروجردی و لطفیان را میگیرد و ماجرا را شرح میدهد. کمتر از یک ساعت بعد، دقایقی قبل از اجرای حکم اعدام منوچهر، محمد بروجردی وارد پادگان میشود و منوچهر را نجات میدهد.
به نظر میرسد اگر قصة زندگی شهید رضایی زنگنه را در دو بخش تعریف کنیم، بخش اول در همین جا به پایان میرسد. منوچهر را میبرند و عدهای از نظامیان پادگان را هم مؤاخذه و بازخواست میکنند.
بخش دوم زندگی شهید منوچهر رضایی در این اثر از آنجایی آغاز میشود که وی مأموریت نفوذ در حزب دموکرات را به پایان رسانده و پس از رهایی از مخمصه اعدام، مجددا به سپاه پیوسته است اما چون هیچ کس از مأموریت محرمانه او آگاهی نداشت به چشم بیاعتمادی به او مینگرند و تحمل چنین شرایطی برای او بسیار عذاب آور است: «من به دستور آقا هدایت و صلاحدید فرماندهان از ادامه مأموریت در سنندج معاف شدم و به پادگان سپاه برگشتم. بازگشتی تلختر از ورود به حزب. دوستانم با بیاعتمادی جلو میآمدند و با سلام سردی از من استقبال میکردند. برگشت من به پادگان آن قدر عجیب بود که حتی نزدیکترین آنها با ترس با من مواجه میشد. حرفها در پس پرده گوشم را آزار میداد. گاهی اوقات اکبر و ابراهیم به طرفداری از من با آنها درگیر میشدند. اما من میدانستم حق با آنهاست. حدود یک سال همه از من دیوی ساخته بودند که برای شکستناش حداقل یک سال دیگر زمان لازم داشت. تنهایی سنندج را با امید برگشتن به کرمانشاه میگذراندم اما تنهایی کرمانشاه را تنها با امید به لبخند پروردگار میتوانستم تحمل کنم. از کسی دلخور نبودم وقتی خودم را به جای آنها میگذاشتم به همه حق میدادم که با فاصله از کنارم عبور کنند، آن روزها مرز بین حق و باطل کمتر از پلک زدن بود. وقتی داخل شهر راه میرفتی نقابهایی که بر چهره مردم نشسته بود آزارت میداد. کوچهها پر بود از عکس پدرانی که در راه انقلاب شهید شده بودند، اما گویی مسیر خونهایشان را رود خروشانی شسته بود و رفته بود. یاد کودکی و بازی گرگم به هوا میافتادم، یارکشی عجیبی بود اگر دستت از دست یاران امام رها میشد تا به خود بیایی در صف خوارج ایستاده بودی و داد برادرخواهی و نژادپرستیات گوش آسمان را پر کرده و دستانت به خون همسایهات آلوده گشته بود. نگران خودم بودم، نه از ترس مرگ جسمانی بلکه از ترس مرگ روحانی، از اینکه فرصت حیات دوبارهام را شاکر نباشم و عمرم در راهی به جز اسلام هزینه شود. من رفته بودم تا فدای ولایت شوم حال میترسم که فرصت تمام شود و این جسم ناقابلم قربانی راه حسین (ع) نشود.
دلواپس بودم، تا مبادا مادر دل از من برندارد و پایم به زمین دوخته شود. تنهایی آن روزها به من مهلت میداد بیشتر به خودم بیاندیشم و دست از تعلق خاطرم که خانوادهام بودند، بردارم تا بال پرواز پیدا کنم. تنها دعایم این بود که زخم زبانهای بیگانگان آنها را از پا درنیاورد و مسیر را آن طور که من به روشنی میدیدم آنها نیز به همان روشنی و زیبایی ببینند.»(ص81-80)
با همة این اوضاع، حزب دموکرات آشکارا در تلاش بود یا منوچهر را ترور کند یا با تهدید او را به سمت خودش بکشاند. اما منوچهر رضایی بیتوجه به تمامی این وضعیت و شرایط، به طور جدی فعالیت در سپاه را پی میگیرد و به تشخیص مافوقهایش، مدت کوتاهی بعد به فرماندهی سپاه سقز میرسد.
