گفتوگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش سوم
گویی از آزار دادن ایرانیها لذت میبردند
21 مرداد 1394
غروب ۲۵ بهمن ۱۳۵۶ با هواپیما عازم بغداد شدم. در فرودگاه، سرپرست بخش کنسولی و یکی دو نفر دیگر از اعضای سفارت که هیچ یک را نمیشناختم به استقبالم آمده بودند. گفتند در سفارت به مناسبت ورود یک هیأت بلندپایه ارتشی مهمانی شام برپاست و باید مستقیماً به آنجا برویم. گفتم بهتر است به هتل بروم و پس از عوض کردن لباس در مهمانی حاضر شوم. گفتند بیا برویم، اینجا لندن نیست.
شکوه و زیبایی رزیدانس سفیر بخصوص در شب شگفتانگیز بود. ساختمانی عظیم به سبک کاخهای هخامنشی با سقف بسیار بلند و ستونهایی از مرمر سبز، مزیّن به فرشها، تابلوها و چلچراغهای گرانبها در میان باغی ۱۸ هزارمتری که ساختمان اداری سفارت نیز در گوشهای از آن قرار داشت.
آنچه در آن نخستین مهمانی نظرم را جلب کرد، ناهمخوانی مهمانان عرب بویژه عراقیها با شکوه و جلال مجلس و بیگانگی آنان با تشریفات بود. برخی از آنها در یک شب زمستانی در یک مهمانی شام رسمی با کت و شلوار کتانی سفید یا کت و شلوار بد رنگ و چروکیده حاضر شده بودند و بیشتر هم تسبیحی در دست داشتند.
برای من در هتل دارالسلام که بهترین هتل بغداد به شمار میآمد ولی در حد هتلهای درجه دو و سه ایران هم نبود جا گرفته بودند که تا اجاره کردن خانه ناگزیر در آنجا ماندم. فردا صبح که میخواستم از هتل به سفارت بروم با وضع عجیبی رو به رو شدم. تاکسیهای زیادی جلو هتل صف کشیده بودند ولی حتی یکی از رانندگان که برای پیداکردن مسافر لهله و فریاد میزدند، حاضر به سوار کردن من نشد و بعضی از آنان با نزدیک شدن من روی خود را بر میگرداندند. بهت زده ایستاده بودم که آقایی با سر و وضع آراسته که عینک سیاهی به چشم داشت پیش آمد و گفت بفرمایید من شما را به سفارت ایران میبرم. سوار شدم و به سفارت رفتم. وقتی داستان را برای همکاران تعریف کردم گفتند رانندگان تاکسی اجازه نداشتهاند تو را سوار کنند تا مجبور شوی با اتومبیل این شخص که مأمور امنالعام (سازمان اطلاعات و امنیت) بوده به اینجا بیایی. تازه، این که چیزی نیست و پس از اینکه خانه گرفتی، صبح و ظهر و شب به بهانههای گوناگون مزاحمت خواهند بود.
فردا صبح دیدم همان ماشین در انتظار من است. سوار شدم و از راننده که خیلی میخواست سر صحبت را با من باز کند خواستم مرا به فروشگاه مخصوص دیپلماتها ببرد و منتظر بماند تا برگردم. برای آنکه قلقلکی داده باشم، پس از چند دقیقه از در پشتی فروشگاه خارج شدم و با تاکسی به سفارت رفتم. از روز بعد، صحنه عوض شد. دیگر آن آقا را ندیدم. ولی هر روز شخص دیگری که در کنار هتل پرسه میزد پیش میآمد و به یکی از رانندگان میگفت ایشان را به سفارت ببر.
وضع بغداد و زندگی مردم چگونه بود؟
کمبود مواد خوراکی و میوه و کالاهای مصرفی در عراق باورنکردنی بود. اگر هم پولی بود، چیزی برای خرید یافت نمیشد. شیر و تخممرغ و کره و گوشت مرغ و… جیرهبندی بود. میوه از هر نوع حکم کیمیا را داشت. کارمندان سفارت به نوبت اتومبیلشان را با راننده برای خرید میوه و خواربار به قصرشیرین میفرستادند و اجناس خریداری شده را میان خود تقسیم میکردند. از لوازم برقی و اتومبیل و کالاهای مصرفی به اصطلاح لوکس که نگو و نپرس، در سراسر بغداد حتی یک نمایندگی شرکت خارجی برای فروش خودرو یا لوازم برقی و چینی و فرش و… وجود نداشت. دولت هر چه را میخواست وارد میکرد و در فروشگاههای دولتی میفروخت. بنابراین همیشه صفهای دراز درگوشه و کنار شهر دیده میشد و مردم برای خرید هر چه دولت به بازار میآورد، هجوم میآوردند.
فراموش نمیکنم چند روز پس از ورود به بغداد با اتومبیل دوست و همکار بسیار عزیزم آقای منوچهر بیگدلی از سفارت عازم هتل بودیم. در میانه راه جمعیت انبوهی را دیدیم که در پیاده رو جلو فروشگاهی از سروکول هم بالا میرفتند. آقای بیگدلی ماشین را نگهداشت و با عجله پیاده شد. پرسیدم کجا میروی؟ گفت: میروم اگر چیز به دردخوری میفروشند، بخرم. چون معلوم نیست تا یکی دو سال دیگر در بازار عرضه شود! کمتر از یک دقیقه بعد برگشت و گفت: حدس بزن چه میفروختند، چکش!
در همان روزها برای اولین بار با منظره عجیب دیگری روبهرو شدم. عربی میانسال جلو ماشین بنز آقای بیگدلی را گرفت، از جیب لبادهاش دستهای اسکناس درشت در آورد و گفت: قیمت امروز اتومبیلت هر چه هست از این پول بردار، هر چند سال هم در عراق هستی آن را سوار شو، ولی هنگام رفتن آنرا به من بده! پس از آن، این داستان بارها برای من هم پیش آمد. علت آن بود که هیچ شرکت خودروسازی در عراق نمایندگی نداشت و کسی جز دیپلماتهای خارجی نمیتوانست اتومبیل به عراق وارد کند. عراقیها برای خرید یک اتومبیل کوچک لادای روسی که با نام «نصر» در مصر مونتاژ میشد ثبت نام میکردند و یکی دو سال بعد آن را تنها به رنگ سفید تحویل میگرفتند.
نمونه دیگر؛ به دلایل امنیتی، رادیو با موج کوتاه در عراق فروخته نمیشد و تنها دیپلماتها میتوانستند آن را از فروشگاه دیپلماتیک در بغداد تهیه کنند. وضع بهداشت و خدمات شهری هم در بغداد فاجعهآمیز بود، چه رسد به شهرهای دیگر. در این باره فقط به نکتهای اشاره میکنم و میگذرم. پایتخت عراق، تا سال ۱۳۶۲ که من در آنجا بودم، سیستم جمعآوری زباله نداشت. در آن هوای گرم و فضای آلوده، مردم ناچار بودند زبالهها را در بشکههای بسیار بزرگی که میخریدند و کنار در ورودی خانهها نصب میکردند بسوزانند. در کنار این کمبودها وناهنجاریها، یک چیز جلب توجه میکرد و آن تلاش دولت در تثبیت قیمتها و جلوگیری از گرانفروشی بود. هر جنس در دور افتادهترین نقاط به همان قیمت فروخته میشد که در بهترین فروشگاه بغداد. دولت چنان زهر چشمی از گرانفروشان و کمفروشان و بدفروشان گرفته بود که کسی جرأت نداشت دست از پا خطا کند.
فضای سفارت چگونه بود؟
سفارت در بغداد با آنکه یکی از بزرگترین و مهمترین سفارتهای ایران بود، به دلایل گوناگون، از بدی آب و هوا و کمبود امکانات رفاهی و فضای بسته و خفقان آور در بغداد گرفته تا گرفتاریهایی که همواره با عراقیها داشتیم، جذابیتی برای کارمندان وزارت امور خارجه نداشت و جز کسانی اندک شمار با سلیقه خاص، کمتر دیپلماتی داوطلب خدمت در آنجا میشد، چنان که خود من هم فقط به درخواست و اصرار آقای دکتر صدریه راهی آنجا شده بودم. آن دستگاه عریض و طویل را میشد به طبل میان تهی تشبیه کرد. بخشهای سیاسی، اقتصادی و مطبوعاتی بسیار ضعیف بود و هر بخش تنها یک نفر را در بر میگرفت و غیر از سفیر، فقط چهار دیپلمات واقعی (یک رایزن، یک دبیر اول، یک دبیر دوم و یک دبیرسوم) به بغداد فرستاده شده بودند، در حالی که در سفارتمان در لندن، کمابیش ۲۰ دیپلمات در ردههای مختلف داشتیم. چند نفر هم عنوان و گذرنامه سیاسی داشتند، ولی یا کارمند وزارت امور خارجه نبودند یا از رسته اداری بودند. در برابر، سفارت پر بود از کارمند و کارکن محلی. البته وابستگی نظامی و وابستگی فرهنگی و سرپرستی مدارس هم دم و دستگاههای وسیعی داشتند و خوب کار میکردند. وظیفه اصلی من تهیه گزارشهای سیاسی بود ولی در عمل کارهای اقتصادی و پس از چندی تهیه گزارشهای خبری روزانه نیز به من سپرده شد. البته آقای منوچهر بیگدلی هم که جوانی باهوش و باسواد بود و سرپرستی بخش کنسولی را داشت در زمینه تهیه گزارشهای سیاسی فعال بود. دوست نازنین دیگرم آقای منوچهر زمانوزیری نیز بیشتر به کارهای فرهنگی و اداری میرسید.