فعالیتهای او در سمت فرماندهی سپاه سقز در فصل پنجم یعنی فصل «دلووان» بازتاب یافته است. او در این دوره با تمام توان میکوشد آرامش را دوباره به شهر بازگرداند و امور شهر را سر و سامان دهد اما در همة این مدت هم مدام با تهدید و تطمیع حزب دموکرات روبرو میشود: «هرچه منوچهر جلو میرفت آتش خشم و نفرت دموکرات بیشتر میشد. از وعده و وعید برای زندگی خانوادگی در اروپا بازی شروع شد، اما با اقدامات جسورانه منوچهر آنها ته مانده امیدشان را برای بازگشت او از دست دادند و به جبر و تهدید متوسل شدند و جایزه 200 هزار تومانی برای سرش گذاشتند. با انتشار این خبر رعب و وحشت برای از دست دادن منوچهر بیشتر میشد.»
حزب دموکرات پس از آنکه از تهدید و تطمیع منوچهر رضایی زنگنه ناامید میشود تصمیم میگیرد او را به شهادت برساند و بدین ترتیب پرونده زندگی منوچهر رضایی زنگنه بسته میشود. چگونگی شهادت رضایی در آخرین فصل کتاب با عنوان «عمر کور» بازتاب یافته است.
کتاب «کرّ کرماشان» حاصل سه سال تلاش تیم پژوهش برای گردآوری اطلاعات دربارة زندگی شهید رضایی زنگنه و انجام 35 ساعت مصاحبه از نزدیکان، آشنایان، دوستان و همرزمان این شهید بزرگوار است. با آنکه انجام مصاحبه با همرزمان شهید به کندی و سختی پیش رفته اما دستاوردهای آن به غنای این اثر افزوده است.
کرّ کرماشان بیست و یکمین اثر از مجموعه «چشمان آسمانی انقلاب اسلامی» است که از سوی انجمن پیشکسوتان سپاس در قالب زندگینامه داستانی در 132 صفحه منتشر شده است. نویسندة اثر در جریان روایت دیالوگها و به منظور ایجاد همزاد پنداری بیشتر در خواننده از زبان مادری منوچهر، یعنی زبان کردی، بهره برده و کتاب را با «نجوای مادرانه» مادر او به پایان رسانده است. در بخش پیوستها هم چند تصویر از منوچهر رضایی و خانواده و دوستانش درج شده است. بخش پایانی کتاب هم زندگی نامه شهید درج شده است.
سردار شهید منوچهر رضایی زنگنه روز 28 اردیبهشتماه 1338 در کرمانشاه به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان در همان شهرگذراند. در حالی که مشغول تحصیل بود به همراه پدرش در مغازه خوار و بار فروشی کار میکرد و پیش از پیروزی انقلاب اسلامی برای مبارزه علیه رژیم پهلوی به عضویت یک گروه ضربت درآمد.
منوچهر رضایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در سال 1358 وارد تشکیلات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و با شهید محمدبروجردی به همکاری پرداخت. او پس از مدتی، به دستور و با هدایت شهید بروجردی به داخل تشکیلات ضدانقلاب (حزب دموکرات کردستان ) نفوذ کرد و تا جایی پیش رفت که هدایت یکی از مراکز عملیاتی (تیپ) حزب دموکرات را به عهده گرفت و «سرپَل» شد.
حضور رضایی در مرکزیت حزب دموکرات باعث شد که سپاه به اطلاعات باارزشی از درون تشکیلات ضدانقلاب دست یافته و در این راه ضربههای زیادی بر پیکر ضدانقلاب وارد آورد. او پس از چندین ماه حضور در حزب دموکرات توسط سپاه دستگیر شد و پس از تماسی که از مقر فرماندهی صورت گرفت آزاد شد.
او در سال 1359 به فرماندهی سقز منصوب شد و تعداد زیادی از سران حزب دموکرات را دستگیر کرد.
رضایی سر انجام در روز 28 مهرماه 1359 همزمان با عید قربان در کمین نیروهای حزب دموکرات گرفتار آمد و به شهادت رسید.
این گونه تلاشهای شایسته در راستای معرفی سربازان گمنام را ارج مینهیم و امیدواریم از این به بعد، بیشتر از این شاهد تولید آثاری ارزشمند از این دست باشیم.
تعداد بازدید: 8005