روی رایزن یا نفر دوم سفارت نمیشد حساب کرد. از بهمن ۵۶ تا آذر۵۷ سه رایزن در بغداد کار کردند: مأموریت اولی که موی سپید و سن و سالی داشت و کمتر پایش را به سفارت میگذاشت در اول سال۵۷ پایان یافت؛ دومی که با سفیر بعدی به اصطلاح آبش به یک جوی نمیرفت، پس از چند ماه تقاضای انتقال به مرکز کرد و سومی نیز حدود دو ماه پیش از انقلاب به بهانه مرخصی به تهران رفت و بازنگشت.
تقریباً سه ماه از آغاز به کارم در بغداد گذشته بود که آقای دکتر صدریه با خوشحالی گفت محل مأموریتش تغییر یافته و به زودی به بن (آلمان غربی) خواهد رفت. به ایشان گفتم: آیا قبلاً در این باره قراری گذاشته شده بود؟ گفت: صحبتهایی شده بود. گفتم: پس چرا مرا به اینجا آوردید؟ گفت: شما هم با من به آلمان بیایید. پاسخ دادم: مگر نمیدانید باید چهارسال مأموریت در شرق را بگذرانم؟ به هر حال کار از کار گذشته بود و چارهای جز ماندن نداشتم. از زندگی دور از خانواده در هتل خسته شده بودم و خانه مناسب و آبرومند هم حکم کیمیا را داشت. کرایههای کمرشکن را دست کم یک سال تا دو سال پیش میگرفتند و گذشته از آن کسی نمی توانست ملک خود را بیجلب موافقت دستگاههای امنیتی در اختیار دیپلماتها بگذارد. پس از بسته شدن قرارداد اجاره هم تا مدتها کلید خانه را به بهانههای مختلف تحویل نمیدادند چون میخواستند دستگاههای شنود و دوربینهای مخفی در گوشه و کنار آن بگذارند. بالاخره ویلای بزرگ و نوسازی که کرایهاش تقریباً نیمی از حقوق ماهانهام را میبلعید اجاره کردم تا هم خودمان در آن آسایش داشته باشیم هم مهمانانی که فکر میکردیم از ایران خواهند آمد (چه خیال خامی!)
روابط دو کشور به ظاهر خوب و محترمانه بود ولی در پس سخنان دوستانه، لبخندها و تعارفات، کوهی از بدگمانی نهفته بود. احساس حقارتی که دولتمردان بعثی در برابر ایران و ایرانیان داشتند و دشمن خویی و کینهای که از آن برمیخاست، همچون آتش زیر خاکستر گهگاه خود را نشان میداد. گویی از آزار دادن ایرانیها لذت میبردند. برای نمونه، در حالی که راهاندازی خط تلفن برای خانه دیپلماتها یک روزه انجام میگرفت، تا ماهها خانه کارمندان سفارت ایران را بیتلفن میگذاشتند، یا از تبدیل پلاک خودرو من خودداری میکردند تا بتوانند هر روز در خیابان جلوی آن را بگیرند. جالبتر از همه، سنگاندازی در راه زیارت ما از کربلا و نجف و سامره بود. رسم چنین بود که برای گرفتن مجوز سفر، یادداشتی به وزارت امور خارجه عراق میفرستادیم و تاریخ سفر را حداقل برای یک هفته بعد مشخص میکردیم و عراقیها قول داده بودند که پاسخ یادداشت را تا حداکثر دو روز بدهند، ولی یا یادداشت را بیپاسخ میگذاشتند یا آنقدر دیر پاسخ میدادند که تاریخ مورد نظر برای سفر گذشته باشد. همین رفتار دور از ادب و کودکانه عراقیها سبب شد که من و خانوادهام در طول مدت اقامت در عراق نتوانیم بیش از سه بار به کربلا و نجف و یک بار به سامرا برویم. وظیفه همسایگانمان نیز سنگینتر از پیش شده بود، چون گذشته از پاییدن همدیگر، میبایست کارها و رفت و آمدهای من و همسرم و حتی خدمتکار و باغبان را به دقت زیر نظر داشته باشند و به سازمان امنیت گزارش کنند. خلاصه اینکه نه در خانه آسایش و احساس امنیت داشتیم، نه در خیابان، نه در سفارت که همه تماسهای تلفنی و تلگرافی و دیدارها و رفتوآمدها کنترل میشد. در تابستان ۱۳۵۷، آقای دکتر فریدون زندفرد که سفیر ایران در اسلامآباد بود به بغداد منتقل و جانشین آقای دکتر صدریه شد. سرنوشت این بود که اگر من نتوانسته بودم به پاکستان بروم، ایشان به عراق بیاید. از اینکه بار دیگر میتوانستم با سفیری خوشنام، ورزیده، مهربان و نیکنفس کار کنم، خشنود بودم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 5564